1
چند ماهی است که مشغول تدریس هستم. درس دادن حالم را خوب میکند، بخصوص وقتی که پیشرفت بچهها را میبینم. اینجا اوایل صبح هوا مطبوع و معتدل است ولی نزدیکیهای ظهر شرجی میشود. من در روستایی ساکن هستم که درست بین دریا و جنگل قرار دارد. یعنی یک سرش به دریا منتهی میشود و سر دیگرش جنگل. کلاس من حدود سی نفر دانش آموز دارد. تحصیلات من در رشته شیمی است و باید به بچهها انواع و اقسام ترکیبات شیمیایی را آموزش دهم، تا وقتی که دیپلمشان را گرفتند بتوانند در کارخانهای دولتی که کارش مهمات سازی است مشغول شوند. بنابراین بابت تدریسم پول خوبی میگیرم. حقیقتش را بخواهید بدانید من یکی از فارغ التحصیلان مدرسه هاگوارتز هستم و توسط هری معرفی شدهام، منظورم همان هری پاتر معروف است. بنابراین انتظار مسوولان مدرسه از من زیاد است. خوشبختانه تا اینجا که از عملکردم راضی هستند. امروز قرار است یکی از خفن ترین آزمایشهای شیمیایی را آموزش دهم. پس وقتی از خواب بیدار شدم خیلی سر حال بودم و بعد از خوردن صبحانهام که شامل شیر و عسل، تخم مرغ نیمرو و بیکن سرخ شده به اضافه آب انبه بود، سوار براونی شدم و او من را چهار نعل به مدرسه رساند.
2
- سلام آقا معلم
- سلام بچهها
- خب امروز میخوایم بریم سراغ یه آزمایش خیلی جالب. فکر کنم خیلی مشتاقین
- بله آقای پیرس.
لوسی یکی از شاگردهای کلاس، از جایش بلند شد، پیراهن گلدار قرمز رنگش را مرتب کرد و رو به من گفت:” اصلاً دیشب نتونستم بخوابم، چون میدونستم امروز یه آزمایش هیجان انگیز داریم”.
بعد جک شلوارش را بالا کشید و در حالی که دهانش پر بود، گفت: “من از بس هیجان زده بودم، هیچی نتونستم بخورم”.
همان لحظه شلیک خنده بچهها در کلاس رها شد و من هم با آنها خندیدم.
- خب بچهها زود باشین بریم آزمایشگاه
بعد همه وارد آزمایشگاه مدرسه شدیم. بچه ها روی صندلیها نشستند و من هم در مقابل آنها مشغول آزمایش شدم.
ابتدا یک برگ سبز رنگ را که سر راهم از درخت کنده بودم به اضافه تمبر هندی، شیر سویا، پر شترمرغ و پودر کاکائو در ظرفی شیشهای ریختم و آرام آرام شروع کردم به حرارت دادن. در کمال تعجب بعد از چند دقیقه بوی بسیار متعفنی از آن به مشام رسید.
همان لحظه لوسی گفت: وای خدای من، این چه بوییه. حالم داره به هم میخوره.
بعد جک اضافه کرد: تو خیلی نازک نارنجی هستی. دختره پر افاده
و بعد هم ملانی گفت: وای لوسی راست میگه. این چه بوئیه آقا معلم
- خب بچهها ازتون میخوام کمی صبر کنید و منتظر نتیجه باشید. بهتره پنجرهها رو باز کنید.
بعد از گذشت حدود یک ربع، تمام مواد با هم ترکیب شده و دیگر از آن بو هیچ خبری نبود. بنابراین آرام آرام مایع قهوهای رنگ بدست آمده را داخل لوله آزمایش ریختم و کمی هات چاکلت و تخم شنبلیله به آن اضافه کرده و لوله را در میان ظرفی پر از آب و یخ قرار دادم. بعد از گذشت چند دقیقه انفجاری صورت گرفت و تمام محتویات لوله به صورت من و یکی دو نفر از بچهها پاشیده شد. متأسفانه آزمایشم با خطا مواجه شد.
- بچهها ازتون عذر میخوام. فکر کنم یه جای کار رو اشتباه رفتم.
- اشکالی نداره آقا معلم. اگه کمکی خواستین به ما بگید.
بعد آقای مدیر هن و هن کنان با شکم گندهاش سراسیمه در را باز کرد و با چشمان آبی از حدقه درآمده به ما نگاه کرد.
