به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

سلام به دوستان عزیز

دومین مسابقه داستان نویسی رو برگزار می‌کنیم.

داستان با موضوع آزاد و از زبان یک شیء و حداکثر تا 2000 کلمه باشه.

تاریخ ارسال: تا 15 اسفند سال جاری

از طریق نظرات زیر همین پست

داستانهاتون بعد از خوندن، در بخش پاسخ نقد میشه

جوایز:

نفر اول: کلاس خصوصی داستان نویسی و یا تقویت نوشتن یک ماهه

نفر دوم: کتاب “از هیچ تا هیاهو”

نفر سوم: سی هزار تومان وجه نقد

پس دست به‌کار شید و شروع به نوشتن کنید.

و اما ……………….

برندگان دوره اول:

نفر اول: سارا جعفریان

نفر دوم: فریده صالحی (قطعا اگر ایشون تعداد 2000 کلمه رو رعایت کرده بودند نفر اول می‌شدند)

اولین مسابقه داستان نویسی

نکته: خانم فرشته رحیمی بیشتر اصول داستان کوتاه را رعایت کرده بودند و باطبع نمره ایشان از خانم اعظم کمالی بالاتر است. ولی بخاطر تشکر از هر دو عزیز، به مدت یک ماه آموزش رایگان خواهم داشت.

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

‫6 نظر

  • درخت سیب

    درختی بودم تنومند و قوی، با میوه های آبدار، که دل هر بیننده‌ای را به شوق می آورد. سبزی برگها و قرمزی میوه‌ام چنان زیبا بود که همه‌ی مسافرانی که برای استراحت اطراق کرده بودند؛ بدون اینکه از من عکس بگیرند؛ آنجا را ترک نمی‌کردند.

    سالیانه مسافران زیادی از آنجا می‌گذشتند و سه_چهار ساعتی برای استراحت و تفریح آنجا می‌ماندند. چه جایی بهتر از سایبان بزرگ درختی که جلویش رودی زلال روان است.
    از مسافران بگویم که بعضی با انصاف بودند و هنگام رفتن؛ هیچ آشغالی یا زغال روشنی به جا نمی‌گذاشتند. اما مسافرانی بودند که نه تنها به شاخ و برگ درختان رحم نمی‌کردند و طبیعت را برهم می‌زدند؛ بلکه هنگام رفتن انگار که بار خود را سبک می‌کردند؛ کلی در آنجا رها می‌کردند و زغال را خاموش کرده و نکرده راه می‌افتادند.

    یک روزِ بد و شوم، روزی که یکی از آن مسافران تازه به دوران رسیده به تورم خورد. روزی که گرما و آتش را با وجودم احساس کردم؛ چون آتش روشن آنها و باد شدیدی که به وزیدن گرفت؛ یک جهنمی به بار آورد که هیچ کس حریفش نشد.

    تا آتش نشانی را خبر کنند و بیاید، من و آن زیبایی به یک باره خاکستر شدیم. بعد از خاموش شدن، تنها چیزی که از من به جا ماند؛ تنه ای بود نیمه سوخته.

    فردای آن روز، چند نفری برای پاکسازی آنجا از اجسام و چیز‌های سوخته آمدند. شاخ و برگ سوخته‌ی مرا هم بریدندو کُنده‌ای(تنه‌ی بریده‌ای از درخت) از من به جا ماند. باورم نمی‌شد همه‌ی دارایی و زندگی من را بریدند. مثل مادری که از بچه هایش دل می‌کندو هراسان به این طرف و آن طرف می‌رود؛ انگار من هم از ثمره‌ی زندگیَم دل می‌کَندم. از درون گریه امانم را بریده بود‌؛ اما کسی از حال و روزِ من خبر نداشت. چه میشد کرد؛ وداع کردم و خودم را به دست سرنوشتی که پیش رویم بود؛ سپردم.
    چند ماهی گذشت و محیط زیست برای احیای آن محوطه یا پارک، درختان و گیاهان سوخته و بدون ثمر را از ریشه بیرون می‌آورد و یک درخت سر سبز را جایگزین می‌کرد.
    نوبت به من رسید. من که با از دست دادن شاخ و برگم اما هنوز خُنَکای آب رود را حس می‌کردم و خودم را موجودِ‌زنده می‌دانستم.
    باغبان مهربانی که همیشه به من سر میزد و نگران حال و روزم بود؛ آنها را همراهی می‌کرد.
    کارگر ها مشغول خالی کردن خاک در اطرافم شدند، تا مرا از ریشه بیرون بیاورند و به عمرِ 40ساله‌ام پایان دهند.
    باغبان اصرار داشت که مرا نگه دارد و می‌خواست، چون کهن ترین درخت بودم؛ یک سال دیگر مهلت بگیرد.

