مجموعه داستان کوتاه
نویسنده: مرتضی فقیه نصیری
انتشارات: ابراهیم
بیش از یک سال است که در یک گروه تلگرامی فعالیت دارم، آن هم از نوع نویسندگی. آقای نصیری یکی از مدرسینی هستند که در این گروه به صورت رایگان داستان نویسی را آموزش میدهند. چند روز پیش اطلاع دادند که نسخه الکترونیکی این کتاب در فیدیبو منتشر شده است. البته من نسخه الکترونیکی آن را در کتابراه هم دیدهام. پس بدون فوت وقت و با اشتیاق فراوان کتاب را خریدم، خواندم و از آن لذت بردم.
کتاب مذکور از بیست داستان کوتاه تشکیل شده است که مشکلات اجتماعی را بیان میکند و بهنوعی کلاس درس داستاننویسی است. توصیفات، جزئیات و فضاسازی در داستانها بسیار زیبا و دلنشین هستند.
عناوین داستانها به شرح زیر است:
انتقام زنانه
– انگار هنوز داره نفس میکشه
فشار بده، فشار بده؛ دستتو برندار
– دارم فشار میدم، بیشتر از این زورم نمیرسه. توام بیکار نشین، برو اون بالشو بیار بذار رو صورتش
ترانه با عجله بالشتی که وسط اتاق افتاده بود را برداشت و گذاشت روی صورت آقای ادیب و با تمام قدرتش فشار داد.
خون خشک
تا چشم کار میکرد بیابان بود. آفتاب عمود میتابید. روبرویت را که نگاه میکردی انگار آسفالت کم عرض جاده حرکت میکرد. صالح دستمال خیس را روی سرش پهن کرده بود و ولو شده بود در سایهی کوتاه ماشین. نفس که میکشید شکم بزرگش بالا و پایین میرفت. هنوز از رادیاتور صدای فسفس میآمد و قطرههای آب جوش به هوا میریخت.
بنزین نامرد است
خودم را به زور کشیدم کنار پیادهرو. تکیه دادم به سطح سیمانی و سرد و زیر دیوار یکی از خانههای کوچه. نفس نفس میزدم. در آن هوای یخکرده عرق از سر و رویم میریخت. هنوز کوچه خلوت بود. یکی دو تا عابر از دور میآمدند که با دیدن من راهشان را کج کردند از طرف دیگر خیابان عبور کردند. چند متر آن طرفتر پسرک فالفروشی ایستاده بود تماشایم میکرد. چشمانم را از نگاهش دزدیدم. رو کردم به زمین. سرفههای خشکی میکردم. هنوز بوی دود، بوی آتش، بوی بنزین گر گرفته، بوی پردههای سوخته، توی مشامم بود.
خط آهن
خم شده بود و ریل قطار را میبوسید. همینطور گریه میکرد و سر و صورتش را میمالید به میلههای سرد خط آهن. سوز برفی که میخورد توی صورت برایش اهمیتی نداشت. انگار هنوز داشت بدن تکهتکهی طوبی را میبوسید. طبق معمول چند نفری هم جمع شده بودند و فقط تماشا میکردند. بعضیها سر تکان میدادند. بعضیها پوزخند میزدند. حاج بابا که یک شهر روی اسمش قسم میخوردند حالا مثل بچههای کوچک، مثل دیوانهها دو زانو روی زمین نشسته بود و دست میکشید روی ریل.
دردی که نماند
انگشتش را آرام کشید روی کبودی زیر چشمش. درد دوید زیر پلکش. شقیقههایش تیر کشید. موهایی که ریخته شده بود توی صورتش را پس زد و زل زد به آینه. هنوز رد انگشتهای زمخت نادر روی گردنش بود. گوشش سوت میکشید. کم میشنید. میدانست موقتی است. هر بار کشیده میخورد تا چند ساعت همین وضعیت بود. کف دستهایش را گذاشت روی گوشهایش و آرام فشار داد. همیشه کمی گرما درد را کمتر میکرد. نفس بلندی کشید و بعد ذره ذره بیرون داد. چشمش میپرید. قطره کم رمق اشک دیدش را تار کرده بود.
دفن عکس
کرمعلی که رفت شبچراغ تا هفتمش بیشتر دوام نیاورد. از مراسم که برگشته بودند به طاهره گفته بود جایش را بیندازد روبروی پنجره. گفته بود دلش میخواهد بلند که میشود نگاهش بیفتد به گنبد و حیاط امامزاده. با صدای اذان بلند شود و دو رکعت نماز هم برای کرمعلی بخواند. صبح خروس خوانده بود و اذان تمام شده بود، اما طاهره هر چه نگاه انداخت لامپ اتاق شبچراغ روشن نشده بود. با خودش گفته بود بگذار بخوابد. هفتاد سال آن ساعت بلند شده بود و نماز خوانده بود. حالا یک امروز را بخوابد.
