سلام به دوستان عزیز
اولین مسابقه داستان نویسی رو با موضوع سفر برگزار میکنیم.
داستان باید در یکی از انواع واقع گرایانه و یا فانتزی و حداکثر تا 2000 کلمه باشه. نوشته شما باید سفری تخیلی و یا واقعی در قالب داستان باشه.
تاریخ ارسال: تا 20 مرداد سال جاری
از طریق نظرات زیر همین پست
داستانهاتون بعد از خوندن، در بخش پاسخ نقد میشه
جوایز:
نفر اول: کلاس خصوصی داستان نویسی و یا تقویت نوشتن یک ماهه
نفر دوم: کتاب “از هیچ تا هیاهو”
نفر سوم: سی هزار تومان وجه نقد
پس دست بکار شید و شروع به نوشتن کنید.
و اما ……………….
برندگان:
نفر اول: سارا جعفریان
نفر دوم: فریده صالحی (قطعا اگر ایشون تعداد 2000 کلمه رو رعایت کرده بودند نفر اول میشدند)
ضمن تشکر از دوستانی که مشارکت کردهاند، امیدوارم که برنده مسابقات بعدی باشند. پیروز و سربلند باشید.
13 نظر
با سلام به این روزها که روز پرواز شکست ناپذیر روح بلند انسان به منتهای جمال وکمال خودش است ۰روزی که ائمه علها السلام با دست مبارک پیامبر اکرم مدال بزرگیشان را به انسانها هدیه می دهند ۰ سفر من سفر از خاک است تا به آسمانها اسم این سفر را می گذارم سفر از فرش تا عرش ،سفر من از خوابی شروع شد که دیدم ونفهمیده بودم که آیا این خوابی که من راتا سالها فکر وزندگیم را به خودم مشغول کرد وسالها من را مثل دیوانه ها کرده بود ،چه بود که بعد از سالها،من به واقعیتش پی بردم۰ سالها پیش شاید سال ۱۳۷۸ در خواب بودم که دیدم (من در یک محیط پر از ترس بودم ،چطوری بگم همه جا پراز زنها ومردهای لخت بود که به این طرف وآن طرف سراسیمه می دویدند ۰ من چی؟؟؟!!!نمی دونم لباس من چی بود ،فقط تنها چیزی که می دونم این بود که سراسیمه بین آنها از سویی به سوی دیگر می دویدم ،همه وجودم پر از ترس شده بود،از شدت وحشت این منظره ،فقط نگران به این سو وآن سو شتاب زده می دویدم ۰ هیچ پناهگاه وجای امنی برای من نبود،خدایا کجا پناهگاهی هست ؟؟؟!!خدایا اینجا کجاست ؟؟؟!!!چرا من این بیابان ومحشر کبری گیر کردم ؟؟؟!!!چرا نمی تونم پناهی ،پناهگاهی ،محل امنی ،سایبانی پیدا کنم؟؟؟!!!خدایا چه معصیتهایی به درگاهت کردم که بخشیده نشدم ودر این حال ، مانده ام؟؟؟؟!!! یک مرتبه فرجی شد ،،چه فرجی ؟؟؟!!!به یک باره اسبی مشکی از آسمانها به زمین فرود آمد ۰ خدایا این اسب چیست آیا برای من آمده؟؟؟!!آری برای من است ۰ خوشحال به طرفش دویدم وقبل از اینکه کسی بیاید وهمراه من سوارش شود فورا پا به رکابش که حالا نشسته بود تا من راحت سوارش شوم ،گذاشتم ۰ فورا دستم را دور گردن زیبایش حلقه کردم ونفسی راحت از آخر ششهایم کشیدم ۰ فورا اسب من که خیالش از سوار شدن من ومحکم بودن من روی سینه اش ،آسوده شده بود ، به هوا پرواز کرد ۰ من هم نفسهای بلند وراحتی کشیدم وتمام ریه هایم را از هوای پاکیزه بالا پر کردم ۰ کم کم اسب من بالا وبالاتر رفت ،تا اینکه از ابرها هم بالا رفت ۰ کم کم از خواب پریدم ،دیگر بیدار شده بودم ونه خبری از اسب نجات دهنده من بود نه اون ابرها وآسمان ۰) این آغاز کنجکاوی من برای تعبیر خوابم بود .فردا صبح دخترکم را از خواب صبحگاهیش بیدار کردم وفورا به طرف حمام عمومی خانه پدری حرکت کردیم ،نمی دانم چطوری خودم ودخترکم راشستم چون فقط هدفم مفهوم خواب بود.فورا سراغ آقای عمامه مشکی از سادات دیباجی شهر رفتم که تقریبا سر کوچه حمام بود .تا چشمش به من افتاد ،قبل از اینکه حتی به من ودخترکم که حالا غرق عرق شده بود از بس با عجله به طرف خانه او کشیده بودم ،گفت :بختت بلنده .من که خیلی دلخور وعصبانی شده بودم گفتم : بابا چی می گی از بخت وتخت من گذشته ،این هم نتیجه بخت وتختمه این دخترمه .تا دید که دست دخترکی در دست منه گفت: در آینده ایی نزدیک ،صاحب پسری میشی که باید هم نام حضرت علی (ع) یا حضرت رضا(ع) باشه .هر دوتاشون اسمشون علیه ،اون اسب مال این دوتا بزرگوار بوده .راستی این بچه هم دنیا هم آخرتت را آباد می کنه .من نفس راحتی کشیدم که تعبیر این خواب بد نبوده وبه طرف خانه مستاجری که تقریبا نزدیک خانه پدریم بود به راه افتادیم در کل راه من فقط به این فکر می کردم که آیا پسرم من رانجات میده یا صاحبان اون اسب سیاه؟؟؟؟!!!
دوست عزیز با سلام. نوشته شما ویژگیهای داستان کوتاه رو نداشت.
