پستچی تازهکار
1
اولین روز کاریَت بود. روز قبل به سلمانی آقا یوسف رفته بودی، بعد حمام رفتی و ریشت را زدی، اما سبیلت را گذاشتی بماند. تا صبح پلک روی هم نگذاشتی ولی نفهمیدی کی صبح شد. پس کجا بودی؟ در رختخوابت؟ در آسمان؟ در بیابان؟ جنگل یا در فکر او؟ صبحانه خورده و نخورده از در زدی بیرون و اصلاً صدای ننه سکینه را نشنیدی. خودت را سر ساعت به اداره پست رساندی و در محل کارت حاضر شدی. آقای محمدی تو را به اطاقی بزرگ برد. تعداد زیادی نامه و بسته خسته از راه، گوشهای خوابیده بودند. شاید بعضی از آنها با صدای قدم زدنتان بیدار شدند و فهمیدند که موقع رفتن است. آقای محمدی آنها را در کیسهای برزنتی ریخت و داد دستت.
تو هم آنها را سوار موتور کردی و به راه افتادی. از این میدان به آن میدان. از این خیابان به آن خیابان. از این کوچه به آن کوچه و از این خانه به آن خانه. یک به یک نامهها را رساندی. اما یک نامه در کیسه ماند. هر چقدر زنگ زدی و منتظر ماندی، هیچکس در را باز نکرد. پس خواستی آن را به اداره پست برگردانی ولی آنقدر ترافیک بود که مجبور شدی نامه را با خودت به خانه ببری. اما سر راه پیاده شدی و به یک کافی شاپ رفتی. فکر کردم میخواهی چیزی بخوری ولی خیلی زود برگشتی و به سمت خانه حرکت کردی. وارد خانه شدی. همان که درش آهنی و رنگ و رو رفته است. همان که کف حیاط و دیوارهایش آجریند. حوضی نیمه شکسته وسطش است.
نزدیک بود موتورت بند وسط حیاط را پاره کند. آن وقت رختها روی آجرها میافتادند و زحمت ننه زیاد میشد. فکر میکردم نامه را همانجا میگذاری تا بماند اما یک دفعه دستت را داخل کیسه کردی و آن را برداشتی و با هم به اطاق رفتید. رادیو روشن بود و ننه سکینه چشمها و دستهایش را به میل و کاموا داده بود و گوشهایش را به رادیو. رادیو داشت میخواند: “بردی از یادم، دادی بر بادم ……..” با سلام تو سر ننه همراه با موهای سفید و روسری گلدارش بالا رفت، لبهایش خندیدند و دستهایش میل و کاموا را رها کرده و عینک را از روی صورتش برداشتند. او خیره خیره به تو نگاه کرد. تو به آشپزخانه رفتی. سماور در حال قلیدن بود.
قوری گل قرمز را برداشتی و توی یک استکان کمر باریک چای ریختی. یک حبه قند بالا انداختی و پشت سرش هم استکان را بالا دادی. حالت خوب شد. به سراغ ننه آمدی. ننه زل زده بود به نامهای که روی پیش بخاری گذاشته بودیَش.
گفتی: صاحب نامه درو باز نکرد. مجبور شدم نامه رو بیارم خونه. حالا فردا دوباره میرم.
ننه گفت: امروز دیدیش؟
گفتی: آره.
- خب چی گفت؟ گفتی کار پیدا کردی؟
- گفتم.
- خوشحال شد؟
- آره
- پس ینی ….
- ننه زیاد به دلت صابون نزن. فکر نکنم اون بابا و داداشاش ……
- آخه تو که دیگه الان کار داری.
- فکر میکنی چقدر بهم حقوق میدن؟
- ننه تو رو خدا نزار آرزوی دیدن دومادیتو تو گور ببرم.
- مگه دست منه. دلم شور میزنه. دلم گواهی میده که نمیشه
- بر شیطون لعنت کن. این چه حرفیه؟ ینی اینقدر زود نا امید شدی?
