به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

آسمان حسابی خشمگین است. گویا با سر و صدا می‌خواهد خشمش را بر سر موجودات خالی کند. انگار فضای داخل دوربین در حال لرزیدن است. حالا صدای بلند قدم‌ زدن را می‌شنوم. چند پرندۀ سیاه به پرواز درمی‌آیند. صداهایی وحشتناک در هوا منتشر می‌شوند.  صدای زوزه باد که لابلای درختان می­‌پیچد، صدای پرندگان سیاه و صدای ناله یک زن و درخواست کمک. گویا در حال شکنجه است.

“آ… …. آه خواهش می‌کنم کمکم کنید.

چرا منو رو زمین می‌کشید؟

مگه من چیکار کردم؟

یه نفر کمکم کنه. یه نفر منو از دست این جانیا نجات بده.”

خنده های بلند مردی با صدای کلفت و انعکاس صداها با شدت زیاد را می‌شنوم. انگار گوشهایم می‌خواهند کر شوند و بدنم ناخوداگاه می‌لرزد.

هاهاهاه……….

در هم آمیختن صدای زوزه یک حیوان درنده و صدای باد و طوفان رعشه بر تنم می‌اندازد.

قطرات باران سیل آسا فرو می‌ریزند و همه چیز در سکوت فرو می‌رود و من احساس می‌کنم دستانم سرد شده و ضعف کرده‌ام. انگار وحشت فیلم به درونم نفوذ کرده و خونم را منجمد ساخته است، چون دیگر صدای تپش قلبم را نمی‌شنوم. صورتم سرد سرد است و من بهت‌زده داخل ماشینی با شیشه‌های بخار گرفته، نشسته‌ و شاهد یک شکنجه هستم. اشک‌هایم می‌خواهند سرازیر شوند، اما همان ابتدای راه توقف کرده و یخ زده‌اند. حس می‌کنم تنها نیستم و موجوداتی عجیب من را احاطه کرده‌اند.

ناخودآگاه به سراغ کیفم می‌روم، به امید آنکه چیزی در آن بیابم. دستم در حال جستجوی در کیف است. عینک آفتابی، گوشی موبایل، دفترچه یادداشت.

“آهان انگار یه چیزی پیدا کردم، خودشه شکلات.” سریع روکشش را باز کرده و در دهانم می‌گذارم و نفسی عمیق می‌کشم. عطر وانیل و کاکائو کمی حالم را بهتر می‌کند. چشمانم را می‌بندم ولی هنوز دستانم در حال لرزیدن هستند.

سرم را روی فرمان می‌گذارم. دلم می‌خواهد چند عدد قرص آرامبخش بخورم اما چیزی در کیفم پیدا نمی‌کنم. به گمانم عجله‌­ام باعث شده فراموش کنم قرصهایم را بیاورم. چقدر دلم می‌خواهد فنجانی چای ماسالا بنوشم. چون در حال حاضر فقط ماسالا می‌تواند به بدن منجمدم گرما برساند و اجازه دهد تا کمی مغزم بکار بیفتد.

اصلاً دلم می‌خواهد در خانه‌ام کنار بخاری بنشینم و یا در زیر آفتاب در شنهای کنار ساحل فرو بروم. اکنون با نا‌امیدی سرم را از روی فرمان برمی­‌دارم و صندلی عقب را نگاه می‌کنم. خودم را به سمت عقب می‌کشانم و دستانم را روی صندلی می‌کشم بلکه پوششی گرم پیدا کنم و بالاخره دستانم ملحفه‌ای را لمس می‌کند. سریع آن را برداشته و روی شانه‌هایم می‌اندازم و به صندلی تکیه می‌دهم. دوباره افکار پریشان به سراغم می‌آیند و من در تردید هستم. نمی‌دانم بمانم یا برگردم. نه باید بمانم. باید این قضیه را تمام کنم.

******************

داستان زمانی آغاز شد که بعد از آن تصادف هولناک، از کما خارج شدم. بعد از آن ،فیلم‎‌های قتل‌ها برایم ارسال شدند. نمی‌دانم چرا قاتل این فیلم‌ها را برای من می‌فرستاد؟ گاهی اوقات فکر می‌‌کنم شاید تصادفم عمدی بوده، شاید همان قاتل می­‌خواسته من را هم بکشد. نمی‌دانم حسابی گیج شده‌ام. یادم رفت برایتان بگویم که من یک خبرنگار بودم.