خیابان خلوت بودو مغازه ها بسته. شیدا باقیمانده ی گلهای سرخ را در شیشه ی آبی گذاشت تا فردا تازه بماند. زیرانداز پاره و گونی شکل را از زیر دکه ی روزنامه فروشی درآورد و جلوی دربانک پهن کرد. کفشان ورنی سفیدش را درگوشه ای جفت کرد. نایلون دسته دار آبی را باز کرد و ساندویچی را که سر شب مردی مهربان به او داده بود درآورد تا خود را از قارو قور این شکم بی صاحاب خلاص کند. هنوز یکگاز نزده بود که صدای ناله اژ شنید. نگاهی به اطراف انداخت. گمانکرد خیالاتی شده و دوباره یک گاز دیگر زد. ناله ضعیف ترشد. از جا برخاست و به سمت سطل زباله رفت. داخل سطل آهنی و بزرگ را زیرو رو کرد خبری نبود. نگاهی به جدول انداخت. گربه ی پشمالیوی سفیدی افتاده بود و ناله می کرد. گره روسریش را محکم کرد با دستان کوچکش گربه را بقل زد
سلام فرشته ی کوچولو کدوم از خدابی خبر تورو به این روز انداخته
نگاهی به دست آویزانش کرد. چشمان سبزش راتزدیک برد و گفت
الهی شکسته باید بایه چیزی ببندمش که صبح به اصغر بندی بگم درستش کنه
گربه را روی زیرانداز قرارداد و دوباره به سمت سطل زباله رفت دو پلاستیک بزرگ سیاه را بلند کرد و روی زمین گذاشت باز کرد چیزی پیدا نکرد زیر آشغالها یک جعبه ی چوبی بود آن را برداشت و محکم به بدنه ی سطل زباله زد تا چوبها از هم جدا شوند دو تکه از چوب را برداشت و رفت.
روسری گل دار آبی رنگش را از سرش باز کردو با دوتکه چوب دست گربه رابست. بطری آب را از نایلون بیرون آورد و دستانش را شست کمی هم آب داخل دستکوچکش ریخت و جلوی دهان گربه گرفت. زبان کوچکش را درآوردو دستان شیدا را لیس می زد تکه ای از ساندویچش را برای او گذاشت و مابقی راخودش خورد. کفش ها را زیر سرش گذاشت و دراز کشید با اینکه روز سختی داشت اما لبخند می زد به خاطر اینکه توانسته بود به حیوانی کمک کند امشب ماه کامل بود و نگین های آسمان روی پرده ی سیاه شب می رقصیدند. همانطور که چشمانش به آسمان خیره شده بود موهای فرخورده ی جلوی صورتش را کنار زدو و آرنجش را بالای پیشانیش گذاشت.
گربه کوچولو توهم مثل من از زمین خسته شدی؟
دلم میخواد از این جابرم بالای ابرا اصلا برم رو ماه بنظرت اون جا کسی هم زندگی می کنه
شاید اون جا آدم فضایی باشه شاید مهربون باشن شاید اون بالا همه مثل هم باشن فقیرو پولداری نباشه.
مامان بابای من وقتی من کوچیک بودم رفتن اون بالا خیلی دلم براشون تنگ شده دلم میخواد منم زودتر برم. خسته شدم از این جا
ناگهان آسمان یک دست به رنگ خون شده بود و تکه هایی ابر به رنگ ارغوانی تا به حال همچین صحنه ای راندیده بود. ماه شروع به چرخیدن کرد ستاره ها یکدست لباس آبی روشن به تن کرده بودند گویی همه به مراسمی دعوت شده بودند .
هم ترسناک بود و هم جذاب و زیبا ،غرق درتماشای این صحنه زیبا بود که ناگهان صدایی از کنارش شنید دوست داری با هم بریم اون بالا. سرش راچرخاند به جای گربه ی سفید یک بانوی زیبا شبیه انسان ولی با تفاوتهای زیاد کنارش نشسته بود.
دختری از جنس آسمان با گیسوانی پریشان و ارغوانی رنگ، صورتی زیبا و کشیده نقش ماهی نیمه به رنگ آسمان بانقطه های منظمی برپیشانی داشت که می درخشیدو ابروانی کشیده که تا گوشش میرسیدچشمانی تمام آبی رنگ که نورش تاعمق وجود نفوذ میکردبینی باریک و کوتاه لبهایی به رنگ انارگوشهایش بیشتر شبیه گوشهای کوتوله های داستان سفید برفی بود اما بزرگ تر که حلقه ای طلایی آن راجذاب تر کرده بوددونقشی به شکل آتش و به رنگ قهوه ای که ازبالای ابروانش تا گونه هایش کشیده شده بود .
گردن بندی بایک تکه سنگ آبی رنگ که بیشتر شبیه عنکبوت بودبرگردن داشت و درتاریکی شب همه جا راروشن می کرد.
برروی بازوانش نقش خورشیدو ماه نقش بسته بود که نشان از قدرت جادویی اومیداد.
