من ماریا ویلفرد فرزند اول خانوادهای هنرمند هستم. از زمان نوجوانی به دنبال ماجراجویی و کشف ناشناختهها بودم، چون ماجراجویی به من احساس زنده بودن میداد. شاید به همین دلیل بود که باستانشناسی را انتخاب کردم. بنابراین وقتی تصمیم گرفتم این کار را شروع کنم، میدانستم که این شغل برای همیشه زندگیم را تغییر خواهد داد و بعد وارد ماجرایی شدم که میتوانست همه چیزم را بگیرد. البته باید بگویم که من چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی باید کاری میکردم تا در صورتیکه از آن ماجرا زنده بیرون بیایم زندگیم بیدردسر ادامه یابد. بنابراین بعد از پایان کار تصمیم داشتم که ظاهرم را تغییر دهم.
هر چند دیگر آدم سابق نمیشدم. اکنون جلوی آینه میایستم تا برای آخرین بار تصویر واقعی خودم را در ذهنم ثبت کنم. به موهای صاف و تقریبا بلند قهوهایم دست میکشم. کشیدگی چشمانم شبیه عمه کتی است اما رنگ چشمان مادرم را دارد. تمام جزئیات صورتم را برانداز میکنم. بینی گوشتی بزرگ، لبهای برجسته و دهانی کوچک. از جای جوشهای روی صورتم گریهام میگیرد، چون هنوز بعد از چند سال بر روی صورتم جا خوش کردهاند. باید نزد هانا بروم، چون هیچکس نمیتواند به اندازه یک جراح ظاهر کسی را تغییر دهد.
به سمت کمد لباسهایم میروم. این آخرین باریست که لباسم را انتخاب میکنم. چرا که لباسهای من به رنگ صورتی است، شاید بعد از این، دیگر از این رنگ خوشم نیاید. قبل از آنکه راه بیفتم در پیغامگیر تلفن پیامی را ضبط میکنم. به صدای خودم گوش میدهم. از اینکه صدایم محکم است تعجب میکنم. دستم را روی سینهام میگذارم قلبی در سینهام میتپد که با هر تپشش یک مشت آدرنالین را به تمام بدنم منتقل میکند. آخرین جملهام را میگویم و وارد خیابان میشوم. حرفهایم هنوز در گوشهایم میپیچند. “هیچکس خبر نداره این ماجرا قراره چطور تموم بشه”.
2
همه جا ساکت است. حتی نسیمی نمیوزد. تمام سلولهای بدنم هشدار میدهند که فرار کن. درونم غوغاست، در حالی که بیرون از من در فضای اطرافم سکوت ترسناکی حاکم است. با خودم میگویم که باید انجامش دهم و وارد این کتابخانه ممنوع شوم، چون رئیس انجمن از دست من کفری بود و من حسابی گند زده بودم.
به نظر من هیچ چیز ترسناکتر از چهره رئیس انجمن جادوگران نیست، وقتی که به تو بگوید: “این آخرین فرصت توعه. تنها فرصتی که میتونی گندکاری گذشته رو جبران کنی. این دفعه هیچکس رو برای کمک نمیفرستم. حتی اگه مردم سرت بریزن و تیکه پارت کنن جلوشون رو نمیگیرم. تنها لطفی که در حقت میکنم اینه که راه ورود به اون کتابخونه ممنوع رو بهت میگم. اونجا منبع جادوئیه و تو یا موفق میشی و با عزت و احترام جایگاهت رو پس میگیری و یا برای همیشه از این جمع میری و البته شاید هم از این دنیا ….“.
قبول دارم، من گند زده بودم. هیچکس به اندازه من در انجمن منفور نبود. در هیچ دسته و گروهی پذیرفته نمیشدم. تنها به خاطر من در یک مکان و زمان اشتباه ارتباط انجمن با انجمن جادوگران شهر گاتهام قطع شده بود. حالا هم خودم باید قضیه را فیصله میدادم. نباید این شانس را از دست بدهم. پس مجبورم که به آن کتابخانه بروم. درست روبرویم است. ساختمانی که شبیه یک هیولای خفته در ممنوعترین گوشه شهر افتاده. اکنون مقابل آن ایستادهام. حس ترس، اضطراب و ناامیدی دارم.
با خودم می گویم: “اگر موفق نشم چی میشه؟”
باید راه ارتباطی بین انجمن جادوگران با انجمن شهر گاتهام را دوباره برقرار کنم. دلم میخواهد چشمانم را ببندم و همه چیز را فراموش کنم، ولی مگر میشود. باید کار را یکسره کنم وگرنه اخراج میشوم و دلم نمیخواهد چنین اتفاقی رخ دهد. با یک نفس عمیق تمام هوایی که ریههایم گنجایش ذخیره کردنش را دارند داخل میکشم. مشامم پر از بوی ترس میشود. نگاهم را به آسمان میدوزم. هوا آرام و ساکت است. نه بارانی، نه برفی، نه حتی مهی. این سکوت بیشتر من را میترساند. اما بعد صدایی مبهم را میشنوم. بدنم شروع به لرزیدن میکند، کتابخانه و هر چیزی که در اطرافم است در حال چرخیدن هستند. با این حال سعی میکنم خودم را کنترل کنم. به یاد هدفم میفتم. به خودم میگویم: ” شاید دچار توهم شدم و این صدا بخاطر افکار منفی داخل سرمه”.