خبرنگاری کنجکاو یا به عبارتی، فضول. اواخر کارم نزدیک بود به شهرت برسم که یک تصادف در حوالی مناطق مرزی باعث شد که به کما بروم و بعد از آن زندگیم به ترس و وحشت بدل شد. اوایل فکر می‌کردم که یکی از همکارانم از روی حسادت سعی دارد مرا بترساند، بنابراین به سراغ رئیسم رفته و تقاضای مرخصی بدون حقوق کردم.

-آخه دختر واسه چی مرخصی می‌گیری؟ می‌دونی تو این اوضاع و احوال مرخصی بدون حقوق چه معنی داره؟ چه جوری میخوای زندگی کنی؟ می‌دونم شرایط سختی رو گذروندی. اون تصادف حالت رو زیر و رو کرده. ولی من درکت می‌کنم. تو بهترین کارمند من هستی و نمی‌خوام از دستت بدم. کلی اتفاق هست که منتظرند تا تو بری سراغشونو درباره­‌شون بنویسی. اگه تو بری ما خواننده هامونو از دست می‌دیم.

-رابرت ازت ممنونم. ولی خب اصلاً حالم خوب نیست، احتیاج به کمی استراحت فکری دارم و ذهنم آشفته است. ازت می‌خوام کمکم کنی و بزاری یه مدتی نباشم و برم دنبال زندگیم.

-اصلاً دلم نمی­‌خواست چنین اتفاقی تو زندگیت بیفته. ناچارم با مرخصیت موافقت کنم چون یکی از بهترین کارمندام هستی و سلامتیت برام مهمتره. امیدوارم خیلی زود حالت خوب بشه و دوباره برگردی.

باید اعتراف کنم که متأسفانه مرخصی هم به من کمکی نکرد. من گوشه‌گیر شدم و حتی ارتباطم را با نامزدم کم‌رنگ کردم. حتی جواب پیامها و تماسهایش را هم ندادم و حالا مدتی است که این انزوا ادامه دارد. من بدبین شدم و در دنیای تنهایی و تاریکی قرار گرفتم. گاهی اوقات فکر می‌کردم که شاید قاتل به من خیلی نزدیک و یا از دوستان و اطرافیانم باشد.

راستش را بخواهید بدانید، نمی‌توانم ارتباطی بین تصادف، کما و قتلها بیابم. احتمالاً قاتل یک آدم روانی است که با آزار دادن من لذت می‌برد ولی چرا؟ اکنون علاوه‌ بر شوک تصادف، مرور افکار مزاحم و دردناک روزبه‌روز توانم را کم‌تر می‌کند. با این اوصاف، الان در ماشین نشسته و در حال جویدن ناخن‌هایم هستم. با دستم بخار روی شیشه را پاک کرده و نیم‌نگاهی به بیرون می‌اندازم و دوباره عمارت بزرگ را می‌بینم و مطمئن می­‌شوم که درست آمده‌­ام. عمارت همانی است که در فیلم دیده‌ام. نمی‌دانم خوابم یا بیدار. دوباره بدنم میلرزد.

دهانم خشک شده است. از روی صندلی کناری، بطری آب معدنی را برمی‌دارم و جرعه‌ای سر می‌کشم. تلخ است و گرم. ولی به هرحال برای بدن تقریباً یخ کرده و لرزان من مناسب است. فکر کنم در همان شهر هستم. همانی که مردم معتقدند در اینجا اهریمن زندگی می‌کند و شاید حالا برخاسته تا غذایی برای خود دست و پا کند. یعنی اکنون من غذای آماده اهریمن هستم؟ فکری به ذهنم خطور می‌کند. گوشیم را برداشته و سعی میکنم ایمیلی برای جان بفرستم و بی‌مقدمه شروع میکنم.

جان عزیز سلام

اکنون من در کنار عمارتی متروکه در شهر مستریا  (masteria) برایت می‌نویسم. در خودروام نشسته و در حال تماشای فیلم شکنجه و قتلی دیگر هستم. راستش را بخواهی بدانی، انگیزه ورود من به این شهر، دیدن این فیلم و فیلمهای ما قبل است. می‌خواهم بدانم اینجا چه خبر است؟ و هدف قاتل از ارسال فیلمها چیست؟ نمی‌دانم تو را بار دیگر خواهم دید یا نه؟ الان دوست‌ دارم دوباره صدای آرامش‌بخش تو را بشنوم. دلم می‌خواهد کنار تو و پیانوات بایستم و تو فورالیز(Fur Elise) را برایم بنوازی تا کمی آرام شوم.