چشمانش گویی شیدا رتطلسم کرده بودنه میتوانست حرفی بزندنه تکان بخورد بعداز مدتی زبانش باز شد و با ترس پرسید
ت ت ت توکه هستی پری ،فرشته ،اجنه؟
لبخندی برلبهای سرخش نقش بست و گفت :نترس عزیزم من رامونا نگهبان شهر رازاکان هستم امشب شب با شکوهی است ماهرسال دراین شب تولد ملکه رادمون راجشن می گیریم دوست داری توهم امشب میهمان ماباشی؟
من چرا من باید به میهمانی شما بیایم؟ دستی به موهای شیدا کشید و گفت جشن تولد ملکه هرچندسال با تولد یک انسان مقارن می شود و امشب شب تولد توست و توانتخاب شده ای تا دراین جشن ما را همراهی کنی رامونا دستان کوچک شیدا را به آرامی گرفت و بالا برد آسمان غرق در نور شدوشهابهایی طلایی آسمان را روشن کرده بود و ستارگان درحال چشمک زدن گویی تمام ستاره ها دریکجا جمع شده بودند. گردبادی از جنس نور و به رنگ سفید آن دورا دربرگرفت و به صورت مارپیچ بالا و بالاتر می بردانگار اوهم درحال رقص و آواز بودتا اینکه متوقف شد و از اطرافشان محو گشت روبه رویش قصری باشکوه که دیوارهاو ستون هایش همه از جنس الماس ودوطرف ورودیش صخره ای پوشیده از سبزه که آبی به رنگ یاقوت و درخشنده از میان آن جاری بود دختری شبیه به انسان با پوستی به رنگ شب و گیسوانی پریشان به رنگ آبی که نورش تمام اطراف را روشن کرده بود با فلوتی درخشان و هفت رنگ مشغول نوازندگی بود و فرشتگانی کوچک با لباسهای سفید وبالهایی ازجنس نور دستان هم دیگر را گرفته بودند و به صورت دایره وار مشغول رقص و پایکوبی بودند وبا نوای موسیقی جمع و پخش می شدند و به دور خود چرخ می زدند هنگامی که متوجه شیدا شدند اطرافش را احاطه کردند و دو نفر دستانش را گرفتند و دیگران به دنبال آن ها با آهنگی زیبا او را به درون قصر بردند جایی که ملکه زیبایی بر روی تخت ماه نشسته بودآنقدر زیبا بود که محوتماشای اوشد.
موهایی به رنگ نقره ای چشمانی به رنگ کهکشان وظاهری کاملا شبیه انسان دریک دست گوی آبی رنگ و دردست دیگرش چوب دستی بانشان ماه و خورشید.به ارامی دستی که گوی درآن قرارداشت را درمقابلش قرار داد و شیدا دستش را دردستان او قرار داد وگوی تبدیل به نوری شد و اطرافمش را احاطه کرداحساس ترسی عجیب سراسر وجودش رافرا گرفته بودقلبش شروع به تپیدن کردانگارکه گویی ازقفسه سینه اش به بیرون میپرید ناگهان خودش را درلباسی زیبا و ارغوانی با تاجی نقره ای برسر دید وملکه اورا درکنارخود جای دادفرشتگان با جامهایی در دست مشغول رقص و پایکوبی شدند و آسمان شکوفه هایی شبیه الماس را برسرشان میریخت .ناگهان فرشته ها آهنگی شبیه صدای شیپور زدند و همه سکوت کردند. یکی از نگهبانها جلو آمد طوماری طلاییکه دردستش بود راگشود و شروع به خواندن کرد
به نام ماهویا ملکه هفت آسمان
امشب و در این مکان اعلام می دارم که دوشیزه شیدا از اکنون تا زمان بی پایان به عنوان دختر وملکه ماهویا منصوب می شود. موسیقی دوباره شروع شد و فرشته های کوچک نگین های سفیدی بر سر شیدا ریختند وملکه اورا درآغوش گرفت.
دوست عزیز با سلام. نوشته شما چند غلط املایی داره. دیالوگها باید بصورت شکسته نوشته شوند. ولی در کل خوب بود.
سوگل وقتی به خانه آمد گرما کلافه اش کرده بود کفش های صندل را از پا درآورد شال و کیفش را روی چوب لباسی نزدیک در آویزان کرد و در حالی که داشت از گرمای هوا شکایت میکرد بوی غذا، او به سمت آشپزخانه کشید، دیدن مادر که دستش را زیر چانه اش تیرک کرده و صورتش از گریه سرخ شده بود سلام را در دهان سوگل خشکاند، سوگل با دیدن مادر جا خورد و گفت: اتفاقی افتاده مادر? مادر دستی به گونه های خیس ش کشید و گفت مادربزرگ بیمار شده و من نمی توونم برای پرستاری او برم، سوگل که میدانست مادر، چقدر مادربزرگ و پدربزرگ را دوست دارد و پس از انتقالی پدر از نیشابور به تهران وبیماریش باعث شده بود سالها از آن ها دور بماند. سوگل رو به مادر کرد و گفت مادر غصه نخور حتماً یه کاریش میکنیم الان ، حال مادربزرگ چطوره? مادر آه بلندی کشید و گفت یک ساعت پیش تلفنی صحبت کردم حال خوبی نداشت. و دوباره اشک هایش سرازیر شد و رو به سوگل گفت: حال و روز پدرت هم منو مجبور میکنه تا نتوانم به آنها سر بزنم، سوگل به فکر فرو رفت و گفت شاید من بتوانم پیش آنها برم و چند روز مراقب مادربزرگ باشم. مادر برقی از رضایت مندی در چشمهایش نشست و با خوشحالی گفت حالا که من دانشگاه ندارم می توونم برم، ودر همان حال که داشت در قابلمه را برمی داشت و با تمام قدرت بوی قرمه سبزی را با نفس به درون میکشید مادر را بوسید و گفت اگر غذای منو زود بکشی حتماً یه فکری برای رفتن می کنم. الان که مغزم از گرسنگی کار نمیکنه مادر نفس راحتی کشید و بلند شد تا غذا را برای سوگل آماده کند. سوگل که داشت از سبزی خوردن روی میز برگ ریحانی به دهان میگذاشت رو به مادر گفت شب که پدر آمد در موردش بیشتر صحبت می کنیم و به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را در بیاورد سوگل بعد از شام با پدر تصمیمش را در میان گذاشت و قرار شد که فردای آن روز به مقصد نیشابور حرکت کند. فردای آن روز ساعت از چهار گذشته بود که به ترمینال رسید. و یک راست به سمت باجه بلیط فروشی رفت. آقابلیط من رزرو شده، مرد بلیط فروش بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: واسه کجا؟ برای نیشابور ساعت پنج رزرو کردم.
