تابستان گوجه
1
تابستانی دیگر از راه رسید. خورشید در بالاترین جای ممکن بر روی ابرها لم داده بود و پرتوهای نورانیش را میتاباند. تنها مدرسه
روستا خالی خالی در کنار بهداری آرمیده بود. رودخانه باریک و کم عمق حاشیه مانند ماری بی سر و صدا میخزید و هر چه که بود
را با خودش میبرد. مثل چند شاخه و برگی که باد آنها را تویش انداخته بود، یا میوه ای رسیده که پرستوها و گنجشکهای بازیگوش
آنها را نوک زده، بخشی را خورده و بقیه را در آب انداخته بودند.
مانند بقیه روزهای سال، فعالیت و جنب و جوش در روستا آغاز شده و اهالی مشغول کارهای روزانه بودند. مثلاً زنها یا داشتند برای
وعده ناهار غذا میپختند یا در حال برداشت صیفی جات از باغها بودند و یا خانه را رفت و روب میکردند و لباسهای کثیف را
میشستند. تعدادی از دخترها دوشادوش مادرهایشان در حال کار بودند تا هم کمکی کرده باشند و هم آمادگی لازم را برای مادر و
خانهدار شدن پیدا کنند.
پسرها از آب تنی رودخانه برگشته و روی چمن سبز و نمناک ولو شده و تن خود را به آفتاب سپرده بودند. سید علی با چشمانی
نیمه باز، صبحانه خورده و نخورده بدون اینکه نگاهی به سگش بیندازد از خانه آجری بیرون زد و در جستجوی احمد از خیابان
اسفالت شده عبور و جاده سراشیب و شنی را طی کرد تا به رودخانه رسید. به آرامی روی پاهایش نشست و با دستهایش
پیالهای ساخت و آنها را داخل آب خنک کرد. سپس چند بار آبی را که در پیاله بود به سر و صورتش پاشید تا بلکه از خواب آلودگی
بیرون بیاید. احمد و چند نفر از پسرها تا او را دیدند از روی زمین بلند شدند. احمد به سمتش رفت و گفت: سلام بابا. اینجا چیکار
میکنی؟
سید علی برگشت و او را نگاه کرد و گفت:
– سلام. آب بازی دیگه بسه. مگه بهت نگفتم میخوایم امروز گوجهها رو بار بزنیم. اونوقت تو باید منو دست تنها بزاری و بیای اینجا؟
احمد که جلوی بچه ها کمی خجالت زده شده بود، گفت: ببخشید حواسم نبود. بریم.
بعد با یکی دو نفر از پسرها راهی مزرعه گوجه فرنگی شد. قبل از اینکه آنها برسند، چند نفر از اهالی از مرد و زن و دختر و پسر،
در آنجا مشغول کار بودند. زمان برداشت محصول بود و اگر احمد کارش را خوب انجام میداد میتوانست از پدرش دستمزد بگیرد و
بعد برود شهر همان کتونی سیاه رنگی را که رویش مارک نایک حک شده بود بخرد. از سال گذشته چشمش دنبالش بود. هر وقت
میخواست آن را بخرد اتفاقی میفتاد. این بار مرتب دعا میکرد که دیگر بتواند به خوبی و خوشی آن کتونیها را خریداری کند.
در مزرعه ردیف به ردیف گوجههای قرمز لابلای بتههای سبزرنگ خوابیده بودند. از بالا که نگاه میکردی نوارهای سبز و قرمزی را
میدیدی که مرتب و منظم در زمینه خاکی کشیده شده بودند و آدمهایی که بین آنها وول میخوردند و آن سبزی و قرمزی را به
هم میریختند.
بعد از گذشت سه ساعت، گوجه فرنگیها از بته جدا شده و در جعبه های چوبی و پلاستیکی رنگارنگ قرار گرفتند و بعد هم سوار بر
چند ماشین وانت صافکاری شده و رنگ و رو رفته راهی کارخانه رب گوجه فرنگی شدند.