می‌دانم از دستم ناراحت و عصبانی هستی، چون مدتیست که از تو فاصله گرفته‌ام. آخر جرأت نداشتم دلیل این رفتارم را برایت بگویم. نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. اما من باید تمامش کنم. دیشب اولین شبی بود که توانستم بعد از سه‌ سال مکان قتل‌ها را به‌طور واضح ببینم و فهمیدم که اینجاست. شاید فراموشی مطلق گرفته باشم، اما محال است، این مکان را فراموش کنم. همه می‌گویند این شهر ممنوعه است. اما نمی‌دانند که دقیقاً کجای این شهر خطرناک است. شاید تمامی آن خطرناک باشد. من هم نمی‌دانم. اما امشب می‌فهمم……..

خدا نگهدار

دوستدارت مری

 و سپس دکمه ارسال را میزنم.

دستم را مشت می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. چراغ کم‌ نور ماشین کمی از محوطه عمارت را روشن کرده است. هیچ صدایی نمی‌آید. فقط سکوت است. نه، انگار صدایی می‌شنوم. زمزمه‌ای دردآلود. کسی چیزی را زمزمه می‌کند.

صدایی زنانه و لرزان، با التماس از من کمک می‌خواهد. مرتب کلمۀ «کمک» به گوشم می‌رسد. دلهره‌ای وجودم را فرا می‌گیرد. به یادش می‌افتم. صدایش شبیه اوست. بغض گلویم را می‌فشارد. می‌خواهم گریه کنم. دوباره همان افکار و همان کابوس‌ها. انگار خودش است. انگار اوست و حالا زنده شده است. قلب یخ زد‌ه‌ام به تپش می‌افتد و ضربانش تندتر و تندتر می‌شود.

کمی مکث می‌کنم و می‌خواهم از ماشین پیاده شوم. در ابتدا کیفم را برمی‌دارم اما بعد از کمی تأمل، هفت‌تیرم را نیز همراه با چند فشنگ اضافی همراه خود می‌کنم. در ماشین را باز کرده و خارج می‌شوم. قطرات باران صورت و دستانم را خیس می‌کنند. حس می‌کنم باران برایم پیامی دارد. پیامی توأم با ترس. شاید به من می‌گوید که بس است. دیگر جلو نیا.

اما نمی‌توانم تسلیم شوم. باید بروم. باید این قائله را به پایان برسانم. صدایش در گوشم می‌پیچد. با خودم می‌گویم: “نکنه با اهریمن هم‌پیمان شده؟ اما چرا حالا ناله میکنه و از من کمک میخواد؟ شاید خود اهریمنه که در قالب اون فرو رفته تا منو فریب بده؟”

حالا ترسم بیشتر شده و با احتیاط بیشتری قدم برمی‌دارم. تی‌شرت و دامنی که پوشیده‌ام خیس می‌شوند و به تنم می‌چسبند و حس سرمای بیشتری را به من منتقل می‌کنند. انگار نگرانی‌ها و ترس‌هایی که مغز و قلبم را منجمد کرده‌اند در حال ذوب شدن هستند. اما چرا؟ شاید دلیلش این باشد که دیگر می‌خواهم بطور مستقیم با آنها روبرو شوم؟ شاید. درست نمی‌دانم……. اکنون سعی می‌کنم به خودم دلداری دهم.

آب دهانم را قورت داده و آرام‌ آرام قدم برمی‌دارم. تابلوی ورود ممنوع به چشمم می‌خورد. با ناامیدی کمی این‌ طرف و آن‌ طرف را نگاه می‌کنم. اطراف عمارت با فنس احاطه شده است. معنیش اینست که از آن عمارت محافظت می‌شود. دوباره اطراف را بررسی می‌کنم و با دیدن سوراخی در بخشی از فنسها تصمیمم را می‌گیرم. به آرامی از آنها عبور کرده و وارد سوراخ می‌شوم.

تابلویی بزرگ را بر سر در عمارت می‌بینم که روی آن نوشته شده: «مری عزیزم خوش آمدی.»  با دیدن تابلو قدمهایم سست می­شوند. پس کسی منتظر من است.

دوباره به یاد غرق شدنش می‌افتم. هیچ‌وقت جسدش پیدا نشد. یک‌ هفته تمام غریق‌نجات‌ها دریا را گشتند اما هیچ اثری از او دیده نشد. اما حالا… مگر می‌شود؟ یعنی او زنده است؟ بی اختیار نگاهی به لباسهایم می‌اندازم. لباس‌ها و موهایم خیسِ خیس هستند و قطرات باران در حال فرو افتادن.