نگاه کنم، اسمتون؟ سوگل احمدی؛ چند لحظه صبر کنید و بعد مشغول آماده کردن بلیط شد. سوگل که خاطرش از بلیت جمع شد، نگاهی به اطراف انداخت تا وقتی آن را گرفت روی یک صندلی جا خوش کند، متصدی، بلیط را به سمت ش دراز کرد و بدون اینکه چشم ش را از صفحه کامپیوتر بر دارد آن را به دست سوگل داد. سوگل به سمت صندلی رفت و ساک ش را روی آن گذاشت نفس راحتی کشید و دست ش را داخل جیب کوچک کیفش کرد. گوشی اش را درآورد، نگاهی به صفحات مجازی انداخت اما کمی بعدآن را خاموش کرد و باز هم نگاهی به اطراف انداخت صدای زنی که از بلندگو ها مسافران را برای سوار شدن آماده می کرد هر چند یک بار با صدای یک بوق هشدار شنیده می شد، سوگل سعی کرد یک ربع دیگر که ساعت حرکت اتوبوس بود همانجا بنشیند، چشم هایش را بست و به صندلی تکیه داد، اوکه در دانشگاه ترم چهار حقوق را میگذراند وحالا امتحاناتش به پایان رسیده بود بدش نمی آمد که به این سفربرود، بوی تند قهوه ی اسپرسو از گیشه کوچک داخل سالن فضا را پر کرده بود اشتها هایش را برای نوشیدن ترغیب می کرد سوگل به ساعتش نگاه کرد ساعت از پنج گذشته بود و هنوز از صدای داخل بلندگو خبری نبود، یک ربع دیگر گذشت سوگل ساک ش را به دست گرفت و به سمت باجه بلیط فروشی رفت، ورو به متصدی گفت: ساعت از پنج گذشته چرا اتوبوس حرکت نمیکنه؟ مرد متصدی که داشت چیزی روی کاغذ می نوشت خودکار را روی میز گذاشت و از بالای عینکش به سوگل نگاه کرد و گفت خانم من از کجا بدونم هر وقت اتوبوس حاضر باشه بلندگو صدا میکنه، به گمانم شما خیلی وقته با اتوبوس سفر نرفتین؟ سوگل حرف زدن با مرد بلیط فروش را بیفایده دید ناامید روی صندلی اش برگشت صدای زنگ موبایل ش در آمد می دانست که مادر است
. “الو مامان”
“سوگل کجایی؟ سوار شدی؟”
” نه اتوبوس تاخیر داره ”
” ای بابا چرا آخه؟”
“نمیدونم گمونم تا یک ساعت دیگه هم اینجا باشم”
“باشه دخترم مواظب خودت باش حرکت کردی خبر بده”
“حتماً”
سوگل خداحافظی کرد و گوشی را مجدداً در کیفش قرار داد
همهمه داخل سالن کلافه اش کرده بود تا به خودش آمد جلوی گیشه قهوه فروشی ایستاده است
اقا لطفا یه اسپرسو
قهوه را به دست گرفت از سالن خارج شد صندلی زیر سایه بان او را به سمت خود می کشید روی آن نشست و ساک ش را کنار دست ش قرار داد قهوه را قبل از اینکه بنوشد جلوی بینی اش گرفت و بوی تند قهوه را تا انتهای مغزش کشید. قهوه که تمام شد خواست شکلاتی که در دستش بود را باز کند کودک خردسالی را روبه رویش ایستاده دید، کودک با موهای طلایی و لباسی که از سنش کوچکتر بود و کفش های پلاستیکی به سوگل زل زده بود سوگل به صورتش نگاه کرد زیبایی و معصومیت اش در زیر خاک و چرک فقر مخفی شده بود و صورتش را گمان می بردی روزهاست نشستهاند، سوگل هنوز زبان ش از تلخی قهوه می سوخت شکلات را به سمت کودک گرفت همان موقع زن جوانی از راه رسید و دست کودک را کشید تا همراه خود ببرد کودک که نزدیک به دو سال بیشتر نداشت شروع به گریه کرد سوگل سعی کرد با لبخند زدن زن جوان را راضی کند تا شکلات را به کودک بدهد زن جوان شکلات را گرفت تشکر کرد و برای این که گریه کودک بند بیاید زود آن را به دهان کودک چپاند. بعد رفت روبروی سوگل روی صندلی نشست.سوگل که تمام حواس ش پیش زن جوان بود زیر چشمی او را نگاه می کرد بیشتر از ۱۷ سال نداشت صورتی گرد و صاف و چشم هایی به رنگ سبز داشت لبهای گوشتالو و ابروهای بلند و کشیده که زیبایی خاصی به چهره زن جوان میبخشید همانجور که حواسش به زن جوان بود وانمود میکرد که به او نگاه نمی کند شکلات به گلوی کودک پرید و سرفه های پشت سر هم، سوگل را وادارکرد تا از آبسردکن لیوان آبی برای کودک بیاورد وقتی کودک آرام گرفت، سوگل به زن جوان گفت بیا نزدیک من بنشین زن جوان از زحمتی که برای سوگل درست کرده بود شرمسار بود کودک ش را در آغوش گرفت و کنار سوگل نشست زن جوان که چادر رنگ و رو رفته اش را زیر چانه محکم گرفته بود تا از سرش نیفتد روبه سوگل کرد و گفت خانم باعث زحمت تان شدم، سوگل با لبخندی مهربان روبه زن جوان گفت زحمتی نبود. و بعد از زن جوان پرسید:
اسمت چیه؟
در حالی که زن به زمین نگاه میکرد گفت “صفا”
“چه اسم قشنگی اسم بچه ات چیه؟”
“شیرین”
“چند سالشه؟”
“دو سالش و تازه تمام کرده”
زن جوان لبخند تلخی زد و گفت: چه فایده از روزی که به دنیا آمده شیرینی ندیده سوگل که غم را در چشمهای زن جوان میدید گفت: چقد جوونی چند سالته؟
زن جوان چشم هایش را به زمین دوخت مکث کوتاهی کرد و گفت ۱۷ سالمه