    اما خواهشش کارساز نبودو تقریبا یک طرف من دیگر خاک نبود و قسمت زیادی از ریشه ام دیده میشد.
    باغبان لابه لای دست کارگران یک چیزی به چشمش آمد. پایین گودال پرید و کارگران را کنار زد. گرمی دستش را روی ریشه ام احساس می‌کردم که با آرامی لمس می‌کردو تکرار می‌کرد:《 می‌دانستم ، می‌دانستم》 بلند شد و ادامه داد:《 من اجازه نمی‌دهم》

    از جوانه‌ای کوچک کنار ریشه‌ام حرف می‌زد. یک چیز‌هایی حس کرده بودم، مثل مادری که از ویارش پی به موجودی در درونش می‌برد. حسی وصف‌ناپذیر درونم را روشن کرده بود.

    باغبان با تلاشش موفق شد که مرا به زندگی دوباره برگرداند. الان سه سال از آن روز می‌گذرد و من درختی جوانم که باز از سایبان بودن لذت می‌برم. حیف از آن درختان و دوستانِ تنومندم که عمرشان به پایان رسید و نجات پیدا نکردند.

    بعد از آن اتفاق نگهبان پارک، اگر مسافری را ببیند که خلاف مقررات پارک عمل می‌کند، به او تذکر دهد و در‌صورت سرپیچی، او را از پارک بیرون بیاندازند.

    هرکس جنبه‌ی پارک آمدن ندارد، همان بهتر، در کنج خانه‌اش کِز کند و خانه‌اش را به یک زباله‌دان تبدیل کند.‌ می‌ خواهم از آنها بپرسم:《 اگر کسی در خانه‌ی آنها این بلا را سر محیط خانه‌شان بیاورد، چه حسی دارند؟》

    از همه‌ی شما عزیزان یک خواهشی دارم《اینکه مواظب و مراقب محیط زندگی و محیط زیستتان باشید. شما دیدن زیبایی‌ها را دوست دارید، چون زیباترین هستید. نگذارید زیباییها با خرابی در طبیعت تمام شود. محیط زیست هم از شما انتظار دارد. شما که از درک بالایی برخوردارید؛ هیچ وقت به کثیفی و خرابی راضی نشوید. بکوشید بهترین و زیباترین‌ها را ازآن خود کنید.

    • دوست عزیز ممنون از نوشته‌تون. موضوع داستانتون خوب بود. بعضی جاها متن روان نبود. بیشتر روایت کرده بودید. فضاسازی کمی داشتید. کشمکش نداشتید. پیام داستان را مستقیم عنوان کردید. ولی مشخصه که شما استعداد داستان نویسی دارید و با تمرین زیاد موفق خواهید شد.

  • فرشته رحیمی‌زاده گفت:

