به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

هنوز پیرمرد دبه آب را نریخته بود که رعد و برق شروع شد و باران بارید. پس با دستهای لرزان چتر سیاه را باز کرد و روی چهارپایه پلاستیکی کوتاه، کنارش نشست. یک دستش را روی قبر گذاشت و با تکان دادن دست و ضربه‌هایی که با انگشتهایش به سنگ میزد فاتحه خواند و بعد دستش را در جیب پالتوی خاکستریش کرد و با دستمالی که بیرون آورد اشکهایش را پاک کرد و دوباره دستش را داخل جیبش کرد. با سیلاب باران، گلهای سرخ و صورتی پرپر شده و برگهای رنگارنگ روی قبر مرمری سفید خیس شدند و سر خوردند و به پایین افتادند. حالا دیگر سنگ قبر تمیز تمیز شده و نوشته‌های رویش کاملا مشخص و خوانا شده بود. با تند شدن باران، چند زن و مرد که بالای سر قبرها نشسته و در حال گریه و زاری و یا دعا خواندن بودند، دوان دوان به سمت ماشینهایشان رفتند. پیرمرد همانطور که سرش پایین بود کمی خود را تکان داد و به دور و برش نگاه کرد. انگار منتظر کسی بود. پس زیر لب چیزی را نجوا کرد.

– اختر خانوم کجایی؟ پس چرا نمیای؟ نمی‌بینی داره بارون میاد؟ میخوای بِچام؟ آخه تو که دیگه نیستی واسم شوربا درست کنی. زود بیا. اینقدر معطلم نکن.

بعد سرش را بالا کرد و اختر خانم را دید که با چادر مشکی بالای سرش ایستاده. پس دستش را دراز کرد و دست زنش را فشرد.

– سلام. چه خوب شد که اومدی. از دیروز چشم براهتم.

-واسه همین زود پیشوازم اومدی؟ من که تا رسیدم اول چترو باز کردم. ینی بارون بهم مهلت نداد کار دیگه‌ای بکنم. مثل اینکه دیگه چترت ازم حرف شنوی نداره. ینی دیگه اثرشو از دست داده؟

-مگه چتر من دواست که اثرشو از دست داده باشه. سرم شلوغ بود. ببخشید.

-ینی تو اونورم سرت شلوغه؟ ینی اونا از من واجبترن؟

-آره سرم شلوغه. زن و بچه یکی از همسایه‌هام چیزی واسه خوردن ندارن. وضعشون بده. خیلی غصه میخوره. من کلی دلداریش دادم. نشونی خونشو بهم داده. از اینجا که رفتی، واسه خیرات برو یه خورده آذوقه برا زن و بچه‌اش ببر. خدا خیرت بده.

-اون دنیام دست ورنمیداری. همش دنبال اینی که ببینی کی گشنه است کی سیره؟

-اره حاجی. تو که نمیدونی اینجا چه خبره. بدقلقی نکن دیگه. میدونم خودتم دست و پا خیری.

-اختر خانوم. یه چیزی بگم؟ من دیگه طاقتم تموم شده. دیگه نمیتونم دوری تو تحمل کنم. تو که دیگه برنمی‌گردی. پس من میام پیشت.

-ینی چی میای پیشم؟ مگه دست توئه؟ باید ببینی خدا چی میخواد.

-کاش خدا یه سرطانی چیزی به من بده راحت شم. از تنهایی خسته شدم. میرم یه بلایی سر خودم میارما!!!

-خاک عالم تو سرم. حاجی این چه حرفیه؟ چند بار وقتی چترمو باز کردی جلوت حاضر شدم؟ از خدا بترس. مرگ دست خداست. بجای اینکه بشینی اینجا ور دل من و غر بزنی و کفر بگی برو سراغ زن و بچه اون بنده خدا.

-من از اینجا پا نمیشم. زنگ میزنم به اکرم و کارو می‌سپرم دست اون.

-یه سوال. چتر تو کار دیگه‌ای ازش برنمیاد؟

-ینی چی کار دیگه‌ای ازش برنمیاد؟

-ینی چتر من بره به زن و بچه اون بنده خدا آب و غذا بده؟

-آره دیگه تو که ماشاله همه کار ازت برمیاد. این کارم بگو اون انجام بده. من اصلاٌ دلم نمیخواد از اینجا برم. به دلم برات شده که دارم میام پیشت.