کیف بزرگی را که همراه آوردهام از شانهای به شانه دیگر میاندازم و بندهایش را محکم میکنم. توی کیفم دستگاهی دارم که کارش شناسایی کتاب است. بندها را در مشتم میفشارم و سعی میکنم اضطرابم را کنترل کنم. “چیزی نیست ماریا. فقط برو داخل. به چیزی نگاه نکن. به سمت قفسه کتابهای علامتدار برو و فقط اون سه کتاب سبز رنگ با طرح گشنیز رو بردار و بعد فرار کن”.
از پلههای سنگی سیاه رنگ بالا میروم و به در اصلی کتابخانه نزدیک میشوم.
روبروی در سه نفس عمیق میکشم و در را باز میکنم. در با صدای قهقهه جادوگری پیر باز میشود. بعد از لمس در احساس میکنم که در معرض امواجی ناشناخته قرار گرفتهام. انگار دچار برقگرفتگی شدهام. دستانم شروع به لرزیدن میکنند. حالا موهایم که روی شانههایم ریختهاند سربالا میشوند. وقتی با دستانم آنها را پایین میآورم صدای جرقهای به گوشم میرسد که من را دچار ترس میکند. داخل میشوم اما از بهت فضای سالن، دهانم باز میماند. تا حالا چنین کتابخانه عظیمی ندیدهام.
ردیفهای طولانی قفسههای عظیم چوبی پر از کتاب که یک هزار تو درست کردهاند، پنجرههای مشبک و نقاشیهای روی سقف گنبدی، میزها و صندلیها، کف سنگی سالن، چراغهای مطالعه بسیار بزرگ و نورانی، نردههای چوبی طبقه بالای سالن، بوی کهنگی کتابهای قدیمی، نردههای بلند فلزی که بین من و قفسهها فاصله انداخته و حفاظ ایجاد کردهاند، نوعی اضطراب را به من منتقل میکنند.
محو کتابخانه شدهام که متوجه میشوم دستگاه توی کیفم فعال شده است، چون آنقدر داغ میشود که آن را از روی شانهام پایین میاندازم. آنقدر ترسیدهام که فراموش میکنم برای انجام چه کاری آنجا هستم. باید همه تمرکزم را بکار گیرم تا موقعیتم را درست ارزیابی کنم. ساعت شنی روی میز وسط سالن را که به اندازه شنهای داخلش رویش هم خاک نشسته است لمس میکنم. شیشه ساعت به حدی ضخیم است که به نظر میرسد با هیچ ضربهای نمیشکند.
با این حال دستانم عرق کرده و شنهای روی شیشه تبدیل به گِل میشوند. بدون فکر ساعت را میچرخانم تا شاید اتفاقی بیفتد. با صدای زوزه و نعره ساییده شدن میلهها قلبم فرو میریزد. در کمال ناباوری میله حفاظها پایین میآیند و من خشکم میزند. نمیدانم به سراغ قفسهها بروم یا فرار کنم، نه باید بمانم، باید آبروی از دست رفتهام را بازیابم. باید دوباره جایگاهم را در انجمن جادوگران بدست بیاورم.
من نگران تمام شدن بیست دقیقه اول هستم. مدام ساعت شنی را نگاه میکنم. کتابهای قطور جلویم صف کشیدهاند. “لعنت به من با دسته گلی که به آب دادم”.
صدای رئیس انجمن در گوشم می پیچد. انگار همین حالا کنار من ایستاده باشد و درماندگی من را تماشا کند و به من بخندد. احساس میکنم که او همیشه در پی چنین فرصتی بوده تا با کنار رفتن من بتواند جایگاهم را به برادرزاده احمقش بدهد. نه اجازه نمیدهم که او موفق شود. دوان دوان به سراغ قفسهها و کتابها میروم.
دستگاه را از توی کیف برمیدارم و آن را به سمت قفسهها میبرم. بالا، پایین، چپ، راست. دستگاه شروع به سوت زدن میکند و من با ترس و وحشت آن را هدایت میکنم تا جایی که همه جا غرق در سکوت میشود. در میان قفسهها کتابی سبز رنگ نظرم را جلب میکند. برش میدارم، نگاهش میکنم، روی جلد آن طرح گشنیز است. با سرعت کتاب را باز میکنم. تاکنون چنین کتابی ندیدهام، جلدش ضخیم است و بوی ناآشنایی میدهد. رنگ نوشتههایش طلایی و براق است. به سراغ نام کتاب میروم. نام کتاب ماریا ویلفرد است. غرق در حیرتم که ناگهان صدایی خارج از ساختمان توجه مرا جلب میکند.