    میز تحریر
    در اتاق مطالعه، سرِ میز تحریر ولوله‌ای برپابود. خودکارهای مشکی درِ جامدادی ابی، خودکارهای رنگی در جامدادی سبز و هایلایترها در جامدادی صورتی با هم جروبحث می‌کردند‌. پاک‌کن، تراش، مداد، خط‌کش و غلط‌گیر هم در جامدادی قرمز، گوشه‌ی میز ساکت ایستاده‌بودند و به دعوای بقیه نگاه‌می‌کردند. خودکار مشکی بادی به غبغب انداخت:
    _من سوگلی این میزم. حرف حرفِ منه. می‌بینید‌که خانم نویسنده، هفته‌ای چند تا از دوستا و فک و فامیل‌های منو می‌خره و میاره پیشَم. شما خودکارهای رنگی و هایلایترها این‌قدر به خودتون ننازین.‌چند ماهه همین‌جا موندین.‌
    هایلایتر زرد دستش را به کمرش زد:
    _تو، تو سوگلی هستی؟ تو که همیشه رخت عزا تَنته؟
    _فعلا که خانم با همین رخت عزا بهترین داستان‌ها رو می‌نویسه. تازگی‌ها شروع کرده شعر هم می‌گه. آخ اگه بدونین دیشب چه کلمه‌هایی می‌نوشت.
    بعد قری به کمرش داد:
    _یعنی ۲۴ساعت هم رو کاغذ برقصم؛ خسته‌نمی‌شم.
    خودکارهای رنگی و هایلایترها ساکت شدند و پیش خودشان شروع کردند به پچ‌پچ کردن:
    _حق با اونه.
    _اره چی پیش بیاد؛ خانم یکی از ماها رو برداره.
    _من که دلم برای اشناهام تنگ شده. لپ‌تاپ که این مدت سکوت کرده‌بود؛ پشتِ چشمی نازک کرد و به حرف امد:
    _ اما اما یادتون باشه؛ این منم که حرف آخر رو می‌زنم.
    طبقه‌های کتابخانه‌ای که دو دیوارِ اتاق ۱۲ متری را پوشانده‌بودند؛ پر از کتاب های نفیس بود. کتابِ تاریخ ایران، عرق پیشانیش را پاک کرد:
    _واقعا خجالت‌اوره، ناسلامتی این‌جا یه مکان فرهنگیه. ساکت باشید.
    به احترام کتاب‌ها غائله خاتمه پیدا کرد. هوا تاریک شد و همه خوابیدند.
    نیمه‌شب خانم نویسنده به خانه امد. لامپ را روشن کرد و شش خودکار مشکی جدید را در جامدادی ابی گذاشت. ساکنان میز تحریر بیدار شدند. خودکار مشکی که کمی رنگ تهِ نیِ آن باقی‌مانده‌بود؛ شروع کرد به سوت زدن. به بقیه نگاه کرد و پوز خندی زد.‌ خودکار بیکِ تازه‌وارد که جَو را سرد دید پرسید:
    _این‌جا چه خبره؟
    خودکارِ مغرور پاسخ داد:
    _جاتون خالی! حسابی از خودمون تعریف کردم و دلِ بقیه رو سوزوندم.
    و ماجرا را تعریف کرد. خودکارِ بیک، سری به تأسف تکان‌داد:
    _ یعنی تو نمی‌دونی چرا ما زود تموم می‌شیم؟
    _خب معلومه. چون خانم از ما خوشش میاد.
    خودنویس مشکی خنده‌ی ریزی کرد:
    _نه احمق، تو راه ‌که میومدیم؛ دوست خانم نویسنده هم با ما تو ماشین بود ما رو که دید پرسید:
    _پریسا، چرا این‌قدر خودکار مشکی می‌خری؟ خسته نمیشی این‌قدر با مشکی می‌نویسی؟
    _اخه پیش‌نویس رو با مشکی می‌نویسم چون کلمه‌ها رو کاغذ واضح‌تره.‌ بس‌که می‌نویسم و خط می‌زنم زود تموم میشه.‌ موقع پاکنویس برای‌این‌که قشنگ‌تر بشه و از خوندنشون لذت ببرم از خودکارها و هایلایترهای رنگی استفاده‌می‌کنم.
    خودکار مشکی، از خجالت کف جامدادی نشست. جامدادی‌های ساکن میزتحریر سفیدِ چوبی، دست‌هایشان را روی دلشان گذاشتند و قاه‌قاه خندیدند.

    • ممنون از نوشته‌تون. داستانتون خلاقانه بود. تا حدودی توصیف، فضاسازی و دیالوگ داشت ولی کشمکش نداشت. ولی در کل مشخصه که استعداد داستان نویسی دارید و با تمرین و پشتکار موفق میشوید.

  • لیلی مرجانی گفت:

    لباس عروسی

    هر سال اسفند ماه ،نزدیکای عید، هنگام
    خانه تکانی،کلی لباس ووسایل اضافی را دور می ریزم خوب دیگر به کارم نمی آید چه کارشان کنم؟ یا لباس ها تنگ شده اند ویا این قدر شسته شده اند که رنک ورویشان را از دست داده اند.