2
شب چادر توری سیاهش را بر روستا پهن کرده و از پشت آن، ستاره ها میدرخشیدند. احمد روی پشت بام خانه در رختخوابش
طاق باز خوابیده بود و در حالی که خمیازه میکشید به ستارهها نگاه میکرد. گهگاه نسیمی به صورتش نواخته میشد و مقداری از
گرمای بدنش را میگرفت. بعد از چند دقیقه از این دنده به آن دنده میشد، سر و ته میخوابید ولی خوابش نمیبرد. صدای خروپف
پدرش به هوا رفته بود. ریحانه خودش را به مادر چسبانده و موهای سیاه موج دار بلندش صورتش را پوشانده بود. احمد مدام به
پولهایی که گرفته بود فکر میکرد.
– فکر کنم بتونم اون کتونیه رو بخرم.
– فردا با اصغر آقا میرم شهر. میرم سراغ کفش فروشی. آره همین کارو میکنم.
او آنقدر به پولها و کتونیش فکر کرد تا خوابش برد.
پسرک در خواب با کتونیهای نایکی بر روی چمنهای سبز و نمدار میدوید، از درخت چنار بالا میرفت. یا پرواز میکرد و آنقدر بالا میرفت
تا به ابرها برسد. یا در مسابقه فوتبال شرکت میکرد و بهترین گل زن روستا میشد و به دوستانش پز میداد. آقا معلم او را در
آغوش میگرفت و جام طلایی رنگ قهرمانی را در دستانش قرار میداد. او آنقدر غرق خواب شیرینش شده بود که ناگهان با صدای
فریادی وحشتناک از جا پرید. هراسان دور و بر را نگاه کرد، چشمش به رختخواب خالی سید علی افتاد. مادر و ریحانه هم از خواب
پریدند و هراسان به دنبال صاحب صدا گشتند. احمد آرام به لبه پشت بام رفت و پدرش را خونین بر کف حیاط دید.
3
دکتر: متأسفانه باید بگم که شوهرتون از ناحیه کمر و دست و پا آسیب دیده. خدا بهش رحم کرده فلج نشده. البته شاید دلیلش
این باشه که ارتفاع سقوط کم بوده. به هر حال حداقل باید شیش ماه استراحت کنه. بعد باید ببینم تو این شش ماه حالش به چه
سمت و سویی میره و اون وقت دوباره تصمیم میگیریم. اصلاً چرا نصف شب از پشت بوم افتاده پایین؟
مادر: فکر کنم برای نماز صبح بیدار شده. اومده از نردبون بره پایین. افتاده. آخه هر روز صبح برای نماز بیدار میشه.
دکتر: احتمال داره. فعلا مجبورش نکنین حرف بزنه. راحتش بزارین.
بعد او و احمد به خانه رفتند. احمد به پشت بام رفت و از داخل یک جعبه چوبی، قوطی فلزی رنگ و رو رفته چای را برداشت، درش
را باز کرد و پولهای کاغذی و فلزی را که در آن جمع کرده بود برداشت، نگاهشان کرد، دلش میخواست آنها را ببرد شهر و کتونیش را
بخرد. بعد کمی مکث کرد. پولها را سر جایشان قرار داد، برگشت و روی زمین خاکی ولو شد، چشمش به رختخواب سید علی افتاد
که خالی بود.
بغضش گرفت. دلش برای پدرش تنگ شد. قوطی چای را برداشت و از نردبان پایین رفت.
-این چیه دستته؟
-اینا پولایین که جمع کردم. حالا میخوام بدم بهت. لازمت میشه.
-نه مادر. من از دایی اسماعیل پول میگیرم. خرج دوا و دکتر بابات بیشتر از ایناس. بزار پیش خودت باشه.
-باشه از دایی پول بگیر ولی اینا رو هم از من بگیر. بعد بابا که خوب شد بهم برگردون. الان مرد خونه منم.