سوگل سر تا پای زن را برانداز کرد، چرا با این سن کم ازدواج کردی؟ زن جوان دوباره خنده تلخی کرد و آهی کشید آنقدر تلخ که بدتر از قهوه ای که سوگل نوشیده بود و هنوز تلخی اش روی زبانش را میسوزاند سوگل به صورت زن جوان خیره شد، هیچ ردی از خوشبختی در آن دیده نمی شد سوگل که در دانشگاه درس وکالت می خواند به خودش اجازه داد تا به زخم های زندگی این زن جوان سری بزند اگر ناراحت نمیشی از زندگیت بپرسم؟ زن جوان با سرش اشاره داد که میتوانی بپرسی وبعد سوگل از ادامه داد چند سالت بود ازدواج کردی. یک بار دیگر زن نفس را در سینه حبس کرد و گفت فکر کنم تازه ۱۴ سالم تمام شده بود به مادرم گفتم می خواهم درس بخوانم شوهر نمی کنم، اما مادرم آن شب چه قشقرق ی به پا کرد گفت پدرت صحبت کرده باید تن به این ازدواج بدهی تازه شوهرت هم مرد خوبی است خیالت راحت خوشبخت میشوی بعدنگاهی به صورت سوگل کرد و گفت خانم؛ پدرم وضع مالی خوبی نداشت ماهم ۸ تا برادر و خواهر بودیم هیچکس به حرف من گوش نمی داد دلم میخواست درس بخوونم از همون اول، شوهرم گفت: عقد کنیم دیگه مدرسه بی مدرسه، یک بار هم به حالت قهر آمدم خانه ی پدرم اما مادرم کتکم زد و گفت تو دیگه شوهر کردی اینجا هم دیگه خونه ی تو نیست، برگرد خونه شوهرت زن جوان سکوت کرد و در سکوتش چنان سنگینی و درد ی نهفته بود که سوگل از پرسیدن سوال ش پشیمان شد. زن جوان بچه خوابیده در آغوشش را جابجا کرد و دوباره ادامه داد پدرم از کار افتاده و نان دادن به خانواده برایش سخت شده بود وقتی اکبر آمد خواستگاریم خیلی زود جواب گرفت یک هفته بعد هم عقد کردیم نگاهی به سوگل کرد و گفت:اکبر خیلی غیرتیه سوگل با تعجب پرسید از کجا فهمیدی که غیرتیه؟ زن جوان گفت آخه نمیزاره لاک بزنم اگر موهام بیرون باشه دعوا م میکنه دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما کلمات در دهانش خشک شد زن جوان که بیش از سنش درد و رنج داشت موهایش را زیر روسری سرخش کرد دیگر لرزش بغض به صدایش نشسته بود. الانم از خونه بیرونم کرده دارم میرم رحیمآباد خونه پدرم. سوگل با تعجب پرسید: تو که گفتی خیلی با غیرته چطور یک زن جوان و تنها را فرستاده خونه پدرش؟ زن جوان اشکها ی سرگردان را از گوشه چشم هایش پاک کرد و گفت صبح که برای خرید از خونه در اومدم کمی طول کشید تا برگردم وقتی برگشتم دیدم با زن صاحبخانه دل میدهد و قلوه می گیرد چنان خوش و بشی و میکرد که نگو، ناراحت شدم بدون اینکه سلامی به آن دو بکنم وارد خانه ام شدم بعد از کمی با عصبانیت وارد اتاق شد و شروع به کتک زدن من کرد اکبر ۱۵ سال از من بزرگتر بود و من همیشه از او می ترسیدم نمیدانم چقدر گذشت در میان گریه های شیرین بود که به هوش آمدم شیرین بالای سرم گریه میکرد تمام بدنم از درد میسوخت، می دانستم که مدتی هست سرش به زندگی بند نیست چه میکردم ، او مرد بود و من همیشه از او می ترسیدم از جیبش یک مشت اسکناس درآورد به صورتم پرتاب کرد وگفت: آمدم دیگر تو را اینجا نبینم میروی رحیم آباد خانه پدرت تا بیایم تکلیفت را روشن کنم، به اینجا که رسیدم زن جوان بغضش ترکید و اشک هایش چون رشته های مروارید به هم پیوسته از چشم هایش بیرون زد انگار سوگل را برای خود سنگ صبوری می دید تا از درد درون ش بکاهد، سوگل با نگاهش به صورت زن جوان خیره شده بود هنوز سفرش آغاز نشده تمام دلخوشی ش برای رفتن به سفر، با غم و اندوه زندگی این زن همسفر شده بود. و زن جوان ادامه داد، از اولش دم دمی مزاج بود همش میگفت دوست ندارم، به اصرارخانواده م تو راگرفتم، سه ساله که ازدواج کردم ولی یک روز روی خوش ندیدم، حالا نمیدونم از این به بعد چه کار باید بکنم، سوگل دیگر جرات نمیکرد از زن جوان سوالی بپرسد، صدای بلندگو پشت سرهم تکرار می کرد، مسافرین مقصد نیشابور سوار شوند، سوگل اشکهایش را که همراه بغض در گلویش قورت میداد پاک کرد و بلند شد تا به اتوبوس برسد زن جوان به دنبال کودکش می دوید اتوبوس در جایگاه خود قرار گرفته بود و مسافران در صفی نامنظم یکی یکی از رکاب بالا میرفتند قلب سوگل برای زن جوان در تنگنا قرار گرفته بود وقتی روی صندلی مخصوص خودش جا گرفت چشم هایش از اشک خیس بودند با نگاهش زن جوان را تا پای اتوبوسی که به مقصد مشهد می رفت دنبال کرد. سرش را به شیشه تکیه داد دوباره به حرفهای زن جوان فکر کرد سوگل تصمیم گرفت وقتی وکیل شد وکالت زنانی مثل صفا را برعهده بگیرد تا شاید بتوانند حقوق از دست رفته آنها را باز پس گیرد. سوگل میدانست این زن جوان و کم سن و سال بعد از طلاقش چگونه جامعه او را پذیرا خواهد بود و سرنوشتش در این دنیای پر از نامردی ها چگونه خواهد شد. موبایلش به صدا درآمد
“مادر سوار شدی؟” سوگل که سعی می کرد بغض نشسته در صدایش پنهان بماند گفت: ” مادر تازه اتوبوس حرکت کرده”
سوگل صدات گرفته؟
“مادر خوبم کمی خستم”
“پس رسیدی خبر بده”
اتوبوس خودش را به جاده سپرد تا راه طول و دراز را شبانه بپیماید و سوگل در فکری عمیق فرو رفت اندیشید که این زن جوان و زنانی مانند او که در میان ظلم مردانه کودکی شان آشکارا به نابودی کشیده شده است. چگونه می توانند از نو جوانه بدهند. اتوبوس پیش میرفت وصدای اهنگ شادی از ضبط صوت ماشین بگوش میرسید اما این چیزی نبود که بتواند در این سفر سوگل را خوشحال کند. سفری که برای سوگل سوالهای بی جواب بسیاری داشت.