    لباسها را همچنان روی هم تلنبار می کردم که چشمم به لباس عروسیم(ماکسی)افتاد اوراهم مچاله کردم وانداختم روی بقیه لباسها
    -واه واه چرا منو دور مینداری یعنی از منم خسته شدی؟
    -خوب میخام چه کارت کنم سوغات لیلی چی نگرت دارم ،خیلی هم ازت خاطره خوش دارم؟
    -آره که داری ؛ یادت رفته ،الان یاد آوری می کنم.یادته اون موقع چقدر ذوق پوشیدن منو داشتی ،با نامزدت همین آقا رامین چند بار به مزون سر زدی وهر بار فقط وفقط منو پسندیدی که فروشنده هی برات بهانه جور می کرد که نه خانم این مال مشتریه ،سفارشیه نمی شه وتو هی اصرار داشتی فقط منو بخری،آره خانم خانما یادم نرفته؛ تازه به تمام مزونیها هم سر زدی بازم مثل من آستین پفی دامن پیله ای گیرت نیومد یا چین های دامنش خوب نبود یا ایراد دیگه ای داشت میدونستم دلت پبشم گیره وسر وقتم میای؛ اینو فروشنده هم از همون نگاه اولت فهمید ومنو به قیمت بالایی بهت فروخت.
    -آره یادم اومد موقع خرید چقدر حرص مامان رامین در اومده بود وتو گوش رامین حرف زد که منصرفش کنه ،که موفق نشد.
    -یادته دوستات چقدر از آرایشت ولباست تعریف کردند،فریباهم همون شب عروسیت چقدر منو نگاه می کرد،منو پسندیده بود.
    -آره بعد یه هفته عروسی اون بود ،چقدر بهم اصرار کرد که تو رو بش قرض بدم اما ندادمت ودوستی مون به هم خورد،جوون بودم ،کار خوبی نکردم،چقدر مامان ورامین بهم اصرار کردند اما راضی نشدم گفتم :بره بخره .
    -حالا این حرفارو ول کن بیا دوباره منو بپوش .
    -برو بابا این همه کار دارم ،دور رو برم رو نگاه کن ،خونه شده این شهر فرنگ
    -تورو خدا ،بیا دیگه همین یه بار ،الانم اندازه تم خیلی هم از نظر سایز فرقی نکردی ،خدارو شکر خوب موندی ،همین طور خوش تیپ وجوون؛بیا دیگه جون من!
    -خیلی خوب حالا که اصرار می کنی ،باشه،وای راست میگی هنوزم اندازمی ،اما نه یه خورده جای شونش واسم تنگه
    -خوب مثل اینکه بیست وهشت سال گذشته،حالا بیا کنار آینه خودتو ببین
    -وای خدایا ،یادش به خیر
    -بیا یه خورده آرایش کن
    -حوصله ندارم ،کار دارم
    -خوب همین یه روژ قرمز ،حالا یه خورده ریمل ،آها آفرین عالی شد ،چی خوشکل شدی!ماشالا
    (در همین وقت رامین از سر کار اومدتا ستاره رو در لباس عروسی دید چشاش گرد شد ولبخندی زد وآهنگ مخصوص شب عروسیشون رو گذاشت وباهم شروع به رقص کردند .امید وآرزو هم از اتاق اومدن بیرون وبرای عروس وداماددست وهورا می کشیدن)

    #لیلی-مرجانی

    • دوست عزیز ممنون از نوتشه تون. خدمتتون بگم که مهلت مسابقه به پایان رسیده. دوم اینکه قرار بود داستان از زبان شیء باشه ولی در داستان شما گفتگوی بین راوی و شیء بود. سوم اینکه زاویه دید در ابتدای داستان اول شخص بود و آخر داستان تبدیل به سوم شخص شد. در کل ایده جالبی بود. اگر روی داستانتون کار کنید داستان خوبی خواهد شد. اگر از من هم کمکی بربیاد دریغ نمیکنم. موفق باشید.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    شاید برایتان مفید باشد