تاس آخر
“کم یا زیاد؟”
“کم”
“چرا همیشه کم؟”
دست برد موهایی را که توی صورتش ریخته بودند را پس زد و گفت: “آدم کم باشه، اما همیشه باشه ….”.
تاس چرخید و از دست نگار رها شد روی چوب گردو. صدایش پیچید در فضای تخته. جفت شش نشست جلوی چشمش.
“بازم جفتِ اولِ دست! دمت گرم دختر که اینقدر خوش شانسی”
“من اگه خوش شانس بودم که الان نشسته بودم جلوی تو …..”
این را با خنده گفت. شاید هم جدی. شاید فکر میکردم دارد با خنده میگوید. اخمم رفت توی هم. نگار مهرهها را بازی کرد و گفت:
“اخم نکن حالا …. جاش یه نخ روشن کن”
شب
از اتاق که بیرون آمد چشمش خورد به معصومه. چادرش را بر سر کشیده بود و نشسته بود روی زمین سرد بیمارستان. صورتش را پایین گرفته بود. لبهایش آرام تکان میخورد. انگار زیر لب چیزی میگفت. چیزی مثل دعا!
آهسته آمد و کنارش نشست. روی زمین سرد بیمارستان. آبمیوه پاکتی را گرفت سمت معصومه.
“بیا برات آبمیوه گرفتم. بخور یه ذره جون بگیری، اینجوری از پا میفتی زن”
معصومه سرش را بلند کرد و نگاهی به کریم انداخت. با چشمهایی که قرمز شده بود.
چیزی نگفت. آبمیوه را از دست شوهرش گرفت و گذاشت روی زمین. کریم نی آبمیوه خودش را زد توی سر پاکت و داد دست معصومه.
“اینجوری نمیشه، بگیر بخور دیگه، میخوای تلف بشی؟”
معصومه آهسته نی را به دهانش برد و کمی نوشید و پاکت را گذاشت روی زمین، کنار پاکت آبمیوهی کریم. دستش کمی میلرزید.
فرهاد تلخ
شیرین دستهای خونآلودش را گذاشته بود روی شکمش و ضجه میزد. دو زانو نشسته بود کنار جسد. نگاه خیسش را دوخته بود به چشمهای خیره به سقف فرهاد و داد میزد:
“پاشو …. پاشو مرد … پاشو این بچه پدر میخواد …..”.
هنوز از زیر شال سفیدی که با آن زخم پهلوی فرهاد را بسته بود خون تازه قل میزد به بیرون. رد خون از اتاق خواب تا وسط هال کشیده شده بود. گوشی موبایل در دستانش میلرزید. خون و اشک جلوی دیدش را گرفته بود. به زحمت شماره پلیس را گرفت. بعد رفت و دو زانو نشست بالای سر فرهاد. انگشتهای نازکش را فرود کرد در موهای کم پشت و جوگندمی شوهرش و آرام کشید به سمت پلکها، از آنها گذشت و چشمهای فرهادش را بست.
قاب شکسته
زن درون قاب میخندید. چادر گلدار به سر داشت و کمی از موهای روشنش بیرون زده بود. شیشه قاب ترک برداشته بود. دکتر کارتن را هل داد سمت بهرام و گفت:
“این تموم وسایلی که از تو ماشینت پیدا شده”.
بعد قاب عکس ترک خورده را که برعکس روی میز گذاشته بود برداشت و ادامه داد:
“البته اینم بود!”
قاب را گذاشت روبروی بهرام. طوری که تصویر قاب به سمتش باشد. بهرام سرش پایین بود. صدای نفسش را هم خودش میشنید هم دکتر. پای چپش لرزش خفیفی داشت. دکتر از پارچ شیشهای روی میز یک لیوان آب ریخت و گرفت سمت بهرام و گفت:
“آب میخوری؟”
بهرام بی آنکه حرفی بزند سرش را به علامت منفی تکان داد. دکتر خودش چند جرعه نوشید و ادامه داد:
“حرف بزنی یا نه واسه من فرقی نداره! منم اگه اینجام به دستور پلیس دارم بهت مشاوره میدم! هیچ حرفی هم که نزنی، آخرش یه چیزی مینویسم و پرونده رو میبندم!”.
