سلام به دوستان عزیز
دومین مسابقه داستان نویسی رو برگزار میکنیم.
داستان با موضوع آزاد و از زبان یک شیء و حداکثر تا 2000 کلمه باشه.
تاریخ ارسال: تا 15 اسفند سال جاری
از طریق نظرات زیر همین پست
داستانهاتون بعد از خوندن، در بخش پاسخ نقد میشه
جوایز:
نفر اول: کلاس خصوصی داستان نویسی و یا تقویت نوشتن یک ماهه
نفر دوم: کتاب “از هیچ تا هیاهو”
نفر سوم: سی هزار تومان وجه نقد
پس دست بهکار شید و شروع به نوشتن کنید.
و اما ……………….
برندگان دوره اول:
نفر اول: سارا جعفریان
نفر دوم: فریده صالحی (قطعا اگر ایشون تعداد 2000 کلمه رو رعایت کرده بودند نفر اول میشدند)
نکته: خانم فرشته رحیمی بیشتر اصول داستان کوتاه را رعایت کرده بودند و باطبع نمره ایشان از خانم اعظم کمالی بالاتر است. ولی بخاطر تشکر از هر دو عزیز، به مدت یک ماه آموزش رایگان خواهم داشت.
4 نظر
درخت سیب
درختی بودم تنومند و قوی، با میوه های آبدار، که دل هر بینندهای را به شوق می آورد. سبزی برگها و قرمزی میوهام چنان زیبا بود که همهی مسافرانی که برای استراحت اطراق کرده بودند؛ بدون اینکه از من عکس بگیرند؛ آنجا را ترک نمیکردند.
سالیانه مسافران زیادی از آنجا میگذشتند و سه_چهار ساعتی برای استراحت و تفریح آنجا میماندند. چه جایی بهتر از سایبان بزرگ درختی که جلویش رودی زلال روان است.
از مسافران بگویم که بعضی با انصاف بودند و هنگام رفتن؛ هیچ آشغالی یا زغال روشنی به جا نمیگذاشتند. اما مسافرانی بودند که نه تنها به شاخ و برگ درختان رحم نمیکردند و طبیعت را برهم میزدند؛ بلکه هنگام رفتن انگار که بار خود را سبک میکردند؛ کلی در آنجا رها میکردند و زغال را خاموش کرده و نکرده راه میافتادند.
یک روزِ بد و شوم، روزی که یکی از آن مسافران تازه به دوران رسیده به تورم خورد. روزی که گرما و آتش را با وجودم احساس کردم؛ چون آتش روشن آنها و باد شدیدی که به وزیدن گرفت؛ یک جهنمی به بار آورد که هیچ کس حریفش نشد.
تا آتش نشانی را خبر کنند و بیاید، من و آن زیبایی به یک باره خاکستر شدیم. بعد از خاموش شدن، تنها چیزی که از من به جا ماند؛ تنه ای بود نیمه سوخته.
فردای آن روز، چند نفری برای پاکسازی آنجا از اجسام و چیزهای سوخته آمدند. شاخ و برگ سوختهی مرا هم بریدندو کُندهای(تنهی بریدهای از درخت) از من به جا ماند. باورم نمیشد همهی دارایی و زندگی من را بریدند. مثل مادری که از بچه هایش دل میکندو هراسان به این طرف و آن طرف میرود؛ انگار من هم از ثمرهی زندگیَم دل میکَندم. از درون گریه امانم را بریده بود؛ اما کسی از حال و روزِ من خبر نداشت. چه میشد کرد؛ وداع کردم و خودم را به دست سرنوشتی که پیش رویم بود؛ سپردم.
چند ماهی گذشت و محیط زیست برای احیای آن محوطه یا پارک، درختان و گیاهان سوخته و بدون ثمر را از ریشه بیرون میآورد و یک درخت سر سبز را جایگزین میکرد.
نوبت به من رسید. من که با از دست دادن شاخ و برگم اما هنوز خُنَکای آب رود را حس میکردم و خودم را موجودِزنده میدانستم.
باغبان مهربانی که همیشه به من سر میزد و نگران حال و روزم بود؛ آنها را همراهی میکرد.
کارگر ها مشغول خالی کردن خاک در اطرافم شدند، تا مرا از ریشه بیرون بیاورند و به عمرِ 40سالهام پایان دهند.
باغبان اصرار داشت که مرا نگه دارد و میخواست، چون کهن ترین درخت بودم؛ یک سال دیگر مهلت بگیرد.
اما خواهشش کارساز نبودو تقریبا یک طرف من دیگر خاک نبود و قسمت زیادی از ریشه ام دیده میشد.
باغبان لابه لای دست کارگران یک چیزی به چشمش آمد. پایین گودال پرید و کارگران را کنار زد. گرمی دستش را روی ریشه ام احساس میکردم که با آرامی لمس میکردو تکرار میکرد:《 میدانستم ، میدانستم》 بلند شد و ادامه داد:《 من اجازه نمیدهم》
از جوانهای کوچک کنار ریشهام حرف میزد. یک چیزهایی حس کرده بودم، مثل مادری که از ویارش پی به موجودی در درونش میبرد. حسی وصفناپذیر درونم را روشن کرده بود.
باغبان با تلاشش موفق شد که مرا به زندگی دوباره برگرداند. الان سه سال از آن روز میگذرد و من درختی جوانم که باز از سایبان بودن لذت میبرم. حیف از آن درختان و دوستانِ تنومندم که عمرشان به پایان رسید و نجات پیدا نکردند.
بعد از آن اتفاق نگهبان پارک، اگر مسافری را ببیند که خلاف مقررات پارک عمل میکند، به او تذکر دهد و درصورت سرپیچی، او را از پارک بیرون بیاندازند.