حالا صدای باران آرام‌تر به نظرم می‌رسد و سکوت بیشتری اطرافم را می‌بلعد تا آنکه صدایی ناگهانی مو بر تنم سیخ می‌کند. فکر کنم صدای همان مرد داخل فیلم باشد. او من را فرا می‌خواند و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد. سر جایم می‌لرزم. انگار دیگر پاهایم قدرت قدم برداشتن ندارند. اما چاره‌ای نیست. راهی را که آغاز کرده‌ام باید بروم. دیگر برگشتی وجود ندارد. سعی می‌کنم به خودم دل و جرأت بدهم و به یاد حرف جان می‌افتم.

-میدونی از چی تو خوشم میاد؟

تو خیلی کله خر و نترسی. راستش من از این دخترای نازنازی خوشم نمیاد. فکر میکنم تو همونی هستی که دنبالش بودم.

-بسه بسه. اینقدر چاپلوسی نکن.

دوباره بخود می‌آیم. آرام آرام جلو رفته، در عمارت را باز می‌کنم و داخل می‌شوم.

هوایی گرم شتابان من را در آغوش می‌گیرد و منبعی نورانی چشمانم را آزار می‌دهد و در یک لحظه آنها را می‌بندم.

دوباره می‌لرزم اما این بار دلیلش ورود به محیطی متفاوت است. چیزی در وجودم بیدار می‌شود. اطراف را نگاه می‌کنم و آرام و لرزان داخل سالنی بزرگ می‌شوم که ناگهان زنی شبیه او جلویم ظاهر می‌شود. اما جثه اش مانند او نیست. خیلی تنومند و بزرگ است.

لب‎های قرمز و آتشین با دستانی کشیده و ناخن‌هایی بلند و قرمز دارد. انگار خودش است. او دیگر کودک ده‌ ساله نیست. انگار زنی پنجاه‌ ساله است. به من پوزخند می‌زند، دندان‌هایش زرد و بدقواره‌اند، موهایش هم قرمز شده، لباس قرمز و کفشی پاشنه‌ بلند به همان رنگ پوشیده. نمی‌توانم نگاهش کنم و لرزان سرم را پایین می‌اندازم و روی زمین ولو می‌شوم. انگار گرمای زمین می‌خواهد من را بسوزاند. نفسم بند می‌آید. جرأت ندارم نگاهش کنم. صدایم می‌کند. گویا از من خشمگین است.

چرا نگام نمی‌کنی؟ خجالت می‌کشی؟

صدایش در سالن می‌پیچد و اسلحه از دستم می‌افتد. چشمانم را می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. یک لحظه احساس می‌کنم که بیهوش شده‌­ام اما سعی می‌کنم بر ترسم غلبه کنم. بنابراین نیم‌خیز می­‌شوم و دزدکی نگاهی به او می­‌اندازم.

چشمان قرمز و آتشینش به من دوخته شده، خودش است. لباس نامزدی مادرم را بر تن دارد. زن تنومند روی صندلی‌ای نشسته که پایه‌های آن شبیه جمجمه انسان است. پرده‌های سالن سفید رنگ هستند و روی آنها شره‌هایی به رنگ خون تا پایین ادامه پیدا کرده است. حس ششمم می‌گوید اینجا همان جاییست که در فیلم‌های ضبط‌ شده زجر کشیدن زن‌ها را دیده‌ام. من هنوز در همان مکان قرار دارم و به انتظار یافتن حقیقت هستم.

انگار زمان برایم متوقف می‌شود. دیگر صدای قلبم را نمی‌شنوم. دلم می‌خواهد کسی من را در آغوش بگیرد تا کمی از ترسم کم شود. دیگر نمی‌توانم نفس بکشم و سرم گیج می‌رود. انگار می­‌خواهم روی زمین بیفتم و صدای برخورد سرم با زمین را می‌شنوم. دیگر چیزی نمی‌فهمم.

**************

خیلی ضعف دارم. چشمانم را آرام‌ آرام باز می‌کنم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. همه‌جا تاریک است. احساس سرما می‌کنم. هیچ تاب و توانی ندارم. زمین سرد است و سرمایش را به دستان و پاهایم چسبانده است و من را رها نمی‌کند. دلم گرما می‌خواهد. ناامیدانه تقلا می‌کنم. دستانم را روی زمین و بعد روی بدن و سرم می‌کشم. سرم خیس است. فکر می‌­کنم چیزی به موهایم چسبیده. شاید سرم شکسته است. گریه‌ام می‌گیرد. انگاری دختربچه‌ای هستم که بغضش ترکیده است. من تنهای تنها هستم.