- اوه آقای پیرس. این چه صدای وحشتناکی بود؟ این چه قیافهایه؟ همه سالمید؟
بچهها یک صدا گفتند: “بله آقای مدیر. ما سالمیم”.
- خب بچهها میتونید به کلاس برید. من چند دقیقهای در خدمت آقای راکفلر خواهم بود.
بعد از اینکه بچهها از آزمایشگاه خارج شدند، من و آقای مدیر به سمت دفتر رفتیم. آقای راکفلر به سختی نفس میکشید که البته نمیدانم دلیشل برآمدگی شکمش بود یا انفجار در آزمایشگاه. او در حالی که عرق پیشانیش را پاک میکرد گفت: آقای پیرس از شما انتظار نداشتم چنین گندی بزنید. میتونم از شما دلیل این شکست رو بپرسم؟
- م.مممم. راستش نمیدونم چرا اینجوری شد. همه چیز طبق دستورالعمل انجام شد. شاید خرابکاری چیزی در کار بوده.
- منظورتون چیه؟ مواد شیمیایی که در اختیار خودتون بوده. فرمول رو هم که خودتون میدونستید. فکر کنم دارید تقصیر رو گردن کس دیگهای میندازید.
- او نه. مننننن. منظورم این بود که احتمال داره کسی قبل از ما وارد آزمایشگاه شده و یه خرابکاری انجام داده باشه. یعنی اینکه شاید اصلاٌ انفجار به خاطر ترکیبات من نبوده.
آقای راکفلر چشمهایش را گشاد و بعد جمع کرد. کمی ابروی راستش بالا رفت و با دقت به صورتم نگاه کرد، سرش را کنار گوشم آورد و گفت: منظورتون اینه که ما تو این مدرسه یه خرابکار داریم؟
کمی سرم را عقب بردم چون بوی سیری که از دهانش خارج میشد داشت حالم را به هم میزد. بعلاوه صورت عرق کرده و سرخش هم حس بدی به من میداد. بعد از چند دقیقه گفتم: البته من احتمال میدم یه خرابکار در مدرسه باشه و شاید اون شخص کسی باشه که با من مشکل داره. بعد صدایم را پایین آورده و بینیم را گرفتم و سرم را نزدیک گوشش کردم و گفتم: راستشو بخواین بدونید تو خونه خودمم یه سری اتفاقات عجیب رخ داده. این بار ابروی چپش و لبش هم بالا رفت و سر نیمه طاسش را خاراند و رو به من گفت: جالبه. به نظر شما کی با شما دشمنی داره؟
در حالی که از وضعیت آقای مدیر خندهام گرفته بود به او گفتم: نمیدونم شاید کسی که نمیخواد غیر از کارخونه مهمات سازی روستا صنعت دیگهای رونق بگیره.
این بار آقای مدیر دستی به سبیل کم پشت بورش کشید و دهانش را تا میتوانست باز کرد به حدی که توانستم دندانهای زرد رنگ آسیایش را هم ببینم و گفت: مگه غیر از آزمایشهای مربوط به کارخونه مهمات سازی شما آزمایش دیگهای هم انجام میدید؟
- حقیقتش اینه که من میخوام به محصولات کشاورزی توجه بیشتری بکنم و به جای اینکه در زمینه مهمات سازی پیشرفت داشته باشیم. میوهها و محصولات زراعی با کیفیتی تولید و صادر کنیم.
- جالبه. خب کی به شما این اجازه رو داده؟
- مگه کسی باید اجازه بده. میل باطنی و شخصی خودمه. فکر میکنم از این طریق روستای “فلاور” بیشتر مورد توجه عموم قرار میگیره.
در همین لحظه یکی از معلمهای زن مدرسه با پیراهنی آستین کوتاه و پلیسه که تا بالای زانویش بود و کفشهای پاشنه بلند صورتی وارد شد و به سمت ما آمد و باعث شد آب از لب و لوچه آقای راکفر راه بیفتد. بنابراین خیلی زود من را دست به سر کرد و خودش گرم گفتگو با معلم کفش صورتی شد.