-لا اله الا الله. از دست این مرد. مثل اینکه مرغت یه پا داره. از خر شیطون پایین نمیای.

در حالیکه پیرمرد داشت با زنش حرف میزد، ریزش باران قطع شد و رنگین کمانی زیبا از این سر قبرستان تا آن سر قبرستان کشیده شد. دوباره جمعیت با ظرفهای شیرینی و حلوا به سراغ مرده‌هایشان رفتند. پیرمرد بعد از گفتگو با زنش گوشی را از جیبش درآورد و شماره‌ای را گرفت. بعد از چند صدای بوق صدای زنی شنیده شد.

-سلام بابا. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کجایی؟

-سلام. هیچی نشده بابا. یه آدرسی بهت میدم. برو یه سر و گوش آب بده. مثل اینکه آدمای اون خونه مشکل دارن. برو یه سری خرت و پرت بخر به نیت مادرت. بعد پولشو واریز میکنم.

سپس فین فین کنان، گوشی را قطع کرد و در حالیکه دستش به کمرش بود از روی چهارپایه بلند شد و شروع کرد به کمی قدم زدن. دیگر خبری از اختر خانم نبود. لابد حالا خیالش راحت شده و رفته بود. دوباره دل پیرمرد تنگ شد. دلتنگ زنش، جوانیشان و روزهای رفته. دیگر دلش نمی‌خواست به خانه برگردد. دوست داشت همانجا کنار زنش بخوابد. غرق در فکر بود که باد شروع به وزیدن کرد و چتر را از جا کند. پیرمرد وحشت زده خواست بدود و چتر را بگیرد، اما باد چتر را پیچاند و با خودش برد. این اتفاق آنقدر سریع  رخ داد که پیرمرد حتی نتوانست فریاد بزند و از کسی کمک بگیرد.

در حالی که اشک در چشمهای پیرمرد حلقه زده بود گفت:

-دیدی چی شد اختر خانوم. حالا چه جوری ببینمت و باهات حرف بزنم؟ نکنه کار خودت بوده که از دستم راحت شی. زهی خیال باطل. اینو بدون من ول کنت نیستم. بالاخره پام به اون دنیا میرسه.

پیرمرد مثل مرغ سر کنده از این طرف به آن طرف میرفت و اطراف را نگاه میکرد. اما هیچ خبری از چتر نبود. دوباره روی چهارپایه پلاستیکی نشست. گلو و زبانش خشک شده و تشنگی امانش را بریده بود که خانمی جوان بالای سرش با سینی چای حاضر شد. پیرمرد با خوشحالی لیوان کاغذی چای را برداشت و شروع کرد به خواندن فاتحه. زن کمی روسریش را جلو کشید و گفت: خرما برنمیدارین؟

-نه دخترم دیابت دارم.

ولی بعد از چند لحظه دستش را به سمت خرماها برد و سه چهارتایی برداشت و با ولع آنها را در دهانش گذاشت. شیرینی خرماها کمی تلخی زبانش را کم کرد و لبخندی کوچک بر لبهایش آورد. زن که با تعجب داشت به او نگاه میکرد خنده ریزی کرد و از او دور شد. بعد از اینکه پیرمرد چای و خرمایش را خورد زیر لب گفت: گور بابای دیابت و این دنیا و ….

همان لحظه با صدای مرد جوانی به خودش آمد.

-حاج آقا سلام. این چترتون . دیدم باد اونو با خودش برد و شما با ناراحتی داشتی نگاش میکردی.

با دیدن مرد جوان و چتر، چشمهای پیرمرد برق زد، دستهایش چتر را قاپید و زبانش گفت: خدا خیرت بده. الهی عاقبت بخیر شی. ولی پیرمرد بعد از کمی مکث گفت: پسرم چتر کجا بود؟ یه خانم مسن چادری کنارش نبود؟

پسر از سر تعجب نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: چتر روی زمین افتاده بود. تا جایی که یادمه خانمی رو که میگید ندیدم.

پیرمرد بعد از شنیدن حرفهای مرد جوان دوباره تشکر کرد و روی چهارپایه نشست و چتر را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. اما خبری از اختر خانم نبود. صدایش زد. هیچ فایده‌ای نداشت. پس با خودش گفت: معلوم نیست دوباره سرش کجا گرمه که سراغم نمیاد. ولی من که دست وردار نیستم همینجا میمونم. آره دیگه راه برگشتی وجود نداره.