- اینقدر زود؟
- چند وقته دنبال کار میگردم؟
- ننه هزار تا صلوات نذر امامزاده یحیی کردم که حاجتت روا شه. تو رو خدا اوقات تلخی نکن. بزار شامتو بیارم. میدونم دیشبم نخوابیدی. نگا کن دارم واست شال میبافم که وقتی رو موتوری سردت نشه.
- گفتی: “دستت درد نکنه” و همانجا بیهوش افتادی.
2
صبح از خواب بیدار شدی و به اداره پست رفتی. خواستی نامه را همانجا تحویل دهی، اما با خودت گفتی: “امروزم میرم شاید خونه باشن”.
به خانه رسیدی، زنگ زدی. نامه را از توی جیب کتت بیرون آوردی. کسی جواب نداد. لبهایت جمع شدند. برگشتی تا سوار موتور شوی اما ناگهان توپی حواله سر و صورتت شد، نامه توی جوی آب افتاد. به دنبالش دویدی، دستت را داخل آب کردی و بیرونش آوردی. خیس خیس شده بود. یکی از بچهها توپش را برداشت و به سراغت آمد. نگاهت کرد. نگاهش کردی. سرش را پایین انداخت. بغض گلویش را گرفت.
روی سرش دستی کشیدی و سوار شدی. تا عصر همه نامهها را رساندی، به کافی شاپ رفتی و بعد راهی خانه شدی. ننه سکینه در آشپزخانه بود، داشت برایت شوربا میپخت. نامه را روی طاقچه گذاشتی. خشک خشک شده بود. بعد از اینکه شوربا و چایت را خوردی و درددلت را با ننه کردی، به سراغ نامه رفتی. بعضی از قسمتهایش باز شده بود، پس بناچار نامه را باز کردی و آن را خواندی.
“مامان سلام. الان از مدرسه اومدم و دارم برات نامه مینویسم. دلم برات خیلی تنگ شده. آقاجون حالش خوب نیست. همهاش سرفه میکنه. دیشب عمه زلیخا و عمه نسرین اومدن پیش ما. عمه زلیخا گفت: قراره بابا عروسی کنه و مامان جدید بیاره. دیگه من مجبور نیستم خونه آقاجون و عمه زلیخا و عمه نسرین برم. عروسی بابا که تموم شد زودی بیا و منو ببر پیش خودت. میخوام پیش تو باشم.
من تو رو میخوام. مامان جدید نمیخوام. عمه زلیخا میگفت: “مامان جدید یه پسر داره هم قد تو. با هم دوست میشین و بازی میکنین”.
من نمیخوام دوستِ پسرِ مامان جدید بشم. اصلا من دوست نمیخوام. تو رو میخوام.
بغض گلویت را فشرد، اشکهایت سرازیر شدند. تا به خودت آمدی دوباره نامه خیس شد. نامه را دوباره روی طاقچه گذاشتی، برق را خاموش کردی و خوابیدی.
3
از ادره پست یه پاکت برداشتی و نامه را در آن قرار دادی و وقتی همه نامهها را رساندی به سراغ همان خانه رفتی. زنگ زدی، یک مرد لاغر قد بلند در را باز کرد. گفتی آقای اسدی؟ مرد گفت:” اسباب کشی کردن رفتن”.
تشکر کردی و راهت را گرفتی تا به خانه رسیدی. وقتی شام و چایت را خوردی، یک کاغذ و خودکار برداشتی و شروع کردی به نوشتن.
“پسر عزیزم سلام. خوبی؟ درسهاتو میخونی؟ منم خیلی دلم برات تنگ شده. فعلا دارم کار میکنم. میخوام اون آدم آهنی رو که دیده بودی برات بخرم. تا من بیام با مامان جدیدت خوب رفتار کن و با پسرش دوست باش”. قربونت مامان
کاغذ را تا کردی، در پاکت قرار دادی و آدرس گیرنده را نوشتی و زیر بالشت گذاشتی تا فردا تحویل پست دهی، اما نمیدانستی که دست خطت با مامان فرق دارد.
سری به اینها هم بزن
4 نظر
سلام. چه داستان قشنگی. موفق باشی خانم طوسی
ممنون مریم جان. همینطور شما
عالی بود داستانتون خانم طوسی. لذت بردم. موفق باشید ☘️
ممنون عزیزم