–خودم دیدم رفت داخل، با همین دو تا چشمای خودم سرکار، باید از همون اول این ساختمون رو به آتیش می کشیدیم.
–ما به اندازه کافی بابت آسیب رسوندن به این ساختمون کشته و زخمی دادیم. خیلیا جوری دیوونه شدن که هیچکس نتونست اونا رو راس و ریس کنه. ببینم تو مطمئنی که دیدی اون رفته تو؟ اصلاً خودت این دور و بر چیکار میکردی؟
–سرکار من فقط یه راننده تاکسی بدبختم. باید خرج زن و بچه رو یه جور بدم دیگه. مجبور بودم این مسیرو قبول کنم، پول خوبی میداد براش. اون زنه ده کیلومتری اینجا پیاده شد. من میدونستم اینجا ممنوعه. ازش پرسیدم اینجا چیکار داره؟ بالاخره آدم باید در برابر توریستا و بچه شهریا احساس مسئولیت کنه، جواب درستی نداد. منم کنجکاو شدم. خب ماشینو گذاشتم بیخ جاده و تعقیبش کردم. دیدم که رفت تو ساختمون، تازه یک کیف بزرگم همراهش بود. اگه چیزی از اون آشغالدونی کش بره و بیاره بیرون باید به مامورا گزارش بدیم. یه کاری بکنید دیگه.
“تف به روح این راننده مردک بی همه چیز فضول. لعنت به من. ای لعنت به من که به مغز پوکم خطور نکرد حواسم باشه تعقیب نشم. توی بد مخمصهای افتادم. همه جوره توی دردسرم”. از ترس نفسم را حبس کردهام. موقعیت من بیرون از ساختمان خطرناک است. من را دیدهاند. “باید سریعتر کار رو یکسره کنم”.
صحبتهای بیرون از ساختمان حواسم را از ساعت پرت میکند. به محض آنکه صدای سر خوردن شنها قطع شد، فهمیدم بیست دقیقه اول را از دست دادهام. از داخل ساختمان سر و صدا میشنوم. قفسهها شروع به حرکت میکنند. چند کتاب بر روی زمین میافتند. صدای پچ پچ تمام فضا را پر میکند و صدایی مبهم من را خطاب میکند. دوباره دچار اضطراب میشوم و گر میگیرم، تمام بدنم عرق میکند. چراغها خاموش و روشن میشوند. پس غیر از من شخص یا اشخاص دیگری هم در ساختمان هستند.
–شمام شنیدی؟ باور کن اون تو داره یه غلطایی میکنه. دردسر میشه ها بیا و کار رو همینجا فیصله بده سرکار. به نفعته. شاید بهت جایزهای، پاداشی، چیزی بدن. میخوای برم چند نفر رو بیارم برا کمک؟
نفسم را در سینهام حبس میکنم، به این امید که هیچکس من را پیدا نکند. نه پلیس و نه اشخاصی که در کتابخانه هستند.
تپ تپ صدای بسته شدن در ماشین را میشنوم و مغزم به سرعت کار میکند. یا الان یا هیچوقت.
دوباره ساعت را برمیگردانم و به یاد حرفهای رئیس انجمن میفتم. “تو فقط یک ساعت وقت داری که اون سه تا کتاب رو از کتابخونه ممنوع برداری و بیای بیرون”. دوباره به سمت قفسهها میروم و دستگاه را مقابل آنها قرار میدهم. دستگاه دوباره شروع به سوت زدن میکند.”زود باش. زود باش . زود باش”. سر و صدای دستگاه بیشتر و بیشتر میشود تا اینکه جلوی قفسهای متوقف میشوم و کتاب دوم را مییابم. نگاهی گذرا به نام روی آن میاندازم. کلمات بوروس وِین روی آن حک شده است.
دوباره صدای پچ پچ میآید. صدای خنده و گریه با هم قاطی میشوند. موسیقی شاد پخش میشود و بعد همهمه کتابخانه را فرا میگیرد. آنقدر دچار وحشت شدهام که نزدیک است کتابها از دستم بیفتند. خیلی سریع هر دو را داخل کیف قرار میدهم. حالا کیف سنگین شده و جابجا کردن آن برایم سخت میشود.
اما چارهای نیست. نگاهی به ساعت شنی میاندازم. شنهایش در حال اتمام هستند. دستگاه را به سمت قفسههای دیگر میبرم هیچ صدایی از آن در نمیآید. گیج و ویج در میان قفسهها میدوم تا اینکه دستگاه شروع به سوت زدن میکند. به سمت شمال و بعد شرق حرکت میکنم صدا ضعیفتر و ضعیفتر میشود. پس به سمت جنوب میدوم صدا قویتر و قویتر میشود تا اینکه جلوی قفسهای دیگر میایستم.