پایان
دوست عزیز سلام. داستان شما بیش از 2000 کلمه بود. در دیالوگها گاهی شکسته نویسی رو رعایت نکرده بودید. دیالوگهای وسط متن باید در گیومه قرار بگیرند. در کل زیبا نوشته بودید . لذت بردم.
موضوع: سفر
هر چه سن آدم در مقابل آن تجربه ی سفر کمباشد تصویر آن سفر برای او بینهایت بزرگ جلوه میکند. و یادآوری آن در بزرگسالی و شاید دوباره رفتن به آن مکان ، ممکن است مستحق آن همه بزرگنمایی که در کودکی شاهد آن بودی و احساسی که به آن مکان داشتیم را نداشته باشد.
در آن روز و ساعت کهباید خورشید نمایان شود، آسمان تغییر هوا داد
ابرها شبح وار روی نوک کوها به سمتِ درختان و هر آنچه در زمین بود روان بودند. خیرگی آن مکان، تپشی پر صدا در قلبم ایجاد کرده بود. و تماشای تپه های سبز میلی در من افراشت که همه چیز زیبایی شگرفی دارد. همه چیز برای من زنده بود حتی آن ساقهی شکستهٔ مرطوبی که، در آن حیاتی موج نمیزد، در برابرم نفس می کشید.
سفر دیدم را بی نهایت وسیع کرد، البته به شرطی که همه چیز برای تو ناشناخته و غافلگیر کننده باشد و تصویر و اطلاعی از آن مکان نداشته باشی، آنگاه ریزترین جزئیاتی که در طبیعت مشاهده می کنی در حال جنبش، برایت ستودنی می شود. دستم را به بیرون شیشهی ماشین بردم ابر همچون مه از دستانم میگذشت.
به پدرم گفتم : بابا میشه آرومتر برونی؟.
پدر با خشونت جواب داد: نه.
علت خشونت پدرم، در آن طبیعت زیبا را درنیافتم. شاید دوست داشت زودتر به مقصد برسد. هدفش از مسافرت تنها رسیدن به مقصد بود شاید در آن لحظه ذهن وتن او از طبیعت اشباع شده و دیگر به او احساس خوشایندی نمی داد. همچنان که دست های من آن ابرها را می شکافت. در مقابل آن همه زیبایی اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم که کسی اشک درون چشمم را نبیند و برای زدودنش، بدون آنکه دستم را به چشمانم برسانم و متوجه شدم که با این حرکت بیشتر توجه خانواده ام را به خود جلب میکنم، از آن کار دست کشیدم و راه دیگری را انتخاب کردم پنهان از همه، سعی کردم آن اشک شوقِ درونِ حلقه ی چشمم که در حال افتادن بود را آنقدر نگه دارم تا همان جا بخار شود.
آیا واقعا بخار میشد؟ چه فکر خندهداری تنها چشم از تشنگی، آن اشکِ شور را مینوشد. خلاصه اشک در چشمم پاک شد و آن حالت دیدگیِ تارگونه از بین رفت
خواهرم در صندلی عقب با ناراحتی کنار من نشسته، و از آمدن به این سفر ناراضی بود به دو دلیل: اولین دلیل بدماشین بود ویکی دیگر از دلایلاش، مسافرت همراه پدر رو دوست نداشت.
چون پدرم فوق العاده آدم عصبی و پرخاشگر، و یکی از رفتار های معمول و همیشگیاش منتظر یک بهانهای بود که دعوا راه بندازد. اما در این سفر برعکس تمام آن رفتارها و خلق تنگی که در خانه داشت در این مسافرت، رفتارش کمی تغییر کرده بود اما خواهرم هیچگاه دیدش نسبت به او عوض نمیشد و به خاطر ترس از دعوای بیدلیل همیشگی اش هیچگاه از سفر لذت نمی برد. در اصل من بر عکس او، به هیچکس کاری نداشتم اگر هم می دانستم شکنجه ای روحی قرار است برای من اتفاق بیافتد از زیر آن دستمال مشکی، به علت آن شکنجه که دور چشمانم بسته بودند. باز در تخیلاتم زیبایی ها را در آن عذاب روحی می آفریدم.