کورمال کورمال به دنبال کیفم می­‌گردم و دستانم آن و اسلحه را می‌­یابند. گوشیم را از داخل آن پیدا کرده و سعی می‌کنم چراغ قوه‌اش را روشن کنم و موفق می‌شوم. حالا اطراف را نگاه می‌کنم. بالا، پایین، راست و چپ که ناگهان چشمانم بر روی منظره‌ای رقت انگیز متوقف می‌شوند. این لحظه آخرین تصویری است که در کابوس‌هایم می‌دیدم. حلق‌آویز بودن یک جسد. آرام آرام به سمتش می‌روم. قلبم دوباره به تپش می‌افتد. جریان شدید خون را در رگهایم حس می‌کنم و داغ می‌شوم.

نفس کشیدن برایم سخت می‌شود و دلم جریانی از هوا را می‌خواهد تا کمی حالم را جا بیاورد. احساس می­‌کنم روحش در اطرافم در حال چرخیدن است. شاید پشت سرم است. شاید دستانش روی شانه‌­هایم قرار دارند. زمزمه‌­ای در گوشم می‌­پیچد و بعد در ناحیه مثانه و پاهایم احساس رطوبت کرده و دچار شرمساری

می­‌شوم. “خدای من. این چه بلایی بود به سرم آوردی؟”

حالا کنار جسد ایستاده‌­ام و از داخل کیف دستمالی پیدا می‌کنم  و با آن دستش را می‌گیرم و نور گوشی را بر روی آن می‌اندازم. جسد گرم به نظر نمی‌رسد اما بوی تعفن هم نمی‌­دهد. ظرافت دست یک زن را دارد. نور را بر روی قسمتهای دیگرش می‌اندازم و با بغضی در گلو براندازش می‌کنم. مطمئن می­‌شوم که جسد تعلق به یک زن دارد. شاید همان زن داخل فیلم باشد. اشک در چشمانم حلقه می­زند.

با آه به خود می­‌گویم: “ای کاش می‌تونستم براش کاری انجام بدم.”

لحظه ای فکر می­‌کنم و به این نتیجه می­‌رسم که گندیده نشدن جسد به این معناست که زمان زیادی از مرگش نگذشته و از خودم می‌پرسم “الان قاتل اینجاست؟”

چشم‌هایم را می‌بندم و برای یافتن جواب هر آنچه را که به خاطر می‌آورم بالا و پایین می‌کنم. ناگهان هاله‌های رنگی نور از پشت پلک‌هایم نمایان می‌شوند. به تدریج متوجه دلیل دیدن کابوس‌هایم می‌­شوم. اکنون در میان این ترس و دلهره صدای موسیقی ملایمی را می‌شنوم که برای لحظه‌ای در آن فضای تاریک، به من احساس ترس و اضطراب بیشتری میدهد. چرا که خاطره‌ای را با آن موسیقی به یاد می‌آورم. جشن نامزدی من و جان. دوستانمان در اطرافمان مشغول جشن و پایکوبی هستند. گلوریا، آنت، جک و…

-دلم می‌خواد بهترین جشن نامزدی رو برات بگیرم.

-همین که تو کنارم هستی برام بهترین جشنه.

-نه دلم می‌خواد جشنمون متفاوت باشه. یه چیز خاص توش باشه که هیچ‌وقت پیوندمون رو یادت نره.

و بعد ورود ناگهانی آن آدم‌ها با ماسک‌های مسخره و وحشتناک به تالار.

-گروگانگیری جان و…

چقدر وحشتناک….

-آخ جان احمق. این چه جشن نامزدی بود که برام تدارک دیدی. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم عاشق همچین آدمی بشم. البته من خیر سرم خبرنگارم و باید شجاع باشم.

لحظه­‌ای خاطرات دست از سرم برمی‌­دارند و من به خود می‌آیم. اکنون جنازه یک زن حلق آویز در مقابلم قرار گرفته است. یعنی این نفر هشتم است؟ اما این جنازه متفاوت است. متفاوت با کابوسهایم و البته گزارش‌های پلیس، هر چند ماموران پلیس هیچ‌گاه جزئیات مقتولین را در رسانه‌ها شرح ندادند تا مردم بیش از این وحشت نکنند، اما شک ندارم که در گزارش‌ها هم هرگز چنین چیزی ندیده و نخوانده بودم. قاتل، سینۀ زن را شکافته و قلبش را از تنش بیرون کشیده. خون تا پایین لباس زن پیش رفته و چشمانش باز مانده. گویی عاجزانه از من درخواست کمک می‌کند. یعنی قبل از به دار آویخته شدن چنین بلایی سرش آمده یا همزمان رخ داده؟ زنده بوده یا بعد از دار زدن؟ اصلاً این زن کیست؟ آیا با هفت‌نفر قبل رابطه‌ای دارد؟ این بار با دقت زن به دار آویخته شده را برانداز می‌کنم و پس از چک‌ کردن چهره‌اش مطمئن می‌شوم که با چهره زن داخل ویدیو تطابق دارد.  پس از مکثی طولانی دوباره متوجه می‌شوم که این یعنی قاتل از آمدنم با خبر بوده. می‌دانسته که ارسال فیلمها برای کشاندن من به این شهر ممنوعه کافی است. این یعنی که او، من را می‌شناسد.

