تعدادی از داستانکهای من را بخوانید.
1- یه روز یه نفر به سمت پله ها میرفت تا کار جدید قنادشان را ببیند، برق رفت و از پلهها افتاد. چند روز بعد قناد با جعبهای شیرینی که خودش پخته بود، به دیدنش رفت.
2-آخرین پیام روی گوشی: شما برنده سفر به جزیره بالی شدهاید، برای ثبت نام فقط دو روز فرصت دارید. وقتی پیام را خواند، از خوشحالی نزدیک بود که پر بکشد و در همان جزیره فرود بیاید. سریع با آژانس تماس گرفت. “من …. من…. برنده شدم“.
“بله درسته خانم ………. لطفا یک کپی از گذرنامه و یک قطعه عکس برام ارسال کنید”.
خانم …… سریع به سراغ گذرنامهاش رفت، نگاهی گذرا به تاریخ آن انداخت و همانجا پر پروازش شکست.
3-همین چند دقیقه پیش بود که اتفاقی که نباید بیفتد افتاد. من از چادر خارج شدم. هوا بسیار سرد و گرگ و میش بود. صدایی به گوشم رسید. از صدا تشخیص دادم که خرس قطبی در اطرافم است. سراسیمه داخل چادر رفتم. بیسیم را روشن کردم، بلکه بتوانم با کمپ اصلی تماس بگیرم. هیچ پیامی دریافت نکردم. صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد. اسپری فلفل را در دست راستم گرفتم و باتون کوهنوردیم را در دست چپ. دستانم در حال لرزیدن بودند.
خودم را لای روانداز پنهان کردم. همزمان صدای خرس و تپش قلب من هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد. گویا هر دو با هم هماهنگی داشتند. چشمهایم را بستم و فقط به صدا گوش دادم. از لای لحاف نگاه کردم. خرس خیلی به چادر نزدیک شده بود. نفسم را در سینه حبس کردم و آماده پاشیدن اسپری شدم. ناگهان داخل چادر روشن شد. صدای خرس آمد و بعد صدای شلیک گلوله …………………….
4- امروز آمدم بیرون که نان بخرم که دیدم نانوایی شلوغ است، کمی این پا و آن پا کردم ولی بعد در صف ایستادم. کم کم به مغازه نزدیکتر و نزدیکتر شدم تا آنجا که نوبتم شد و با شاگرد نانوایی چشم تو چشم شدم و بعد متوجه شدم که دست راستش از ناحیه انگشت تا مچ باندپیچی شده است. به سختی میتوانست کارت بکشد و نانها را تحویل مشتریها بدهد. پس احتمالا دلیل شلوغی امروز همین بوده.
فرصتی نبود که دلیل حال و روزش را بپرسم. تازه اگر میخواست همه دلیل حالش را بپرسند لابد یک پارچهای، بنری مینوشت و میزد سر در نانوایی. نانها را گرفتم و غرق در فکر به سمت خانه حرکت کردم که ناگهان از پشت سرم صدای داد و فریاد شنیدم. برگشتم و دیدم که همان شاگرد نانوایی با یک آقای مسن دست به یقه شدهاند و بقیه هم سعی دارند که آنها را جدا کنند. جلوتر رفتم و آن مرد مسن را شناختم. آن مرد دایی حسن بود. غرق در حیرت به سمت جمعیت دویدم و خودم را به او رساندم. دایی تا من را دید سکوت کرد و به کناری رفت. با تعجب نگاهی به او انداختم و رویم را به سمت شاگرد نانوایی کردم و پرسیدم:
“چی شده؟”
شاگرد همان دست باندپیچیش را بلند کرد و به من نشان داد و گفت: “بهتره از اون آقا بپرسی.”
به سمت دایی که در حال رفتن به سمت چهارراه بود دویدم. خودم را به او رساندم و نگاهش کردم. دایی سرش را پایین انداخت و به راه رفتن ادامه داد.
“ازم نخواه که دلیلشو بهت بگم”.
همراهش تا ماشین رفتم و سمیرا را با چشم کبود داخل ماشین دیدم.
5- چرا باید دستم میلرزید؟ این اتفاق برای اولین بار بود. دلیلش را نمیدانم. آیا دلیلش میتواند بالا رفتن سن باشد؟ یا علائم اولیه یک بیماری؟ شاید خیلی وسواسی و حساس شدهام. شاید دلیلش بیخوابی باشد. شاید دلتنگی. شاید ناامیدی.
شاید بیماری دیابت. حالا میبینم هزار دلیل برای این اتفاق جلوی رویم صف کشیدهاند. حتماً دلیلی داشته. مگر میشود در این دنیای علی و معلولی اتفاقی بدون دلیل صورت گیرد؟ فکر کنم این هزارمین بار بود که سوار دوچرخه شده بودم.
جاده هم که صاف بود. شاید حواسم به مناظر اطراف بوده. شاید یک لحظه آفتاب چشمهایم را زده. شاید دستهایم دیگر قدرت نداشتهاند. یا خدا الان هم که روی تخت بیمارستان با دست و پای شکسته خوابیدهام دستم میلرزد. شاید پارکینسون یا ام اس گرفتهام. شاید …………………
برای خواندن ادامه داستانکها به کتاب الکترونیکی “پنجاه و پنج داستانک” من مراجعه کنید.