هرکس جنبهی پارک آمدن ندارد، همان بهتر، در کنج خانهاش کِز کند و خانهاش را به یک زبالهدان تبدیل کند. می خواهم از آنها بپرسم:《 اگر کسی در خانهی آنها این بلا را سر محیط خانهشان بیاورد، چه حسی دارند؟》
از همهی شما عزیزان یک خواهشی دارم《اینکه مواظب و مراقب محیط زندگی و محیط زیستتان باشید. شما دیدن زیباییها را دوست دارید، چون زیباترین هستید. نگذارید زیباییها با خرابی در طبیعت تمام شود. محیط زیست هم از شما انتظار دارد. شما که از درک بالایی برخوردارید؛ هیچ وقت به کثیفی و خرابی راضی نشوید. بکوشید بهترین و زیباترینها را ازآن خود کنید.
دوست عزیز ممنون از نوشتهتون. موضوع داستانتون خوب بود. بعضی جاها متن روان نبود. بیشتر روایت کرده بودید. فضاسازی کمی داشتید. کشمکش نداشتید. پیام داستان را مستقیم عنوان کردید. ولی مشخصه که شما استعداد داستان نویسی دارید و با تمرین زیاد موفق خواهید شد.
میز تحریر
در اتاق مطالعه، سرِ میز تحریر ولولهای برپابود. خودکارهای مشکی درِ جامدادی ابی، خودکارهای رنگی در جامدادی سبز و هایلایترها در جامدادی صورتی با هم جروبحث میکردند. پاککن، تراش، مداد، خطکش و غلطگیر هم در جامدادی قرمز، گوشهی میز ساکت ایستادهبودند و به دعوای بقیه نگاهمیکردند. خودکار مشکی بادی به غبغب انداخت:
_من سوگلی این میزم. حرف حرفِ منه. میبینیدکه خانم نویسنده، هفتهای چند تا از دوستا و فک و فامیلهای منو میخره و میاره پیشَم. شما خودکارهای رنگی و هایلایترها اینقدر به خودتون ننازین.چند ماهه همینجا موندین.
هایلایتر زرد دستش را به کمرش زد:
_تو، تو سوگلی هستی؟ تو که همیشه رخت عزا تَنته؟
_فعلا که خانم با همین رخت عزا بهترین داستانها رو مینویسه. تازگیها شروع کرده شعر هم میگه. آخ اگه بدونین دیشب چه کلمههایی مینوشت.
بعد قری به کمرش داد:
_یعنی ۲۴ساعت هم رو کاغذ برقصم؛ خستهنمیشم.
خودکارهای رنگی و هایلایترها ساکت شدند و پیش خودشان شروع کردند به پچپچ کردن:
_حق با اونه.
_اره چی پیش بیاد؛ خانم یکی از ماها رو برداره.
_من که دلم برای اشناهام تنگ شده. لپتاپ که این مدت سکوت کردهبود؛ پشتِ چشمی نازک کرد و به حرف امد:
_ اما اما یادتون باشه؛ این منم که حرف آخر رو میزنم.
طبقههای کتابخانهای که دو دیوارِ اتاق ۱۲ متری را پوشاندهبودند؛ پر از کتاب های نفیس بود. کتابِ تاریخ ایران، عرق پیشانیش را پاک کرد:
_واقعا خجالتاوره، ناسلامتی اینجا یه مکان فرهنگیه. ساکت باشید.
به احترام کتابها غائله خاتمه پیدا کرد. هوا تاریک شد و همه خوابیدند.
نیمهشب خانم نویسنده به خانه امد. لامپ را روشن کرد و شش خودکار مشکی جدید را در جامدادی ابی گذاشت. ساکنان میز تحریر بیدار شدند. خودکار مشکی که کمی رنگ تهِ نیِ آن باقیماندهبود؛ شروع کرد به سوت زدن. به بقیه نگاه کرد و پوز خندی زد. خودکار بیکِ تازهوارد که جَو را سرد دید پرسید:
_اینجا چه خبره؟
خودکارِ مغرور پاسخ داد:
_جاتون خالی! حسابی از خودمون تعریف کردم و دلِ بقیه رو سوزوندم.
و ماجرا را تعریف کرد. خودکارِ بیک، سری به تأسف تکانداد:
_ یعنی تو نمیدونی چرا ما زود تموم میشیم؟
_خب معلومه. چون خانم از ما خوشش میاد.
خودنویس مشکی خندهی ریزی کرد:
_نه احمق، تو راه که میومدیم؛ دوست خانم نویسنده هم با ما تو ماشین بود ما رو که دید پرسید:
_پریسا، چرا اینقدر خودکار مشکی میخری؟ خسته نمیشی اینقدر با مشکی مینویسی؟
_اخه پیشنویس رو با مشکی مینویسم چون کلمهها رو کاغذ واضحتره. بسکه مینویسم و خط میزنم زود تموم میشه. موقع پاکنویس برایاینکه قشنگتر بشه و از خوندنشون لذت ببرم از خودکارها و هایلایترهای رنگی استفادهمیکنم.
خودکار مشکی، از خجالت کف جامدادی نشست. جامدادیهای ساکن میزتحریر سفیدِ چوبی، دستهایشان را روی دلشان گذاشتند و قاهقاه خندیدند.
ممنون از نوشتهتون. داستانتون خلاقانه بود. تا حدودی توصیف، فضاسازی و دیالوگ داشت ولی کشمکش نداشت. ولی در کل مشخصه که استعداد داستان نویسی دارید و با تمرین و پشتکار موفق میشوید.