3
وقتی به خانه رسیدم احساس کردم اثاثیهام جابجا شدهاند. نمیدانم شاید در نبود من کسی در خانهام به دنبال چیزی میگشته است. بنابراین بعد از کمی استراحت، ایمیلی نوشتم و برای هری که هم اکنون مدیر مدرسه جادوگری پاتر است ارسال کردم. خوشبخاتانه بعد از چند ساعت، هری جوابم را داد:
- گیلبرت عزیز از دریافت ایمیلت بسیار خوشحال شدم. از طرفی اتفاقات بد مدرسه من رو هم ناراحت کرد. با توجه به شناختی که از تو دارم میدونم تو بی دلیل دچار شک و تردید نمیشی. پس احتمالاً حداقل یک نفر هست که قصد داره کارهای تو به ثمر نرسن. لابد پیشرفت در کشاورزی منافع اون یک نفر و یا تعدادی بیشتر رو تهدید میکنه. کاری که من میتونم برات انجام بدم اینه که شنل یادگار پدرم رو برات ارسال کنم. میدونم خودت بهتر میدونی چه جوری از اون استفاده کنی.
- هری نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. منتظر بستهات هستم. خیلی خوشحالم که دوستی مثل تو دارم. امیدوارم بتونم اون فرد خرابکار رو پیدا کنم.
- 4
بعد از گذشت چند روز بسته به دستم رسید. بله شنل هری بود. پس تصمیم گرفتم نقشهای بکشم. به بهانه دیدن والدینم تقاضای چند روز مرخصی کردم اما در خانه ماندم. شب گذشته شنل را پوشیدم و روی صندلی مقابل تلویزیون نشستم. ساعت از نیمههای شب گذشته بود و من در حال چرت زدن بودم که صدایی چرتم را پاره کرد.
کسی در حال باز کردن در بود و بعد وارد شد. با نور تلویزیون توانستم او را که ماسک بر صورتش بود، ببینم. او مردی لاغر و دراز بود که دائم فین فین میکرد. او آرام آرام در خانه قدم میزد، همه جا را بررسی میکرد و بطور ناخوداگاه وسایل را بر روی زمین میانداخت. با دیدن چنین منظرهای خندهام گرفته بود چون من میتوانستم او را از زیر شنل ببینم و او نه. همان جا بود که دعایی به جان هری کردم. در آن مدت دزد ناشناس به همه جا سر میزد و من هم او را دنبال میکردم. گاهی پشت سرش بودم و گاهی جلوی او. وقتی دیدم وارد اطاق خوابم شده است، به سراغ ماهیتابه دسته دار رفتم و در حالی که او مشغول باز کردن کشوها بود به سراغش رفتم. ناگهان او برگشت و با دهان باز گفت:
- اوه خدای من این چیه؟ یه ماهیتابه تو هوا؟ مگه میشه؟
همان لحظه ماهیتابه را بلند کردم و ضربهای به سرش زدم و او نقش بر زمین شد. نمیدانم غش کردنش بخاطر ضربه بود یا ترس.
بعد از اینکه نقش بر زمین شد، چراغ را روشن کردم و ماسکش را برداشتم. باورم نمیشد. سرایدار مدرسه بود. بعد از چند دقیقه به هوش آمد و با چشمهای از حدقه درآمده گفت:
- اوه آقای پیرس. اینجا کجاست؟ من اینجا چکار میکنم؟
- سلام آقای رادلی. بهتره این سوال رو من ازت بپرسم؟ تو خونه من چه غلطی میکنی؟
- من. من. نمیدونم. کی منو اینجا آورده؟
- خواهش میکنم منو احمق فرض نکن. خودم دیدم وارد خونهام شدی.
- مگه میشه؟ اصلاً شما که مرخصی بودی. پس چطور الان اینجا هستید؟
- هر چی زودتر جواب منو بدی برای خودت بهتره. چون میرم و به پلیس ازت شکایت میکنم و بعد هم از مدرسه اخراج میشی. پس حقیقت رو به من بگو.
- باشه باشه میگم. آقای راکفلر از من خواهش کرد که در نبود شما سری به خونهتون بزنم تا خدای نکرده اتفاقی چیزی نیفتاده باشه. منم از اونجایی که به شما خیلی علاقهمندم قبول کردم و ….
- پس چرا همه جای خونه منو داشتی بازرسی میکردی؟
- چون آقا مدیر به من گفت یه نفر قصد داره شما رو تخریب کنه و آبروتون رو ببره. اون قصد داره شما رو از مدرسه بیرون کنه و خودش جای شما رو بگیره.
- دوباره میپرسم. چرا خونه منو داشتی میگشتی؟
این بار چشمهای ریزش بی حرکت ماندند. انگار نفس هم نمیکشید. فهمید در بد مخمصهای گیر افتاده است.