با خشم و ترس فریاد می‌زنم:

-تو کی هستی؟ از من چی می‌خوای؟ چه خصومتی با من داری؟

انعکاس صدای لرزان و وحشت زده‌ام در فضای عمارت می‌پیچد. صدایی نامفهوم را می‌شنوم. اسلحه را مقابل صورتم می‌گیرم. با هفت‌تیر به سمت مقابل شلیک می‌کنم. صدای فریاد می‌شنوم و وحشت می‌کنم و هفت‌تیر در دستانم می‌لرزد. دستانم یخ کرده. نه، تمام بدنم یخ کرده. دیگر هیچ تاب و توانی ندارم. ناله می‌کنم:

-خواهش می‌کنم. خودت رو به من نشون بده. از من چی می‌خوای؟ خدای من و شروع به گریستن می‌کنم.

در میان این هیاهوی ذهنی جمله‌ای نامفهوم را می‌شنوم. صدایی که آرام‌آرام به من نزدیک می‌شود و سپس در پشت سرم از حرکت می‌ایستد. «چرا داری از واقعیت فرار می‌کنی؟ گوش کن…» بعد از آنکه صدا را شنیدم کم‌کم چیزی در ذهنم روشن می‌شود.
دوباره خاطرۀ شب نامزدیم به ذهنم می‌آید. نمی‌دانم. گیج شده‌ام. چه کسی قصد آزار من را دارد؟ دوباره فکر می‌کنم و تکه های پازل را کنار هم می‌گذارم. احساس می‌کنم قاتل قصد دارد با من و زندگیم بازی کند تا همه‌چیز را گردن من بیندازد. غرق در ترس و تفکر هستم و هفت‌تیر را محکم‌تر در دستانم می‌گیرم. انگار به رازی پی برده‌ام. رازی که گویی فراموشش کرده بودم. پس به سمت صدا می‌چرخم. همان زن درشت‌ اندام جلوی رویم است. خودش است. کیت را می‌گویم. نگاهم می‌کند. گویی می‌خواهد از زبان من چیزی بشنود.

************

صدای امواج دریا در گوشم می‌پیچد. من در ساحل دراز کشیده‌ و مشغول تماشای مرغهای دریایی هستم که در آسمان آبی با چند ابر پنبه‌ای در حال پرواز هستند. خورشید حسابی بساطش را پهن کرده است و گرمای آرامبخشی به من می‌دهد. غیر از من چند نوجوان دیگر هم در ساحل هستند. نمی‌‎دانم در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند و می‌خندند. کیت هم مشغول آب بازی است. صدای شادیش را می‌شنوم. صدای موج. صدای خنده ……. اما بعد صدا تبدیل به جیغ و درخواست کمک می‌شود. من هندزفری را در گوشم میگذارم و دیگر هیچ چیز نمی‌شنوم… ………………..

اهریمن در وجودم زبانه می‌کشد. حسادت دلداریم داده و آرامم می‌کند. چشمانم را می‌بندم. ساعاتی بعد دیگر هیچ خبری از کیت نیست.

***********

کیت با چشمان از حدقه درآمده نگاهم می‌کند و من سرافکنده می‌شوم. می‌گویم: “کیت ازت عذر می‌خوام. من اون زمان بچه بودم و درک درستی نداشتم. بعد از اتفاقی که افتاد، دیگه من هیچ خواب راحتی نداشتم و مرتب کابوس می‌دیدم. والدینمون من رو پیش روانشناس بردن و از اون زمان به بعد مرتب قرص آرامبخش مصرف کردم. ازت می‌خوام که منو ببخشی. اصلاً یه سوالی برام پیش اومده. این قتلها چه ربطی به رابطه من و تو داره؟”

بعد از کمی مکث ادامه می‌دهم: “کیت. من تو رو خیلی دوست داشتم ولی دیگه از اینکه مرتب مراقب تو بودم و مامان و بابا بیرون میرفتن و تفریح میکردن، خسته شده بودم و اصلاً اون روز کنار دریا نتونستم جلوی حسادتم رو بگیرم”.

