احمد آقا دستش را در جیپ پالتویش کرد و بعد از اینکه انگشتانش جا کلیدی که به شکل کتاب بود را لمس کرد آن را درآورد و در مغازه را باز کرد. زودتر از همه به سراغ بخاری گازی که تازه خریده بود رفت و آن را روشن کرد. سپس مشغول گردگیری قفسههای کتاب شد. بوی دستمال نمناک، فضا را پر کرده بود، پس یک عود را از جعبه بیرون آورد و آن را روشن کرد تا آن بوی حال بهم زن را از بین ببرد.
بعد به آبدارخانه کوچک پشت مغازه رفت و به یاد زن مرحومش بساط چای هلش را برپا کرد. داشت در قوری آب جوش میریخت که یک مشتری جوان وارد شد.
- سلام احمد آقا
- به سلام آقا مجید. سفارشتو آوردم. بزار ببینم کجا گذاشتم؟
او نگاهی به اطراف انداخت و بعد رفت یکی از کشوهای زیر پیشخان را باز کرد و گفت:
- ایناهاش، اینم کِلیدَر.
- دست شما درد نکنه. زحمت کشیدید.
- برو بخون حالشو ببر.
مشتری جوان بعد از اینکه در دستگاه پوز کارت کشید، کلیدر را برداشت و از در خارج شد.
احمد آقا در حالی که دستهایش را بهم میمالید به سراغ چای رفت و استکان به دست روی صندلی پشت پیشخان نشست و گرم خواندن کتابی که روی میزی کوچک گذاشته بود، شد.
بعد از گذشت دقایقی یک خانم تقریباٌ مسن وارد شد و رو به او کرد و گفت:
- ببخشید کتاب زن سی ساله رو دارین؟
احمد آقا که غرق در کتاب بود با صدای زن سرش را بالا کرد و گفت:
-فکر نکنم. اجازه بدید ببینم.
و بعد به سراغ قفسه رمانهای خارجی رفت. در حالی که لب و لوچهاش آویزان بود گفت: “نداریم اما اگه …..”
در این لحظه زن به او اجازه صحبت نداد و با عصبانیت گفت: “شما چه کتابفروشی هستی که همچین کتاب مهمی رو نداری”.
و بعد در حالی که صدای ضربه کفشهایش به موزاییکهای کف مغازه به گوش میرسید از مغازه خارج شد.
احمد آقا که از رفتار زن جا خورده بود کمی مکث کرد و دوباره به سراغ کتابش رفت و غرق در آن شد. یک هفته از ماجرای زن عصبانی گذشته بود که دوباره سر و کلهاش پیدا شد. این بار در حالی که اخمهایش در هم رفته بود به احمد آقا گفت:
- چی شد اون کتاب زن سی ساله؟
کتابفروش کمی به زن نگاه کرد و گفت: آهان. یادم اومد. مگه شما سفارش دادی که بیارم؟
زن در حالی که گره روسریش را محکم میکرد گفت: “مگه باید بگم؟”
- آره دیگه خانوم. من که علم غیب ندارم که شما کتابو میخوای یا نه. لطفا بیعانه بزارید تا براتون بیارم.
بعد از شنیدن صحبتهای مرد، ابروهای زن بالا رفت و لبهایش جمع شد.
- ینی من میخوام در برم؟ خب وقتی میگم کتابو میخوام ینی میخوام دیگه.
- بله خانوم فرمایش شما درسته. ولی این قانون این مغازه است. زن بعد از شنیدن این جملات پشت چشمی نازک کرد و از داخل کیفی که با لباسهایش ست کرده بود، یک تراول پنجاه تومانی درآورد و روی پیشخان گذاشت.
- لطفا یه شماره تلفن بدید تا هر وقت آوردم اطلاع بدم.
و زن روی یک برگه یادداشت رنگی شماره همراهش را نوشت و از در بیرون رفت.
بعد از رفتن زن، احمد آقا کاغذ را برداشت و به آن خیره شد و گفت: “چه دست خط قشنگی!”
سپس کاغذ را نزدیک بینیش گرفت و آن را بو کرد و چشمهایش شروع کردند به خندیدن. یک لحظه احساس کرد که قهرمان یک رمان است. انگار چیزی را که میخواست پیدا کرده بود. حسی نامشخص وجودش را فرا گرفت. به سراغ کتابش رفت. چند خط خواند اما نفهمید چه خوانده است.