بازتاب تصوراتم را با کلمات به خواهرم نشان دادم اما نمیتوانست آن تصویرسازی را که در چشمِ خود میدیدم را نگاه کند اصلا چه نیازی به دیدن آن در نگاه من بود وقتی آن فضا و مکان زیبا در مقابل چشماش نمایان بود همه چیز برای او دست تکان می داد، اماترس چشمانش را کور کرده بود و نمیتوانست ببیند و در پشتِ پردهی هراسش قرار گرفته بود و آن پرده جلوهی طبیعت را در مقابل چشمانش، از میان برداشته بود. نگاهش فقط معطوف به هراسش بود از او چشم برداشتم چون دوست نداشتم استرس اوبر من وارد شود وبدون اینکه احساس کنم که کسی هست به منظره ی جلوی چشمانم نگاه کردم.به مقصد رسیدیم البته من خیلی وقته که به مقصد رسیده بودم و همه چیز را گذراندم مقصد من همان مناظری بود که در ماشین با سرعت بالا آن را تماشا کرده بودم ، پیاده شدیم و خواهرم دست های لرزانش را در دستانم قفل کرد.دلم می خواست ک از شر آن دست های لرزانی که وحشت را به من منتقل می کرد، رها کنم اندکی به آن دستها مجال دادم و دستش را همان گونه که او میخواست نگه داشتم ودر فکر این بودم که چگونه رهایش کنم.
دستم را یواشکی از دستش درآوردم و با اکراه از او دور شدم وخارج از دید همه، به تنهایی مکان دیگری را انتخاب کردم،
درختان در نظرم جلوه ی دیگری داشت و همه چیز از نظرم بزرگ و غیر عادی مینمود، به سبزه هایی که سبزی با طراوتی داشتند نگاه کردم حلزونی میان آنها مخفی شده بود، همانند حلزون از دید همه مخفی شدم. تا به راحتی آن گیاه ها ، سایه های درختان که بر سبزه ها تکان میخورد را لمس کنم. هیچ چیز از دریچهی نگاهم پنهان نبود آنقدر کهوجب به وجب آنجا را بادقت در ذهنم ثبت و در خاطره ام سپردم. و به آن ثانیه هایی که من را غرق در لذت کرده بودند گفتم کاش این ساعت کمی بایستد و من را در زمان متوقف کند.
خواهرم مرا صدا زد:میـــرا میرا
و من به او نگاه کردم و با تعجب گفت:
عجیبه پدر گفت برو میرا را صدا کن! بریم رستوران.
وارد رستوران شدیم و روی یک میز چهار نفره نشستیم.
بدون اینکه مِنو را دریافت کنیم برای ما کتلت و سوپ جو آوردند و مقابل هر کدام ما قرار دادند.من از کتلت خوشم نمی آمد اما چاره ای نداشتم با اکراه لقمه ای گرفتم و دیدم واقعا خوشمزه ست. تا ته بشقاب را شستم
بدون اینکه هزینه را پرداخت کنیم از آنجا خارج شدیم.
به پدرم گفتم: هزینه روندادی
اون گفت: از قبل پرداخت کردم
و بعدا با یکی آشنا شدم و متوجه شدم که از طرف بانک، همه چیز مجانی شده بود. و بانک تمام هزینه ها را تقبل کرده است.
دوست عزیز سلام. در ابتدای متن افعال با یکدیگر تناسب نداشتند. بیشتر شما روایت کرده بودید. متن تا حدی انسجام نداشت و پایان بندی مناسبی هم نداشتید.
به نام خدا
شادی رو به قبله
شانس آوردهایم که ما یک خانوادهی عروسکی هستیم. من، مامان گیسو و گلی خواهرم، چون مادر بزرگم یک پیرزن عروسکباز است!
گیسو که توی تئاتر هر از گاهی بهش پیشنهاد کار عروسکی میدهند. گلی توی یک مهدکودک غیرانتفاعی کار میکند. توی یکی از محلهای اعیان نشین کرمانشاه. من هم جلوی رستوران عروسک دلقک میپوشم تا مشتریها بیایند و خیکشان را پر کنند. دستمال دستم میگیرم و کُردی میرقصم، با بچهها عکس میگیرم، گاهی پیش میآید چند نفر بهم میگویند: “هوی دلقک، یه کاری بُکو بخندیم شاید بیایم رستورانتان یه چیزی بخوریم” میخواهم صد سال سیاه نیایند!
گیسو هیچ وقت از شوهرش دست نکشید. شوهرش بابای زیر قبرم نبود، تئاتر بود. عروسکهاش بودند. بچه سن که بودم، پرسیدم: “چرا به عروسکات میگی شوهر؟ ” رفت توی فکر. جدی شد و نفس عمیقی کشید: “بچگیام کار میکردم. عروسک مروسک نداشتم” لبخندی نشست گوشهی لبش: “با خودم مرج (۱) بستم بزرگ شدم همهی عروسکای شَهره بخرم”
بزرگ شدیم و یاد گرفتیم چجوری با عروسک به رتق و فتق زندگی برسیم و رنگ زردی جلوی مردم به رخ نکشیم.
ما که بزرگ شدیم، مامان شادی بچه شد و توی همان حوالی ماند. چند سالی میشد که توی نه سالگیاش گیر کرده بود. عقل و حافظهاش هم نه سال به بالا را رد نمیکرد. آخرین بار که بردیمش پیش دکترش، گفت: “عمرشم مثل سنش قد نمیکشه”
فهمیدیم که قرار نیست چشمش به دنیا باشد. دکترش گفت: “مغزش کوچیک شده، عقلشم به مراتب دچار زوال شده”
اشک نشست گوشهی چشم گیسو و بعدش گلی. من مثل یک مرد حریف بغضم شدم. چشمهام میرفت که داغ کند، پشت بندش لبهام بلرزد ولی جلویش را میگرفتم.
توی چشمهای کم جان مامان شادی هم غم بود و گوشهی چشمش قی. گیسو با دستمال گوشهی چشمش را پاک کرد، ولی غمش ماند.
توی راه خانه باد پاییز میزد به درختها و لختشان میکرد. برگهای زرد و نارنجی، سوارِ باد میرقصیدند.
بغض بیخ گلویم را فشار میداد و دست بردار نبود. یک توده ابر سیاه میآمد که رنگ عزا بپاشد به شهر.