در لابلای کتابهای قطور متوجه کتابی سبز رنگ میشوم، برش میدارم و طرح گشنیز را میبینم. اما نامی بر روی آن نمیبینم. با تعجب بازش میکنم. حتی داخل کتاب هم نامی وجود ندارد. مگر میشود کتابی اسم نداشته باشد! اینجاست که صدایی من را متوجه بیرون میکند.
“بهتره تسلیم شی و از اون ساختمون بیای بیرون. هر چی که برداشتی بهتره بزاری همونجا و بیای بیرون. ما کاری باهات نداریم. اون ساختمون و کتابخونه خطرناک و ممنوعه. به صلاح خودته بیای بیرون”.
“اَه این پلیسای لعنتی برگشتن. باید زود بجنبم. حالا این سه تا کتاب رو دارم. تا اینجای کار مأموریتم رو انجام دادم. ولی راه خروج کدومه؟ شاید پشت تابلوها یا کف سالن باشه”.
با تردید نگاهی به اطراف میاندازم. شومینهای در ضلع شرقی کتابخانه قرار دارد، به سمتش میروم. با دست به چند قسمت آن فشار میآورم. هیچ اتفاقی نمیافتد. با دقت به داخلش نگاه میکنم. یک زنجیر از بالا تا پایین آویزان است. آن را میکشم. سر و صدایی بپا میشود. شومینه میچرخد. پشت آن جادهای پر از درخت میبینم و با عجله وارد آن میشوم. شومینه با صدای مهیبی پشت سرم بسته میشود. اکنون در جادهای قرار دارم که برایم ناآشناست. گیج و سرگردان اطراف را نگاه میکنم، کمی آن طرفتر اتومبیلی کنار جاده توقف کرده، شخصی از آن پیاده میشود و به من اشاره میکند که سوار شوم. مردد هستم، نمیدانم سوار شوم یا نه. دلم را به دریا میزنم و به سمتش میروم، چون راه دیگری ندارم.
راننده در صندلی عقب را باز میکند و من سوار میشوم. جز من و راننده هیچکس دیگری در اتومبیل نیست. بعد از چند ساعت به خانهای بزرگ میرسیم. در خانه باز میشود و مردی با موهای جو گندمی، قد بلند که جلیقه و شلواری اطوکشیده و تیره پوشیده است بیرون میآید. مرد با دیدن من لبخند میزند و به سمت سالن پذیرایی هدایت میشوم. از من با نوشیدنی قرمز رنگ با طعمی مطبوع در لیوانی بلورین پذیرایی میشود. غرق دیدن تابلوهای نقاشی و مجسمههای برنزی میشوم تا اینکه پسر نوجوانی قد بلند، با چشم و ابروی مشکی وارد سالن میشود و به من سلام میکند. با کمی دستپاچگی بلند میشوم و جوابش را میدهم. او مقابلم روی مبل چرمی زرشکی رنگی مینشیند و خودش را معرفی میکند. “من بوروس وین هستم. به خانه من خوش آمدید”.
“بوروس وین، بوروس وین. چقدر اسمش آشناست. آهان یادم اومد. اسمش روی کتابی بود که از توی کتابخونه ممنوع برداشتم”.
–من ماریا هستم، ماریا ویلفرد. از آشناییتون خوشبختم.
–اسمتون رو میدونم و میدونم برای چه کاری به کتابخونه ممنوع رفتید”.
– جدی! میتونم بپرسم منو برای چی اینجا آوردید؟
–عجله نکنید. سر فرصت همه چیز رو به شما میگم.
از رفتار خیلی مودبانه بوروس خوشم میآید و کمی از احساس ترسم کم میشود. اما این را هم میدانم که نباید به ظاهر آدمها اعتماد کنم.
بعد از گشت یکی دو ساعته در محوطه بیرونی خانه که مانند یک باغ است، آلفرد پیش خدمت خانه، همان آقای مو جو گندمی به سراغم میآید و هر دو به اطاق کار بوروس میرویم. خیلی سریع بعد از نشستن من بوروس شروع به صحبت میکند.
– حدود سه سال پیش پدر و مادر من موقع بیرون اومدن از سینما توسط یک دزد کشته شدن. خوشبختانه و یا بدبختانه من همراه اونها و شاهد قتل والدینم بودم. با تحقیقاتی که توسط کارآگاههای خصوصی انجام شد، سر نخها به اون کتابخونه رسید. این رو میدونم که قتل پدر و مادرم به اون کتابخونه و البته به اون سه کتاب سبز رنگی مربوط میشه، که الان در اختیار شماست. داخل اون کتابها به مطالبی اشاره شده، همینطور نقاشیهایی هم احتمالا در اون کتابها وجود داره. کارآگاهان من با مطالعه و بررسی این کتابها میتونن به حقیقت ماجرا پی ببرن.