انگار چیزی در وجودش به او سیخ میزد. پس به خودش گفت: “فردا اول وقت میرم کتابو گیر میارم”.
فردای آن روز هنوز ظهر نشده بود که احمدآقا گوشی تلفن سیاه رنگ را برداشت و شمارهای را گرفت. بعد از صدای چند بوق، خانمی جواب داد.
- سلام سرکار خانوم. من عادلی هستم. همون کتابفروشی که سفارش داده بودید. کتابتون آماده است.
و زن با شنیدن حرفهای فروشنده گفت: “دست شما درد نکنه. احتمالاً عصر میام کتابو میبرم.”
و بعد هر دو خداحافظی کردند. این بار قلب احمد آقا شروع کرد به تالاپ تالاپ زدن و دلش هری ریخت پایین. زود رفت سمت آبدارخانه و آینه دور پلاستیکی گرد را برداشت و خودش را در آن نگاه کرد. چقدر از وقتی که نصرت خانم فوت کرده بود پیر شده بود. موهای جلوی سرش ریخته بود و بقیه هم سفید سفید شده بود. به خودش گفت: “چرا قبلاً موهامو ندیده بودم؟”
بعد نگاهی به لباسش کرد و تند و تند در مغازه را بست و دو ساعت بعد در حالی که لباس اطو کرده پوشیده بود و به سر و صورتش هم صفایی داده بود وارد مغازه شد.
این بار دیگر نتوانست بنشیند و کتابش را بخواند. بنابراین شروع کرد به قدم زدن. همینطور فضای کوچک مغازه را بالا و پایین میکرد تا اینکه یک نفر وارد شد.
- سلام بابا. خوبی؟ عه. چه تیپی زدی؟ جایی دعوتی؟
احمد آقا احساس کرد که صورتش کمی سرخ شد. با دستپاچگی گفت: “هیچی یاد عروسی تو افتادم که اینو پوشیده بودم. نمیدونم چرا هوس کردم بپوشمش.”
- خیره انشاء اله. شما دیگه باید به فکر خودت باشی. تنهایی خوب نیست. من و اکبر که گیر زن و بچه ایم و وقت نمیکنیم سری به شما بزنیم. پس موندن تو این وضعیت دیگه درست نیست.
احمد آقا که با شنیدن حرفهای پسرش، بطور ضمنی اجازه را گرفته بود کمی سرش را تکان داد و گفت: “البته من هیچوقت مادر خدابیامرزتو فراموش نمیکنم. ولی خب حرف تو هم درسته. من یه مرد تنهام. مونس و همزبون میخوام. تنهایی غذا از گلوم پایین نمیره. دلم میخواد یه نفر باشه دو کلوم باهاش اختلاط کنم. باشه به پیشنهادت فکر میکنم.
و در حالی که به سمت بخاری میرفت تا شعله آن را کم کند لبخند ملیحی به پسرش زد.
اصغر که پی به خجالت پدرش برده بود گفت: “خلاصه اگه کسی رو در نظر داشتین به ما هم بگین تا آستین بالا بزنیم”.
و بعد بیرون رفت و چند کارتن کتاب را از روی موتور برداشت و داخل مغازه آورد و سپس خداحافظی کرد.
احمد آقا همچنان در فکر بود که ناگهان زن عصبانی وارد شد و سلام کرد. خیلی سریع احمد آقا زن سی ساله را در یک کیسه نایلونی صورتی رنگ گذاشت و آن را به زن داد.
زن بعد از اینکه کتاب را گرفت، رو کرد به او و گفت: “چقدر دیگه باید بدم؟”
احمد آقا که هول شده بود گفت: “هیچی. فقط لبخند بزنید”.
زن که هاج و واج مانده بود گفت: چی؟
- هیچی. منظورم اینه که لطفا برای شادی روح همسرم لبخند بزنید.
زن که گیج شده بود به زور لبخندی بر روی لبهایش آورد و از کتابفروشی خارج شد.
وقتی که زن رفت، احمد آقا به خودش گفت: “آخه مرد حسابی این چه حرفی بود که زدی؟ بعد دوباره به خودش گفت: “نه. خوب گفتی. حقا که احمد آقایی. دوباره برگشتی به همون دوره جوونی. آره واقعاً حیف همچین خانم متشخصیه. این همه چیزش خوبه ها. فقط اگه کمی بخنده دیگه محشر میشه”.