سپس از جایش بلند شد و روی نیمکتی که کنار یک درخت قرار داشت نشست. کمی سرش را به عقب برد، چشمهایش را بست. خستگی امانش نداد و خواب پلکهایش را سنگین کرد. در خواب اختر خانم را دید که با مردی گل میگوید و گل میشنفد. لباسی سفید با روسری سفید حریر با گلهای قرمز ریز بر سرش است و خوش خوشان دست یکدیگر را گرفته‌اند و به سمت رودی پر سر و صدا در حرکتند. پیرمرد با دیدن این صحنه آنقدر عصبانی شد و خونش به جوش آمد که نفهمید چگونه از خواب پرید. پس هراسان به دنبال چتر گشت و با دستهای لرزان آن را باز کرد، اما اختر خانم نیامد که نیامد. پیرمرد با نا امیدی همانجا خشکش زد تا اینکه سر و کله زنش پیدا شد با همان لباس سفید و روسری گل قرمز. پیرمرد میخواست بر سرش فریاد بکشد که زن مهلت نداد و گفت: حاجی بالاخره کار خودتو کردی؟ بیا که بریم. ببین لباس عروسی تنم کردم. زودی بیا که وقت تنگه.

داستانهای دیگر:

با خنده وارد شو

پستچی تازه‌کار

انتقام

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

‫22 نظر

  • معصومه خلیقی گفت:

    سلام زهرا جان. خیلی زیبا نوشتید. این روزها عشق های این چنینی خیلی کمیاب‌اند.

    • سلام ممنون از نظرت دوست عزیز

    • سلام زهراجان، امیدوارم حالت خوب باشه. از خوندن داستان زیبات لذت بردم. پایان‌بندی رو خیلی دوست داشتم. توصیف‌ها هم زیبا بود. به نظر می‌رسه شما تو نوشتن دیالوگ مهارت دارید و این نکته در همین داستان هم مشهود بود.
      اکثرا نکات ویرایشی و نگارشی رو رعایت کرده بودید اما فکر می‌کنم چندجا نیم‌فاصله‌ها و… از دستتون در رفته بود که با یک ویرایش جزئی اوکی می‌شه. یه نکته‌ی دیگه هم که به نظرم می‌رسه اینه که ابتدای متن حس می‌کردم تعداد استفاده از واو ربط زیاده، اگه جملات کوتاه‌‌تر بشوند یا از ویرگول استفاده کنید، ریتم زیباتری پیدا می‌کنه. البته که این نظر منه.
      خیلی لذت بردم و خوشحالم که پیرمرد از این فراق راحت شد. ممنون ازت و موفق باشی

  • روایت خوندنی‌‌ای بود.
    دلم برای پیرمرد قصه سوخت.🥲

  • درود خانم طوسی عزیز🌱 داستانک زیبایی بود. روایتی ملایم داشت. و خیلی خوب تمام شد. قلمتون نویسا🙋🏻‍♀️❤

  • نوشته ی زیبایی بود و لذت بردم، مرسی از شما
    فقط اگه اجازه بدید یه نقد از نوشته دارم و اونم اینه که میتونستید بعضی از جملات رو کوتاه تر بنویسید.

  • داستان جالب و زیبایی بود، به قول معروف دل به دلدار رسید. تنهایی خیلی سخته و این گفت‌وگوها اکثرا بین اونایی که یارشون رو ازدست دادن تکرار میشه. این ارتباطی که حتی بعد از مرگ یکیشون، باز عاشقانه ادامه داره برام جالبه ولی خب غم داره.

  • ساقی گفت:

    داستان‌تون رو خیلی دوست داشتم. چه توصیف‌‌ها و دیالوگ‌های خوبی نوشتید👌 عالی بود.

  • سلام به شما زهرای عزیز…
    کیف کردم از خوندن داستانت. البته باید بگم پایان‌بندیش رو هم خیلی دوست داشتم. موفق باشی :)))

  • مسلم مظاهری گفت:

    روایت جالبی بود ، ممنون از شما

  • داستانی که از عشق گفت
    از دل بستگی
    از تخیل زیبا
    و چقدر تهش عالی بود
    قلمتون نویسا بانو جان

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    شاید برایتان مفید باشد