گزارش
عرق بر پوست تیرهاش میلرزید و دانه دانه میچکید روی ماسهها. عضلات تنومندش زیر شلاق ظهر تابستان میدرخشید. نفس نفس میزد. دستانش دیگر توان نداشت. پیراهن خیس به تنش چسبیده بود و دکمههایش باز مانده بود. آفتاب تند میتابید بر فرق سرش. دهانش شور بود. گاهی کف موجهای آرام دریا به پاهای لختش برخورد میکرد. دیگر رمق نداشت. از پشت افتاد روی شنهای نمزده. خورشید توی چشمش بود. داد میزد. داد میزد.
کاش بابا گل نمیآورد
شاخههای گل نرگس مثل آینه دق روی طاقچه به همه دهنکجی میکرد. باز هم بابا با گل آمده بود. مادر از دستش گرفته بود و گذاشته بودشان توی همان پارچ استیل همیشگی. بابا هم مثل همیشه گفته بود: “بذار تو آب خشک نشه!”.
ما هم که هر وقت دسته گل را دست بابا میدیدیم دمق میشدیم. حتی خواهر کوچک سه سالهام دیگر فهمیده بود هر وقت بابا با گل به خانه میآید آن شب، شب خوبی نیست!
کلاه و دستکش و کاپشن بابا حسابی خیس شده بود. از دستش گرفتم و بردم کنار بخاری پهن کردم تا خشک بشود. صدای چک چک آبی که از سقف توی کاسه میریخت تنها صدایی بود که سکوت خانه را میشکست.
کارت ویزیت
آقای فرهمند هر چقدر فکر کرد یادش نمیآمد چه جملهای باید بگوید! اصلن انگار تمام کلمات یکباره از ذهنش پاک شده بود. قرار نبود به این زودی و اینقدر شدید باشد. دکترها گفته بودند بتدریج عوارضش مشخص میشود. اما حالا، اینجا، یکدفعه آن هم توی این موقعیت!
سوگل همینطور هاج و واج مانده بود که چرا استادش سکوت کرده است. چند لحظه همانطور گذشت. آقای فرهمند بیهدف دو سه قدمی به طرف سوگل برداشت. تمام تجربه چهل سال کارش را جمع کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود. بعد انگار که بخشی از نمایش باشد مِنمِن کرد و رو به سوگل گفت:….
هزینه نفس کشیدن
سرش پایین بود و پاهایش را به هم چسبانده بود. انگار دستانش میلرزید. حرفی نمیزد. دوباره پرسیدم: “مطمئنی که میخوای این کارو بکنی؟”
باز هم جوابی نداد. ادامه دادم: “میدونی جرمه؟ …. میخوای منم شریک جرم خودت کنی؟ … چه گناهی کردم شدم همشهری قدیمی تو؟ شدم رفیق تو؟”
این را گفتم سرش را بلند کرد. نگاهی نصف و نیمه به من انداخت. مثل اینکه شرم داشت مستقیم توی صورتم تگاه کند. لبهایش از هم باز شده بود اما صدایی درنمیآمد. گفتم: “چی میخوای بگی؟ … میخوای بگی مجبورم و از این حرفایی که تا حالا صد بار واسم گفتی ….؟
هضم رابع
با لگدی که نشست روی شانه چپم، چرتم پاره شد و با سر افتادم کف سیمانی اطاق. مرتیکه گامبو صدایش را انداخت توی گلویش و سرم داد زد که:
– جمع کن خودتو، گم شو برو اونطرفتتر بشین! بوی گندت خفم کرد.” روی زانو دو سه قدمی آن طرفتتر رفتم و دوباره نشستم و پاهایم را بغل کردم. همانطور که داشتم سر جایم کمی ووول میخوردم زیر چشمی نگاهی انداختم به بهروز. کز کرده بود گوشه اتاق و تکیه داده بود به دیوار. دستش دو طرف بدنش آویزان بود و زل زده بود به جلو. کجا را نگاه میکرد معلوم نبود. اما حتی یک لحظه هم نگاهش سمت من نچرخید. محو تماشای پسرکم بودم که دوباره صدای نکره بازپرس پیچید در فضای اتاق و رو کرد به بهروز و گفت:….