– پس دلیل مهمون نوازیتون رو فهمیدم. هدف شما اینه که این سه تا کتاب رو از من بگیرید. ولی خب من به رئیس انجمن جادوگران قول دادم که این سه کتاب رو براش ببرم. در ثانی چرا خودتون به کتابخونه ممنوع نرفتید و اون کتابها رو برنداشتید؟
– خب تو خودت خبر نداری که از یک قدرت جادویی برخورداری. آلبرت رئیس انجمن جادوگران گاتهام من رو در جریان قدرتهای تو قرار داده. این رو هم باید بگم که هیچکدوم از ما نمیتونستیم پا توی اون کتابخونه بزاریم، چون به محض ورود ما ساختمون ویران میشد. از خودت نپرسیدی چرا رئیس انجمن این مأموریت رو به تو داد؟ چرا در یک ساعتی که اون تو بودی هیچ اتفاقی برات نیفتاد؟
بعد از کمی فکر کردن به صحبتهای بوروس، احساس کردم که او حقیقت را میگوید. پس رو به او کردم و گفتم: “اگر من کتابها رو به شما بدم از انجمن جادوگران شهرم اخراج میشم و من نمیخوام که چنین اتفاقی بیفته”.
– مطمئن باشید که در مقابل تحویل اون سه کتاب مبلغ پونصد میلیون بیت جایزه دریافت خواهید کرد. بعلاوه میتونید در این شهر زندگی کنید و عضو انجمن جادوگران بشید.
– آخه من سهواً یک اثر باستانی که متعلق به شهر گاتهام بوده رو نابود کردم و باعث شدم که ارتباط بین این دو انجمن قطع بشه. اصلاً چرا این سه کتاب برای رئیس انجمن جادوگران مهمه؟ محتویات اون کتابها به چه درد مک کارتی میخوره؟ چرا اسم من و اسم تو روی دو تا از کتابها حک شده و کتاب سوم هیچ اسمی نداره؟
– سوال خوبیه. حقیقتش اینه که نکتهای رو که بهش اشاره کردی برای من هم قابل تأمله.
3
دو روز است که به خانه خودم برگشته و طبق صحبتهای بوروس رفتار کردهام. یعنی پیدا کردن کتابها را از مک کارتی رئیس انجمن جادوگران پنهان کرده و از انجمن اخراج شدهام. قرار است تا فردا چک پانصد میلیون بیتی را دریافت کرده و وارد انجمن جادوگران شهر گاتهام شوم. در این دو روز دچار سردرد و اسهال شدهام، هیچ اشتهایی به غذا ندارم. فقط دلم میخواهد زمان بگذرد. نمیدانم کاری را که انجام دادهام درست است یا نه؟ ولی ته دلم میگوید که بوروس راستگو و صادق است. در حال لحظهشماری هستم تا ببینم اولین قول او عملی میشود یا نه؟ شاید ارزش کتابها بیش از این باشد ولی بههرحال این مبلغ برای من خیلی با ارزش است، چون میتوانم زندگیم را به مقدار زیادی تغییر داده و از موزههای مختلف مثل لوور و ایران باستان بازدید کنم و اطلاعات باستان شناسیم را گسترش دهم. اکنون قرص آرامبخشی را که در دستانم خیس خورده است میبلعم تا بتوانم تا فردا طاقت بیاورم.
4
– خانم ویلفرد به انجمن جادوگران شهر گاتهام خوش آمدید. از اینکه شما رو از نزدیک میبینم بسیار خوشحالم. – از یک جهت بخاطر پذیرشم در انجمن از شما سپاسگزارم و از طرفی شرمنده هستم، چون باعث شدم ارتباط شما با انجمن جادوگران شهرم از بین بره.
–چه کسی این حرفو زده خانم ویلفرد. اصلاً ما هیچگونه ارتباطی با آقای مک کارتی نداشتیم. احتمالاً اطلاعات غلطی به شما داده شده.
– با شنیدن این حرف، سر جایم میخکوب میشوم. به خودم میگویم: “پس دلیل صحبتهای مک کارتی چی بود؟ اینکه من باعث از بین رفتن ارتباط اونها شدم؟ اینکه به کتابخونه ممنوع رفتم؟
با صدای آلبرت رشته افکارم پاره میشود.
-خانم ویلفرد من میدونم که شما از قدرتهای جادویی بالایی برخوردار هستید، پس حضور شما در انجمن برای ما مایه مباهاته. از شما خواهش میکنم در جلسات هفتگی شرکت کرده و به مهارتهاتون اضافه کنید.
