به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

طرح داستان (1)

یک نویسنده دعوتنامه‌ای را مبنی بر شرکت در افتتاحیه یک کتابفروشی دریافت میکند. او در زمان مقرر به آنجا میرود. زمانی که در حال خواندن یکی از کتابهاست، مهی غلیظ فضا را پر میکند. او و کسانی که در کتابفروشی هستند بیهوش شده و وقتی به هوش می آیند خود را بر روی عرشه کشتی ای که در حال حرکت بر روی دریاست می‌بینند.

آنها تلاش میکنند خود را از آن کشتی و جادوگری که آنجاست نجات دهند. اما او به آنها میگوید که برای خلاصی از آن وضعیت باید سه کار را انجام دهند:

  • به اعماق دریا رفته و از نوعی صدف خاص، مرواریدی که به رنگ بنفش است را برداشته و به او بدهند.
  • ملودی بنوازند که بتواند او را شاد کند.
  • داستانی بنویسند که او را بگریاند.

اما هر کدام از آن افراد فقط یکی از کارهای جادوگر را بلد است. بنابراین او به آنها پیشنهاد میدهد که هر کس مهارتش را به دیگری آموزش دهد. در ابتدا آنها زیر بار حرف جادوگر نمیروند و سعی میکنند با طرح و نقشه او را از بین برده و کنترل کشتی را به دست گیرند. اما تمام نقشه های آنها با شکست مواجه میشود. پس تسلیم او میشوند. بعد از پنج سال آنها در مهارتهای داستان نویسی، نوازندگی ساز و غواصی به درجه استادی میرسند و زمان اسارتشان به پایان میرسد و به شهرشان برمیگردند. اکنون آنها با یکدیگر صمیمی شده اند و جدا شدن از یکدیگر برایشان بسیار دشوار است. پس از آنجا که آنها برای آموزش مهارتشان پولی دریافت نکرده‌اند، تصمیم میگیرند که انجمنی تأسیس کرده و در آن، هر سه مهارت را به افراد علاقه مند و فقیر آموزش دهند.

طرح داستان (2)

یک نویسنده دعوتنامه‌ای را مبنی بر شرکت در افتتاحیه یک کتابفروشی دریافت میکند. او در زمان مقرر به آنجا میرود. زمانی که در حال خواندن یکی از کتابهاست، ضربه ای به سرش میخورد و بیهوش میشود. وقتی بیدار میشود لباسهایش خونی است در حالیکه یک چاقو نیز در دستش و یک جنازه در کنارش است.

وحشت میکند و تنها فکری که به ذهنش میرسد اینست که با آلت قتاله فرار کند. تمام مدت ذهنش درگیر است چون هم میخواهد به دست پلیس نیفتد و هم نمیداند چه کسی این پاپوش را برایش دوخته است. در ابتدا سعی میکند از کشور خارج شود اما متوجه میشود که تاریخ اعتبار گذرنامه‌اش به پایان رسیده است. پس به یک روستای دورافتاده میرود. بعد میخواهد از یک دوست کمک بگیرد.

اما نمیداند به چه کسی اعتماد کند. در فضای مجازی متوجه میشود که مقتول یکی از شاگردان دختر است. بنابراین به این نتیجه میرسد که قاتل هر دوی آنها را میشناخته است. پس از بررسیهای بیشتر متوجه میشود که احتمالا قاتل یکی از دوستان نویسنده‌اش است. از طرفی ویدیویی به دستش میرسد که او را به هنگام فرار از صحنه قتل نشان میدهد پس چاره ای نمی بیند جز اینکه خودش را به پلیس معرفی کند و به کمک وکیل تسخیری بی گناهیش را ثابت نماید.  

طرح داستان (3)

پسری نوجوان در روستایی زندگی میکند. او خیلی علاقه به فوتبال دارد و دوست دارد که روزی فوتبالیست مشهوری شود. قرار است در پاییز مسابقه فوتبال در مدرسه برگزار شود. او میخواهد در مسابقه شرکت کند و برای شرکت در آن، میخواهد یک کتونی نایک که در شهر دیده است بخرد. اما خانواده او توان خرید آن کتونی را ندارند.

از طرفی او به خانواده اش نیز علاقه مند است. بنابراین پسر برای خریدن کتونی در تابستان مشغول کار در مزرعه میشود تا با پولی که به دست می آورد آن را بخرد. شبی از شبهای تابستان که همه روی پشت بام در خواب هستند، ناگهان با صدای فریادی از جا میپیرد و متوجه میشود که پدرش از بام افتاده است.

او در حالی که بین انتخاب پدر و کتونی گیر کرده است تصمیم میگیرد که اندوخته‌اش را به مادرش بدهد و از خرید کتونی و شرکت در مسابقه ممانعت میکند. یک روز که از پشت ویترین مشغول دیدن کتونیهاست با معلم روبرو میشود. معلم که از حال و روز او خبر دارد پیشاپیش جایزه مسابقه فوتبال که همان کتونی است را به او میدهد.

این را هم بخوانید.

با خنده وارد شو

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شاید برایتان مفید باشد