آرام به چشمان غضبناک کیت نگاه می‌کنم. او با صدایی بلند سرم فریاد می‌کشد.

“یه چیزی رو میدونی. همه اونا مثل تو گناه‌کار و بی عاطفه بودن. پس حقشون بود که به این صورت کشته بشن”.

مشغول صحبت با کیت هستم که صدایی را از پشت سر می‌شنوم. صدای باز شدن در. همزمان سالن دوباره غرق در نور میشود. ناخوداگاه برمی‌گردم. دو نفر وارد میشوند و با پوزخند من را نگاه می‌کنند. وارد شدگان مرد و زنی جوان هستند. نگاهشان می‌کنم، مات و مبهوت می‌شوم. خشکم می‌زند. انگار دیگر قادر به انجام هیچ کاری نیستم. رو به مرد جوان می‌کنم و با تته پته می‌پرسم:

جاجاجانننننن، اینجا چیکار می­کنی؟ اصلاً دددلم نننمی‌­خواست توتو  رو وارد این بازی کثثثیف کنم. نباید خودتو به خطر مممی­نداختی. این خاننننوم کیییه؟

آنها در پاسخ به من دستانشان را در هم گره می‌­کنند و پوزخندی به من می­‌زنند. حسی به سراغم می­‌آید. گویی احساس خطر و خیانت می­‌کنم. دیگر نمی­‌توانم چیزی ببینم، چشمانم سیاهی رفته و دچار سرگیجه می‌شوم. احساس می­‌کنم کسی معده‌­ام را چنگ می‌­زند و می‌­خواهم بالا بیاورم. بعد عقب‌عقب رفته و خودم را روی یک صندلی می‌اندازم. صدای برخوردم را با آن می‌شنوم. چشمان آن‌ها غضبناک است. در دست یکی طناب و در دست دیگری اسلحه می‌بینم. دیگر قادر به هیچ حرکتی نیستم. حتی نمی‌­توانم کلمه‌­ای بر زبان بیاورم. فقط چشمانم را می‌­بندم و اجازه می­‌دهم اشکهایم جاری شوند و از اینکه فریب خورده و قلب و روح و روانم را به جان داده‌­ام احساس شکست می­‌کنم.

جان روی یک صندلی می‌نشیند، به من نگاه می‌کند و می‌گوید:

“بزار یه داستانی رو برات تعریف کنم. فکر نمی‌کنم من و هلن رو یادت بیاد. ما دوستای زمان بچگی کیت بودیم. وقتی شنیدیم که اون توی دریا غرق شده خیلی ناراحت شدیم. حتی یه مدت افسردگی گرفتیم. بعد یکهو تو و خانواده‌ات ناپدید شدین و از اون شهر رفتین. بعد از چند ماه می‌خواستم فراموشش کنم ولی اون هر شب به خوابم می‌اومد. ناراحت بود و می‌خواست یه چیزی رو به من بگه. وقتی موضوع رو به هلن گفتم، اونم گفت که درست خواب منو می‌بینه. ما دچار بحران روحی شدیم. حتی بعضی شبا من دچار شب ادراری شده بودم. خیلی می‎‌ترسیدم . احساس بدی داشتم. احساس از دست دادن یه دوست و همبازی. تو خوابامون کیت ما رو به یه جاده‌ و یه خونه می‌برد، جاده 666. پس ما تصمیم گرفتیم که سری به اون جاده و خونه‌ای که توشه بزنیم. یه روز صبح زود به بهونه مدرسه از خونه خارج شدیم و رفتیم به اون جاده. جاده سرسبزی بود. جاده با درختای تنومند و بزرگ و پرنده‌هایی عجیب و غریب احاطه شده بود. ما به راهمون ادامه دادیم تا اینکه یه خونه‌ای نظرمون رو جلب کرد. در زدیم و منتظر موندیم تا اینکه یه خانم با لباس و موهای عجیب و غریب در رو باز کرد”.

“به به سلام بچه های عزیز . منتظرتون بودم. بیاین تو. می‌دونم خیلی خسته‌این. بیاین یه نوشیدنی بخورین تا حالتون جا بیاد.”

ما با کمال تعجب وارد شدیم. یه خونه چوبی با اثاثیه‌ای کهنه و یه بوی مشمئز کننده. صاحبخونه تو دو تا لیوان فلزی برامون نوشیدنی آورد و اصرار کرد که اون رو بخوریم. البته ما چندان مایل به انجام اون کار نبودیم ولی چاره‌ای نداشتیم. بعد ما رو به بخشی از کلبه که با پرده‌ای ضخیم و چرک مُرد جدا شده بود، برد.