بعد از خداحافظی با آلبرت، کتابها را به بوروس تحویل میدهم و با پولی که دریافت کردهام قصد سفر به فرانسه را دارم. اما ذهنم درگیر کتابهاست. از طرفی خبر ویرانی کتابخانه را در مطبوعات خواندهام. پس با ذهنی آشفته سوار بر هواپیما شده و راهی فرانسه میشوم، در حالی که هیچ قدرت جادویی در خود نمیبینم.
5
چشمانم را باز میکنم، دوباره صدای پچ پچ میشنوم. سردم میشود و ملحفه را دور خودم میپیچم. شدت صدا بیشتر و بیشتر میشود. قلبم به تپش میافتد. ناخودآگاه بلند میشوم. پنجره اطاق باز است و پرده گلدار نازک آن به آرامی در حال نوسان. نور ماه به داخل تابیده و بخشی از اطاق را روشن کرده. از تخت پایین میآیم و پنجره را میبندم. دوباره افکار پریشان در ذهنم رژه میروند، پس تصمیم میگیرم قهوهای درست کنم و کلید برق را روشن میکنم. صدای افتادن چیزی را میشنوم، به سمت صدا میروم، یک کتاب است که روی زمین افتاده. برش میدارم. کتابی است سبز رنگ با نام خودم. دوباره پنجره باز میشود و من میلرزم و بیشتر در لباس خوابم فرو میروم. هالهای سبز رنگ و درخشان دور کتاب میچرخد و من را با خود میبرد.
– اینجا کجاست؟ آقای آلبرت من در دفتر شما چیکار میکنم؟
– خوش آمدید خانم ویلفرد. خب فکر کنم میدونید که ما جادوگر هستیم و برگردوندن شما برای ما کاریست بسیار آسان. باید خیلی صریح بگم که من مالک گاتهام هستم و باید شهر در اختیار من قرار بگیره، اما یک مانع بزرگ بر سر راه من وجود داره و اون مانع کسی جز بروس وِین نیست. من اون سه کتاب رو میخوام.
– خب چرا نمیرید سراغ بروس و کتابها رو ازش بگیرید؟
– چون محتویات کتاب وقتی تأثیرگذار خواهند بود که توسط شما به من اهدا بشه؟
– جالبه. خب حالا تو اون کتابها چی نوشته شده که اینقدر برای شما مهمه؟
– اون کتابها رو جادوگر پیر، زانوس (Zanous) حدود پونصد سال پیش نوشته و رازهای جاودانگی در اونها ذکر شده. با خوندن مطالب کتابها من به قدرتی بینهایت دست پیدا میکنم و اون وقت تمامی شهر در دستان من خواهد بود. از شما میخوام کتابها رو پس بگیرید.
– خب انجام این کار برای من چه سودی خواهد داشت؟
– من یک میلیارد بیت به شما پاداش خواهم داد. امیدوارم عاقلانه رفتار کنید.
– خب اگر این کار رو نکنم چی؟
– متأسفانه تا آخر عمر در یکی از زندانهای مخوف ما زندانی میشید.
دلم نمیخواهد وارد این بازی کثیف شوم، پس از او یکی دو روز فرصت میخواهم و سعی میکنم به قدرتهای جادوییم فکر کنم.
6
امروز صبح هنگام شستن صورتم مقابل آینه ایستادم و با دقت به چهرهام نگاه کردم. احساس کردم که تغییراتی در اجزای آن بوجود آمده. وقتی موهایم را شانه میکردم الکتریسیته خفیفی بین موها و شانه احساس کردم، همینطور بین لباسها و بدنم. برقی در چشمهایم موج میزند. وقتی به سمت قهوهجوش میروم ناخودآگاه دستگاه روشن میشود و کافی است که فقط جلوی تلویزیون بایستم و قصد روشن و یا خاموش کردن آن را داشته باشم و این کار بدون هیچ حرکتی انجام میشود.
بتدریج دارم به قدرت جادوییم پی میبرم. حالا از خودم میپرسم چرا باید پانصد سال پیش یک کتاب به اسم من نوشته شود؟ مگر من چه کسی هستم؟ در حالی که برای خود فنجانی قهوه ترک ریختهام و بوی آن را استشمام میکنم به پیشنهاد آلبرت فکر میکنم. دلم میخواهد مسئله را با بوروس در میان بگذارم ولی میترسم. نمیدانم به چه کسی اعتماد کنم؟ آرام آرام کافئین قهوه در وجودم رخنه میکند و حس شادابی به من میدهد و مغزم را آماده یک تصمیم بزرگ میسازد.
فردا صبح راهی خانه بوروس شدم. موسیقی در حال پخش در سالن بود که با پیانو نواخته میشد. همراه آلفرد به اطاق بوروس رفتم و او را در حال نواختن پیانو دیدم. او با دیدن من لبخند زد و بلند شد. هر دو وارد باغ پشت ساختمان شدیم.
