توضیحات
بوف گور
رویا رشیدی
بالاخره آورد. کتاب را می گویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتماً او را نمی گردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این مأموریت به او محول نمی شد. آن هم چنین مأموریت دشواری. دشوار می گویم چون خارج از تحمل است. سخت است. خیلی سخت. تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص، قصاص یک نفس.
موسسه بچه های معلول
زهرا محقق طوسی
تماس تلفنی: فرنگیس شماره ای را که از روی سایت موسسه بچه های معلول برداشته بود، گرفت. بعد از چند بوق، یک آقا گفت: بفرمائید؟
فرنگیس: سلام، ببخشید مزاحمتون شدم. می خواستم تو موسسه شما فعالیت داشته باشم و اگه کمکی از دستم بربیاد انجام بدم. البته منظورم کمک مالی نیست. دوست دارم از نزدیک با بچه ها باشم.
مرد: خواهش می کنم. بسیار هم عالی. من موبایل خانم محمدی رو خدمتتون می دم. ایشون مدیر داخلی هستند، باهاشون هماهنگ کنید.
مریم
ندا مسعودی فر
رها جون خسته شدم بس که خانم امیری راه به راه به همه چیزم گیر میده. به لباس پوشیدنم، به راه رفتنم، به حرف زدنم ایراد می گیره. اصلا دلم می خواد همین جوری باشم. مگه از زمان مادرجون چه تغییری کردم؟ اگه کارام اینقدر که این خانوم میگه بد بود، خب مادرجون هم بهم می گفت: مریم این کار رو نکن!
از روزی که خانم امیری اومده هر روز رفتار یکی از بچه ها رو زیر ذره بین می بره و ایراد می گیره، بیشتر از همه هم از من بیچاره!
ایستگاه جوانمرد قصاب
سیما محمدی
مثل همیشه ایستگاه مترو شلوغ بود. مهتاب چند ماهی می شد که با کمک عمو قادر که کارمند شهرداری بود، یک غرفه نقلی توی یکی از ایستگاههای مترو دست و پا کرده بود. با سنگ و مهره و مفتول، زیورآلات قشنگی میساخت. از بابای خدابیامرزش کلی بدهکاری و چند تا چک پاس نشده باقی مانده بود. باز هم خدا خیر بدهد عمو قادر را. البته غرولندش زیاد بود که چرا نمی آید پیش آنها زندگی کند. اما مهتاب می دانست که حرفهای عمو، تعارفی بیش نیست. مخصوصاً با وجود پسرعموی لندهور و بی خاصیتش که صبح تا شب توی خونه لش بود.
صور عشق
سیمه جبرائیلی
عصر یک روز زیبای تابستان، وقتی از کارهای روزمره زندگی خلاصی پیدا کرده بودم، همراه دو دختر کوچکم به نزدیکترین پارک محله مان رهسپار شدیم. بچه ها به محض ورود به پارک با اشتیاقی وافر، مانند تبری که از چله کمان رها شده باشند، به طرف محل بازی بچه ها دویدند. من هم خودم را روی یک صندلی مشرف به محل بازی بچه هایم دیدم، با آرامش وصف ناپذیری یک پایم را روی دیگری انداخته، محو تماشای بازی بچه ها شدم.
نقطه ویرگول
فائزه فائزی نیا
از پنجره به بیرون نگاه میکنم. گویی عادتم شده موقع آشپزی به محوطه مجتمع خانه سازمانیمان نگاه کنم. آشپزخانه را پرده نصب نکردم، تا راحت تر به رازقی هایی که کاشته ام نگاه کنم. نعناع و پونه و ریحان هم پشت پنجره داخل گلدان کاشته ام. عطر حیرت انگیزی دارند. داخل مجتمع ما پر از درختان کاج و سرو است که با نظم خاصی رو به آسمان قد علم کرده اند. میان آنها یک حوض پر از آب وجود دارد که یک فواره بزرگ در مرکز آن آب فشانی می کند.
برای سفارش کتاب، لطفاً از طریق واتساپ و یا اینستاگرام پیام دهید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.