مادر نگاهش کرد. کمی چشمهایش خندید. دستهایش را جلو برد و گفت: “باشه. مرد خونه”.
فردا صبح بعد از خوردن دو لقمه نان و پنیر محلی به سمت مزرعه گوجه حرکت کرد. هنوز همان رد سبز و قرمز به چشم میخورد.
اهالی در حال حرکت و وانتها هم منتظر بودند. تا او را دیدند دست از کار کشیدند. یکی از اهالی که قد کشیده و سبیل پرپشت
مشکی داشت به طرفش آمد و با او دست داد و پرسید:
-بابات چی شد؟ هنوز تو بیمارستانه؟ اگه کاری از دست ما برمیاد بگو.
احمد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود آرام گفت: “هیچی فعلاٌ باید تو بیمارستان بمونه” و بدو بدو به سمت بته گوجه ها رفت.
در حالی که اشکهای داغ و شور صورتش را خیس میکردند، یکی یکی گوجه های قرمز و رسیده را از بته های سبزرنگ جدا کرد و
سپس آنها را در جعبه قرار داد. همانطور که داشت با دستهای خاکی آنها را جدا میکرد ذهنش درگیر سید علی بود که روی تخت
افتاده بود. گاهی اوقات فکر میکرد کتونی نایکی صدایش میزند و میگوید: “پس چرا نمیای و منو نمیخری؟”
– خب صبر میکنم. شاید بتونم با عیدی که از بابا رحمان و عمو سعید و بقیه میگیرم و کار تو مزرعه تابستون دیگه کتونی نایکی رو
بخرم.
اصلاً ولش کن. دیگه بهش فکر نمیکنم. انگار قرار نیست اون کتونی مال من بشه.
او تا ظهر در مزرعه کار کرد و وقتی گوجه ها بار زده شدند، سوار وانت اصغر آقا شد و با او به شهر رفت و قبل از اینکه به کارخانه
رب سازی برسند از ماشین پیاده شد و خودش را به مغازه کفش فروشی رساند. طبق روزهای قبل، از پشت ویترین مشغول نگاه
کردن به کفشها شد که ناگهان دستی را بر روی شانههایش حس کرد. برگشت و آقا معلم را شناخت و سلام کرد.
-مصطفوی اینجا چیکار میکنی؟
-بابات چطوره؟ شنیدم از پشت بوم افتاده؟
-بله آقای حیدری. همینطوره.
-اونوقت چرا وایسادی کفشا رو نگاه میکنی؟
-هیچی. همینجوری
-همینجوری که نیست. میدونم دنبال یه کتونی خوب هستی تا تو مسابقه برنده شی.
با شنیدن کلمه مسابقه، لبهای احمد کمی خندیدند.
-میدونستی صاحب مغازه برادرمه؟
-آقا اجازه جدی میگید. نمیدونستم.
-خلاصه اگه چیزی میخوای من میتونم سفارشتو بکنم. مثلاً یک کتونی که بتونی باهاش تو مسابقه پاییز شرکت کنی و برنده شی.
-آخه آقا. ممممنننن.
-میخوام یه کاری بکنم. جایزه تو الان بهت بدم.
-آخه شما از کجا میدونی من برنده میشم؟
-من به تو ایمان دارم. فکر کنم یه کتونی که به درد فوتبال بخوره برات از همه چیز مهمتره. چیزی چشمتو گرفته؟
احمد به زور آب دهانش را قورت داد. صورتش گر گرفت. احساس کرد تمام تنش عرق کرده است. چشماهایش دو دو زدند. سرش
را بالا کرد و بی اراده به آقا معلم گفت:
-شما خیلی خوبید آقا معلم. بلللههه. اون کتونی نایکی.
و با دستش اشاره به کتونی که وسط ویترین نشسته بود، کرد.
-چقدر عالی. پس بریم که داشته باشیم…………..
این را هم بخوانید