موج محلی
صنم دو زانو نشست روی زمین کنار قبر، پیچ رادیویی که از قبل روی سکو گذاشته شده بود را باز کرد و تنظیمش کرد روی موج محلی. آفتاب تند عصر از پشت نخلها میافتاد روی خاک خشک و بیرنگ قبرستان. تنها گیاهی که روی زمین دیده میشد گلهای کاغذی سفید و صورتی بود که جا به جا کنار قبرها کاشته شده بود. صنم از شیشه گلابی که همراهش بود نصفش را ریخت روی قبر و با یک بطری آب معدنی شروع کرد به شستن سنگ سیاه. خاکها که کنار میرفت چهره استخوانی مردی که تصویرش روی سنگ قبر کنده شده بود بیشتر نمایان میشد. پیرمردی با موهای فرفری کوتاه و ریش کمپشت و بینی عقابی. صنم نگاهش که به تصویر افتاد لبخندی نشست گوشه لبش. چند بار روی عکس دست کشید و گفت: “سلام بُبا جونُم خوبی؟ دلم واستون خیلی تنگ شده بود. ببخشم که دیر به دیر پیشتون. دستم به این کار جدید بنده و حسابی سرم شلوغه.”
گیسو
پیرمرد کراواتش را کمی شل کرد و دو زانو نشست روی زمین. انگشت کوچکش را گذاشت بیخ دیوار و شروع کرد به وجب زدن. چند وجب که جلو رفت انگار که از چیزی کلافه شده باشد ایستاد و کت چرمی که تنش بود را با عجله درآورد و انداخت کنار پایش روی آسفالت ترک خورده خیابان. بعد دوباره نشست روی زمین و از اول شروع کرد به وجب زدن. پای دکه روزنامه فروشی که رسید از جایش بلند شد. شلوارش را تکاند، به مسیر دیوار تا دکه نگاهی انداخت و با قدمهای آهسته به سمت پیشخوان حرکت کرد. پسر نوجوانی قبل از او آنجا ایستاده بود. پسر پول مچالهای را به طرف فروشنده گرفت و گفت: “دو نخ کنت!”
کارت شناسایی
صدای بشیر از بیرون خانه به گوش میرسید. مدام مادرش را صدا میزد که زودتر بیاید بیرون تا بروند برای ثبت نام. آنقدر گل و لای جلوی در خانه جمع شده بود که بشیر نتوانسته بود وارد شود. مادر هم از پشت بام خانه یکی از همسایهها رفته بود تو. حمیده یک بار دیگر شناسنامهها را ورق زد. شناسنامه خودش، شناسنامه عبدالله و شناسنامه پسرشان بشیر. انگار بخواهد دنبال چیزی بگردد و یا اینکه دوباره نگاه کند، شاید اشتباه دیده باشد. شناسنامههای خاک گرفته مثل آینه دق جلوی چشمش بودند. صدای بشیر یک لحظه قطع نمیشد. مثل صدای باران
هفت سال سکوت
ایستاده بودم رو به جاده که آمد. جاده سیاه و پر پیچ و خم بود. خورشید قرمز رنگ غروب خودش را کم کم پشت کوه پنهان میکرد. آنقدر روی پاهایم ایستاده بودم که مچهایم تیر میکشید. ناهار را که خورده بودم زنگ زدند و گفتند کارهایش انجام شده و امروز میآید. نفهمیدم چطور آماده شدم و خودم را رساندم لب جاده. دو سه ساعتی میشد همانجا سرپا ایستاده بودم تا از راه برسد. صدای مینیبوس که به گوش رسید فهمیدم آمد. خواستم چند قدم جلوتر بروم اما نرفتم. انگار سر جایم خشک شده بودم. یقه کاپشنم را بالاتر کشیدم، زیپش را کیپ کردم. دستهایم را به هم مالیدم و ها کردم.
آسفالت خراب پل
نمیدانی این مردم چه مزخرفهایی به خورد من دادهاند، بعد از تو! فکر میکنند این عصای سفیدی که دست من است یعنی احمقم! یکی نیست بگوید درست است که این بدبخت تازگیها نمیبینند اما عقلش که پاره سنگ برنداشته!
مدام یک نفر دستم را میگیرد میبرد کنار پل. صدای آب هم که آنقدر بلند است-خودت که میدانی- مجبورند داد بزنند تا مثلن حرفشان را توی گوشم فرو کنند و دوباره همان داستان تکراری را برایم میگویند! من هم که هر وفت پایم میرسد به آسفالت تکه تکه و خراب روی پل حواسم پرت روزهای ماهیگیری میشود. قدم که میزدیم کفش پاشنه بلند تو، چنان تلق تلق صدا میداد که همه نگاهشان برمیگشت سمت ما. حرف که گوش نمیدادی، هزار بار گفتم آدم که با اینجور کفشها نمیآید ورزش!
این را هم بخوان