– خانم ماریا خیلی خوشحالم که دوباره شما رو میبینم. میتونم دلیل اومدنتون رو بپرسم؟
– من هم همینطور بوروس. میخواستم بدونم نتیجه تحقیقات به کجا رسید؟ آیا به سرنخی رسیدید؟ آیا تونستید قاتلها رو شناسایی کنید؟
– حقیقتش اینه که هر سه کتاب با خطی ناشناخته نوشته شدن و ما به دنبال یک خط شناس هستیم. من در این مدت خیلی خسته شدم و دیگه قادر به فکر کردن نیستم. از طرفی دچار افسردگی و نا امیدی شدم چون نمیتونم قاتل والدینم رو پیدا کنم.
– خوشبختانه باید بگم که من باستان شناسم و احتمالاً میتونم متوجه بشم که در اون کتابها چی نوشته شده. هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
– راست میگید خانم ماریا. پاک فراموش کرده بودم که شما باستان شناسید. پس بهتره هر چه سریعتر به کتابخونه شخصیم بریم و کار رو شروع کنیم.
من و بوروس دوباره به سالن برگشتیم و از پلههای مارپیچ گذر کردیم تا اینکه او جلوی یک در بزرگ چوبی و قهوهای توقف کرد. بر روی دیوار کناری کتابخانه، تابلوی نقاشی مونالیزا نصب شده بود. بوروس دستش را روی بینی مونالیزا فشار داد و در با صدایی سهمگین باز شد. سپس هر دو وارد شدیم. به محض ورود ما چراغهای سالن روشن شدند و من انبوهی از قفسههای کتاب را پیش چشم خودم دیدم. به نظرم کتابخانه شباهت عجیبی با ساختمان کتابخانه ممنوع داشت. هر دو قدم زدیم و به سمت قفسهها رفتیم. ناگهان فریاد بوروس بلند شد و به سمت قفسهای دوید. من هم همراهش دویدم. قفسه خالی خالی بود و هیچ اثری از سه کتاب وجود نداشت.
وقتی نگاهم به چهره بوروس افتاد رنگ به چهره نداشت و در حال لرزیدن بود، به او کمک کردم تا از کتابخانه خارج شود. سپس وارد سالن شدیم و آلفرد را با بستهای کوچک در دست که بسیار زیبا کادو پیچ شده بود وسط سالن دیدیم.
در حالی که دستانم میلرزیدند و قلبم به تپش افتاده بود بسته را باز کردم. داخل بسته یک فلش مموری بود. بوروس مموری را از جعبه برداشت و به سراغ لپ تاپش که بر روی میز کارش قرار داشت، رفت و آن را روشن کرد. فایلی باز شد.
– سلام بوروس و همچنین خانم ماریا. حتماً وقتی من رو میبینید تعجب میکنید. فکر کردید فقط خودتون زرنگید. باید به هردوتون رسماً اعلام کنم که هر سه کتاب در دست منه و در چند روز آینده من مالک گاتهام خواهم شد و همه ساکنین اون تحت قدرت و خواست من خواهند بود. ها ها ها ها
با دیدن چهره مرد، صدای سوت مغزم در گوشم پیچید. بعد بوروس با چشمانی حیرت زده من را نگاه کرد.
– بوروس من این مرد رو میشناسم. اون مک کارتی رئیس انجمن جادوگران شهریه که توش زندگی میکنم. همونی که به بهانه واهی من رو به کتابخونه ممنوع فرستاد تا اون سه کتاب رو براش ببرم.
از طرفی آلبرت هم من رو تهدید کرده و ازم خواسته که اون کتابها رو از تو بگیرم و بهش تحویل بدم. پس معلوم شد که این کتابها خیلی ارزشمندند.
– برای من خیلی تعجب آوره. چطور مک کارتی تونسته به کتابخونه من نفوذ کنه و اون کتابها رو بدزده؟
– خب به نظر من نباید قدرت این دو مردک خطرناک یعنی آلبرت و مک کارتی رو دست کم بگیری، چون بهرحال هر دو رئیس انجمن جادوگران هستند. بهتره به جای اینکه فکر کنیم چطوری کتابها دزدیده شدند، به فکر پس گرفتنشون باشیم.
7
– قربان، ماریا جلوی در ایستاده و منتظر دستور شماست که وارد شه.
– به به. پس راهنماییش کنید.
– سلام جناب مک کارتی
– به به. ببین کی اینجاست؟ خانم ماریا عضو سابق انجمن جادوگران و یک دروغگوی متقلب.
– میدونم قربان از دست من خیلی عصبانی هستید. من ناخودآگاه وارد جریانی شدم که اصلا هیچ اطلاعی از قبل نسبت به اون نداشتم.