و بعد فکری به ذهنش رسید. مقوایی سفید رنگ برداشت و روی آن نوشت: “لطفا با خنده وارد شو”.
از آن روز به بعد دیگر دل تو دل احمد آقا نبود. تا اینکه یک روز از خودش پرسید:” ینی شوهر داره؟ اگه داشته باشه چی؟ از کجا بفهمم که داره یا نه؟”
و بعد فکری به ذهنش رسید. گوشی را برداشت و شماره را گرفت.
- سلام سرکار خانوم. عادلی هستم. کتابفروشی سر نبش. خواستم بگم که پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید تا از موجودی کتابامون مطلع بشید.
و زن با کمی تردید گفت: “باشه. لطفا آدرس پیج رو واتساپ کنید”.
- چشم. حتماً
و بعد در حالی که چشمهایش برق میزدند گوشی همراهش را برداشت و آدرس پیچ را فرستاد.
شب به نیمه رسیده بود که متوجه شد زن پیج را دنبال کرده است. پس با خوشحالی وارد پیج او شد و شروع کرد به دیدن پستها و استوریها. بعضی از پستها شعر و دلنوشته بودند. یکی دو تای دیگر هم تصویری از خود زن در کوه و جنگل و کتابخانه. هیچ عکس و نوشتهای از شوهر و بچه نبود. بعد از جستجوهای زیاد حدود ساعت سه شب بود که خوابی عمیق او را در آغوش گرفت.
چند روزی به این منوال گذشت. احمد آقا دیگر نتوانست صفحه 69 به بعد کتابش را بخواند و یا دیگر حوصله نداشت قفسهها و کتابها را گردگیری کند. هر روز به سراغ آینه میرفت و احساس میکرد صورتش لاغرتر شده است. تا اینکه یک روز در مغازه باز شد و زن وارد شد. اما این بار اخمهایش در هم نبود. بلکه برعکس لبها و چشمهایش کشیده شده بودند و به کتابفروش لبخند میزدند. با دیدن زن، احمد آقا هم لبخند زد.
زن به آرامی جلوی پیشخان آمد و گفت: “من کتاب مجرد نمانید رو میخوام. تو پیجتون ندیدم.
احمد آقا که داشت در دو فنجان چینی گلدار چای میریخت گفت: ” در اولین فرصت براتون میارم”.
23 نظر
سلام خانم طوسی.
داستان قشنگی بود. خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردم. منتظر داستانهای بعدی هستم.
سلام ممنون عزیزم
جالب بود خانم طوسی
یه مقدار ویرایش لازم داره ولی
گیومه،…
مرسی
خوب بود، خیلی راحت می شد که تصویر سازی کنم
سپاس
داستان جالبی بود. خانمه هم زرنگ بودا
اره
خیلی خوب بود. منم لبخند بر لبانم نشست با خوندنش 😄
چه خوب
چه خانم بلایی بود😂 فقط کاش اولش یکم از سن و سال تقریبی احمدآقا میگفتید. من تصورم یه پیرمرد با یک خانم سیساله بود.
مرسی از پیشنهادت
جالب بود. من هم اونجا که گفتید با لبخند وارد شوید ناخوآگاه خندیدم.
مرسی
داستان روان و گیرایی بود. لذت بردم از خواندنش. 🌺
پایانبندیش رو خیلی پسندیدم. و اینکه اون خانم کتاب «مجرد نمانید» رو میخواست. این یک پیام بود که شما با یک ترفند خوب و درجه یک نشونش دادی. عالی بود. هرچند اگه صحنهها و خود شخصیتها رو بیشتر توصیف میکردی هم عالیتر میشد.
مرسی از نظرت
عالی بود خانم طوسی عزیز
لذت بردم
داستان رو داشتم مثل فیلم تماشا می کردم
روان و گیرا
چه کلید جالب و جذابی:
لطفن مجرد نمانید
قلمتون نویسا دلتون شاد عزیز
مرسی از وقتی که گذاشتی
توصیفهای داستان عالی بود، من کاملا همراه شدم، و چه پایانبندی خوبی داشت
موفق باشید
ممنون عزیزم
سلام زهرا جان داستان خیلی قشنگ و گیرایی بود. مثل همیشه از خوندن نوشته هات لذت بردم😍😍🩷
مرسی عزیزم