“خب بچه‌های گلم، می‌دونم واسه چه کاری اومدین. بزارین این چوبو بسوزونم، یه مقدار دود فضا رو بگیره. خوبه همه جا تاریکه. حالا این شمع رو هم روشن می‌کنم”

“صداش یه جوری بود. انگار به این دنیا تعلق نداشت.

و بعد اون زن روی یک صندلی نشست و در مقابل ما شروع به خوندن وِرد کرد.

مادامادا ویر ویر ویرا زی زی سیسالاماتا ………..

من و هلن وحشت زده به هم نگاه کردیم. یکهو رعد و برق شد و یه چیزی جلوی رومون شروع به حرکت کرد. صدای زوزه می‌اومد. من و هلن همدیگه رو بغل کرده بودیم و بعد تصویری مه‌آلود از کیت رو دیدیم. هم ترسیده بودیم و هم هیجان داشتیم. زن با یه زبون خاص با کیت صحبت کرد و کیت با چشم و ابرو جوابش رو می‌داد و بعد اون زن داستان غرق شدن کیت رو به ما گفت”.

با شنیدن داستان جان، فریاد زدم: “درسته. درسته. من به کیت حسادت می‌کردم. ولی آخه اون زمان من بچه بودم. اعتراف می‌کنم که اشتباه کردم. بعد از اون اتفاق مرتب دچار کابوس شدم و زیر نظر روانپزشک بودم. خواهش میکنم دست از سر من بردارین”.

آنها هیچ توجهی به صحبهای من نکردند و سریع به سمتم آمدند و دستانم را بستند و بعد حلق‌آویز شدم. وزنۀ سنگینی که به طناب بسته شده بود، آرام‌آرام در حال فرو افتادن بود. خندۀ وحشیانه آن‌ها مدام گوشم را آزار می‌داد. این آخرین دقیقه‌ها و ثانیه‌های عمرم بود. دیگر نایی برایم نمانده بود. دیگر هیچ انگیزه‌ای برای ادامۀ زندگی نداشتم. دیگر هیچ صدایی از کیت به گوشم نمی‌رسید. دیگر هیچ التماسی در کار نبود…… تا اینکه با صدای شلیک وحشتناک گلوله از حالت غش خارج شدم و سقوط کرده و در آغوش یک نفر افتادم.

********

اکنون چند ماهیست که به شغلم بازگشته‌­ام و سعی می­‌کنم دوباره همان خبرنگار جسور و فضول باشم. زیر نظر روانپزشک دوز داروهایم را کم کرده و سعی کرده­‌ام با ورزش و سفر حالم را بهتر نمایم. پلیس جان، هلن و حتی زن ساکن جاده 666 را دستگیر کرد و آنها به چند سال حبس محکوم شدند و دیگر آن زن تنومند را در خوابهایم ندیدم. من هنوز از کاری که با کیت کرده‌ام احساس گناه می­‌کنم.  روانپزشکم به من می­گوید:

“عزیزم تو اون موقع بچه بودی و نباید خودت رو در مرگ خواهرت مقصر بدونی. باید خودت رو ببخشی تا زودتر حالت خوب بشه و نیازی به مصرف دارو نداشته باشی. مطمئنم کیت هم تو رو بخشیده. بعضی از چیزهایی که در این مدت دیدی و شنیدی، بخشی از توهماتت بوده. چون مرتب خودت رو گناهکار فرض می­کردی.

و من با شنیدن این جملات سعی می­کنم خودم را بیشتر دوست داشته باشم و دست از سرزنش کردن خودم بردارم. بعد از آن اتفاق من و رابرت بیشتر به هم نزدیک شدیم و من احساس خاصی نسبت به او پیدا کرده‌­ام، بنحوی که دوری از او برایم سخت شده است.  

حقیقت اینست که هیچوقت فکر نمی‌­کردم تا این حد برای رابرت مهم باشم. او در تمام مدتی که در مرخصی بودم، بدون آنکه متوجه شوم من را زیر نظر گرفته و در لحظه آخر توانست جانم را نجات دهد. گاهی اوقات خودم را احمق فرض می­کنم چون متوجه شدم که چقدر او به من علاقه­‌مند بوده، ولی من هیچوقت حس او را درک نکرده بودم، شاید بخاطر اینکه حواسم درگیر توهماتم بوده. بهرحال فکر کنم به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت بدهم. فکر کنم او بهترین مردیست که تاکنون در زندگیم دیده­‌ام.

پایان

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شاید برایتان مفید باشد