– میتونم دلیل اومدنت رو بپرسم؟
– خب من اومدم که در خوندن کتابها به شما کمک کنم. یک مورد دیگه اینکه بعنوان کسی که اسمش روی کتاب درج شده حق این رو دارم که بدونم توی کتاب چی نوشته شده.
– خب خب خوب برای خودت دلیل تراشی میکنی. چرا من باید از تو کمک بگیرم؟
در حال صحبت کردن بودیم که ناگهان متوجه شدم هر سه کتاب در حال پرواز به سمت من هستند و جلوی پاهایم افتادند. هر دو وحشت زده به کتابها نگاه کردیم. آنها همان کتابهای سبز رنگ بودند. اما چرا کتابها به سمت من پرتاب شدند؟
– دختره احمق. معنی این کارا چیه؟ نکنه داری از قدرت جادوییت استفاده میکنی؟ چند نفر بیان تو و این جادوگر رو زندانی کنن.
– وای خدای من. چرا این کتابها به من چسبیدن؟
در کمال ناباوری کتابها به پرواز درآمدند و من را به خارج از اطاق بردند. بیرون از انجمن یک اتومبیل قرمز رنگ توقف کرده بود. با کتابها داخل اتومبیل شدم و راننده زنی که موهای قرمز و مجعد کوتاهی داشت شروع به حرکت کرد. آنقدر سرعتش زیاد بود که هیچ چیزی از بیرون را نتوانستم ببینم.
8
در این سه سال هر شب کابوس میبینم. والدینم را که غرق در خون هستند و من بالای سرشان در حال گریه کردن هستم. آن دزد بی وجدان که خنده وحشیانهای سر میدهد و من با داد و فریاد از خواب بیدار میشوم، در حالی که بدنم خیس از عرق است.
از طبقه پایین سر و صدا میشنوم و دلیل آن را نمیدانم.
– آلفرد. این سر و صدا بخاطر چیه؟
– قربان. فکر کنم فراموش کردید. مهمان دارید.
– مهمون؟
تلوتلوخوران از تختخواب پایین میآیم و به کمک آلفرد از پله ها پایین میروم. ماریا را میبینم که تند و تند در حال قدم زدن در سالن است. او به محض دیدن من با صدای بلند میگوید:
– بوروس این چه کاری بود کردی؟ چرا به من اطلاع ندادی؟
– من. من اصلاً متوجه منظورت نمیشم.
– اینکه اینقدر شتابزده من و کتابا رو به خونهت آوردی؟
– من اینکار رو کردم؟
– من خونه مک کارتی بودم که یک دفعه کتابا به من چسبیدن و یه راننده زن من رو با اون سه تا کتاب آورد خونه تو.
– من تازه دارم از تو میشنوم. چه خوب که کتابا رو آوردی. ولی من از هیچکس نخواستم که این کار رو برای من انجام بده. ولی بههرحال خیلی خوشحالم که کتابا رو پس گرفتی.
خواهش میکنم کمکم کن. لطفا بیا مشغول خوندنشون بشیم تا من حقیقت رو پیدا کنم.
– آخه. اون زن کیه؟ چرا باید به تو کمک کنه؟
– راستش گیج شدم. نمیدونم. از طرفی آلبرت و مک کارتی دشمن من هستند و از طرف دیگه یه زن میخواد به من کمک کنه. به نظرم بهتره خیلی سریع مشغول خوندن کتابها بشیم، شاید سرنخی گیر بیاریم.
بعد از اینکه ماریا کمی آرام شد، هر دو مشغول خواندن کتابها شدیم. من کتابی که نام خودم روی آن بود را باز کردم، اما هر چه نگاه کردم از نوشتههای آن چیزی سر در نیاوردم.
– ماریا میشه به من بگی این تو چی نوشته شده؟
– بزار ببینم.
ماریا شروع به ورق زدن کتاب کرد. در بعضی از صفحات، نقاشی هم دیده میشد. ماریا به دقت به نوشتهها و نقاشیها نگاه کرد. بعد سرش را بالا کرد. نگاهی سریع به من انداخت و گفت:
– بوروس تو این کتاب در مورد تو نوشته شده، اینکه چه تاریخی به دنیا میآیی و پدر و مادرت کی هستن و چه جوری میمیرن. ظاهراً تو وارث گاتهام هستی. این شهر به تو تعلق داره و تو باید از ثروتت برای پیشرفت و شادمانی مردم استفاده کنی. باید ظلم و ستم رو از بین ببری و عدالت رو در تمام شهر برقرار کنی.
– چه جوری؟ من که کاری از دستم برنمیاد؟
– متأسفانه یا خوشبختانه توی این کتاب از من نام برده شده. پس باید کتاب خودم رو هم بخونیم.
از آنجایی که استادم گفته: “یک نویسنده ایرانی باید داستان ایرانی بنویسه”، فعلاً داستان را ادامه نمیدهم. شاید بعداً نظرم عوض شود.