- ببببخششششید فقط حسسسس ککککنجکاوی. میخواستم بدونم یه معلم شششیمی چه چه چه چیزایی میتونه تو خونهاش داشته باشه. بهتر بگم معلمی که دودوست هری پاتتتتره چه چیزایی تو خونهاش داره.
- جالبه. آقای مدیر تو رو فرستاده که سر و گوش آب بدی که نکنه یه وقت دزدی چیزی به سراغ خونهام بیاد. اونوقت کسی رو که فرستاده خودش دزد از آب دراومده.
- خواهش میکنم. آقای پیرس به من رحم کنید. اگه منو اخراج کنن توی روستا انگشت نما میشم و دیگه هیچکس به من کار نمیده. اونوقت من میمونم و چند تا بچه با شیکم گشنه. آلی و بتی هم دیگه نمیتونن به مدرسه بیان. شما که اینو نمیخواین. خواهش میکنم هر چی بگید انجام میدم تا جبران کنم.
- باشه قبول. اول از همه. هیچکس نباید بفهمه من توی خونه هستم و اتفاق امشب رو هم نباید به مدیر بگی.
- چشم. آقای پیرس. مطمئن باشید. من دهنم قرصه. پس اجازه میدید مرخص شم؟
- فعلاٌ برو. اگه کاری پیش اومد و بهت نیاز داشتم حتماً بهت میگم.
5
تصمیم گرفتم بازی شنل را هر شب انجام دهم تا ببینم چه کسی پشت ماجرای خرابکاری است. بعد از گذشت حدود دو هفته هیچ اتفاقی رخ نداد. به این نتیجه رسیدم که بازی را به مدرسه بکشانم.
پس زنگ آخر وقتی بچهها از کلاس خارج شدند، شنل را از کیفم بیرون آورده و آن را پوشیدم، کیف را نیز زیر میز پنهان کردم. خیالم راحت شد، دیگر هیچکس نمیتوانست من را ببیند. پس آسوده خاطر وارد راهرو شدم و از آنجا به دفتر رفتم. مدیر، معلم فیزیک، معلم ریاضی و معلم تواناییهای ذهنی مشغول صحبت و نوشیدن قهوه بودند. آن معلم کفش صورتی هم بود که نمیدانم چه چیزی تدریس میکرد. این بار کفشش زرد و اسپورت بود و با گل سرش ست شده بود. یک بلوز بهاره سبز رنگ و شلوار تنگ لیمویی هم تنش بود. ناخنهای کوتاهش را لاک زده بود، آن هم یک در میان سبز و زرد.
بعد از نگاهی کوتاه به دور و اطراف به سمت قهوه جوش رفتم و برای خودم قهوه ریختم. همان لحظه بود که با صدای جیغ معلم کفش صورتی از جا پریدم. وقتی برگشتم با دهان باز و چشمهای از حدقه درآمده آنها مواجه شدم. آنها داشتند فنجان قهوه من را به یکدیگر نشان میدادند. تازه متوجه شدم چه اشتباهی انجام دادهام. شاید هم کار درستی بوده است. به هر حال باعث شدم آنها خیلی بترسند. همان لحظه سرایدار سراسیمه وارد شد و من فنجان را رها کردم و از در خارج شدم و صدای شکستن فنجان با جیغ معلم کفش صورتی در هم ادغام شد.
دوستان من این داستان رو سر کلاس خوندم و استادم گفت: “چرا خارجی نوشتی؟ نویسنده ایرانی باید ایرانی بنویسه”
من هم گفتم: “من به این ژانر علاقه دارم”.
ایشان گفت: “خب ما در این ژانر موارد زیادی در ایران داریم، باید خلاقیت به خرج بدید و ایرانی بنویسید.
پس فعلاً داستان رو ادامه نمیدم. اگر دوست داشتید ادامهش رو بنویسید و برام ارسال کنید.
2 نظر
جالب بود به نظر من ادامهش بدید.
با نظر استادتون مخالفم. یکی از دلایلی که عاشق نویسنده بودن هستم اینه که میتونم در لحظه هرجایی، هر ملیتی و هر شخصیتی باشم و تجربهش کنم. هیچ نویسندهای ملزم نیست خودش رو به محدودهی جغرافیایی و ملیتی که داره محدود کنه.
امیدوارم با لذت نوشتنش رو ادامه بدید🌹
ممنون از نظرتون. اتفاقا سر کلاس گفتم که من دوست ندارم محدود باشم و نوشتن میتونه محدودیت رو برداره.