امروز دوازده بهمن است. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم، پرستارم من را به حمام برد و حسابی شست. او برای ناهار باقلا پلو با مرغ پخته و از چند روز قبل سفارش کیک تولدم را داده است. آخر امروز تولد هشتاد و پنج سالگیم است. قرار است چند نفر از شاگردان و دوستانم در این جشن حضور پیدا کنند.
شاید بپرسید بچه ها و نوههایم کجا هستند؟ در پاسخ باید بگویم که من اصلا ازدواج نکردهام، چه برسد به اینکه بچه یا نوه داشته باشم. راستش را بخواهید بدانید من علاقه چندانی به برپایی جشن تولد نیستم، با این حال تسلیم خواست اطرافیانم شدم.
در حالی که روی مبل راحتی لم دادهام، گوشیم را در دست میگیرم و به سختی تمرینهای ارسالی پیانوی شاگردانم را گوش میدهم و نظرم را برایشان ارسال میکنم. به نظرم کمی گوشم سنگین شده است، احتمالاً باید به فکر سمعک باشم. کمی سرفه میکنم. دیدم هم کمتر شده است. پس باید به فکر مراجعه به یک چشم پزشک نیز باشم، احتمالاً شماره عینکم بالاتر رفته است. خب با سن و سالی که دارم و نوشتن و خواندن ممتد هم در این امر تأثیرگذار بوده است. آه فراموش کردم که بگویم من یک نویسنده هم هستم، از نوع داستان نویس.
سال گذشته رمانم به اسم “مبارزات یک زن” جایزه ادبی هوشنگ گلشیری را از آن خود کرد. من چند جلد داستان کوتاه چاپ شده هم دارم که مورد استقبال مردم قرار گرفته است. چند دقیقه پیش مریم یا همان پرستارم قند و فشارم را اندازه گرفت. خدا را شکر با رژیمی که دارم آنها در حد طبیعی بودند. بعد از چند ماه دلم میخواهد امشب پشت پیانویم بنشینم و باران عشق را بنوازم.
دیگر نشستن پشت پیانو برایم سخت شده و باید بعد از یک ربع نشستن، بلند شوم و کمی استراحت کنم. باید اذعان کنم که من دوست ندارم یک گوشهای افتاده و اجازه دهم که بیماری نابودم کند. الگوی من زنانی هستند که در سن هشتاد و پنج سالگی با پاراگلایدر پرواز کرده یا بر روی رودخانه یخ زده اسکیت سواری میکنند.
سابقه نویسندگی و نوازندگی پیانو به سن حدود پنجاه سالگیم میرسد. چون آن زمان بود که شرایط برایم مهیا شد. اکنون مریم برایم لیوانی آب پرتقال آورده است. او دختر خوبی است و هوای من را دارد. احساس سرما میکنم و از مریم میخواهم لباس ضخیمتری تنم کند. مرتب برایم پیامک میآید. میدانم پیام تبریک شاگردانم است. اکنون به کندی عصایم را برمیدارم و به سمت پنجره میروم و از پشت شیشه بارش آرام برف را نظاره میکنم، به خودم میگویم شاید این آخرین برفی باشد که میبینم.
اسکی روی یخ پیرزن هشتاد ساله روس
2 نظر
سلام زهراجانم. چه قلم شیرینی دارین. خیلی لذت بردم. موفق باشین.
سلام ممنون فرناز جون.