روزهایی که به خانهی قدیمی مامان شادی توی کوچه پس کوچههای تنگ و باریک شریعتی میرفتیم، یادم افتاد. بازی کردن توی کوچه، زخمهای سر زانو، شوری عرق پیشانی که توی ظل آفتاب تابستان میرفت توی دهانم و شیرینی هندوانهی دست مامان شادی توی خنکای غروب که بر میگشتم خانه، طعم زندگی بود.
دفاع مامان شادی از من و گلی جلوی گیسو و بابا و بغل گرمش، بوی عطر وازلین دستهاش از ذهنم پاک نمیشد. کاش منم آلزایمری چیزی میگرفتم و مامان شادی یادم میرفت.
به خانه که رسیدیم، گیسو آرام و قرار نداشت. بعد از چند سال زنگ زد دایی. هر چی از دهانش آمد بهش گفت. گیس میکشید پای تلفن که: “شلوار مردانگی پات نیس. بند تنبانت شله که با مادرت حرف نداری” صدای خشدار دایی را میشنیدیم پشت گوشی: “نمیتانم تو چشاش نگاه بکنم ”
گیسو پشت لبش را میگزید: ” دکترش گفت نهایتش چند ماه بمانه”
دایی زد زیر گریه. صدای هق هق گریهاش که تمام شد، نفس محکمی از یک چیزی گرفت: “میام میبینمش ”
آخر سر گفت: “وام میگیرم که بهترین نقطهی سرِ خاک (۲) براش قبر بخرم”
گیسو قطع کرد. خون از لبش میآمد: “کی پول ازت خواست؟ ”
چند روز بدون چتر زیر هوای بارانی کرمانشاه آمدیم و رفتیم تا مامان شادی را بردیم پیش چند تا متخصص دیگر. خیس میشدیم، در عوض به قول گیسو: “آبرو میخریدیم”
یک آبروی دیگر مانده بود که بخریم. بگویی نگویی مرگ مامان شادی نزدیک بود. باید قبر میخریدیم برایش.
چند جای دیگر بردیمش همه اتفاق نظر داشتند که بافت مغزش کوچک شده. قدرت اختیارش محدود شده. قدرت تصمیمگیری ندارد.
موقع راه رفتن، دست تنها زمین میخورد. شبها از خواب میپرید. تمام در و دیوار خانه پر میشد از جیغهاش که: “عروسک مخوام” یا “بیسکوئیت باید بریزین تو شیر له بشه بخورم”
قرصهاش که آمدند توی خانه، پولهامان هی کمتر میشد. گیسو میگفت: “خدا عوضشه میده بهمان”
زنده نمیماند در عوض روی تخت، سر حال و قبراق منتظر مرگ مینشست.
درختهای شهر لخت شده بودند. نزدیک زمستان بود که یک موسسه تشریفات مرگ و میر پیدا کردیم. قسطی کار میکرد. دو تا ضامن میخواست و پول پیش. یک قبر دو طبقه میداد بهمان توی یکی از قسمتهای متوسط بهشت زهرا. هزینه شام و مراسم هفتم و چهلم هم میداد. مداح و تالار عزا و چیزهای دیگر هم جور میکرد.
پول پیش را به زحمت جور کردیم. سود اقساطش مثل بانکها بود. اندازهی مراسم عروسی خرج میگذاشت روی دستمان.
توی روزهایی که مامان شادی میرید توی پوشکش و بوی گندش تمام خانه را میگرفت، ما میدویدیم دنبال اینکارها. من سعی میکردم به ریدمانش فکر نکنم و به لیوان آبی که دندان مصنوعیاش را میگذاشت داخلش و گاهی از آبش مینوشید. حالم را بهم میزد ولی بهش فکر نمیکردم. تلویزیون هم که دائم شبکه پویا بود. آرزو میکردم کاش مامان شادی چند سال جلوتر گیر میکرد تا شبکههای دیگری هم میدیدیم. باز فدای یک تار موی سفید و نقرهایاش. به خودش و خاطراتش فکر میکردم.
قرار شد قرار داد ببندیم با موسسه که خوردیم به سه روز تعطیلی پشت سر هم.
شب قبل از تعطیلات دور هم نشسته بودیم. پشت شیشهها بخار بسته بود از سرما. گیسو با یک کاسه شیربرنج داغ آمد پیشمان: ” برا شادی خانم عروسک آفتابگردان خریدم”
عروسک آفتابگردان جرقهای شد توی ذهنم که مامان شادی را ببریم دهاتش. قدیم ندیمها توی دهاتش مزرعهی آفتابگردان داشتند. گیسو گفت: “کجا بریم تو این چلهی سرما؟ ” گلی هم پشت بندش گفت: “با کدام ماشین؟ ”
فردا صبحش تمام بهانهها و وسایل را ریختیم توی چمدان و سوار تاکسی شدیم و رفتیم پاوه. آسمان قرمز بود. این یعنی میخواست برف ببارد. به پاوه که رسیدیم برف بارید. ماشین گرفتیم برای روستای هجیج. برف و جاده را رد کردیم و رسیدیم هجیج، روستای مامان شادی.
زنگ زدم صاحبکارم:
-کار پیش آمده سه روز مرخصی مخوام، نه نیار
-فقط میتانم بگم برو گم شو!
هر منظوری که داشت به قیافهی مامان شادی بخشیدمش. رنگ سلامت نشسته بود به صورتش. یک چیزی توی مایههای رنگ انار. چروکش صافتر شد. توهم بود یا هر چی ولی چند سالی رفت روی سن خیالاتش. هوس سیگار کرد. بهم گفت: “برو بهمن دولی بگیر”
گیسو چشمهاش گرد شد: “دخترم برا سلامتیت بدهها”
مامان شادی نامردی نکرد، در جوابش گفت: “گوه نخور! ” این یعنی بزرگتر شده بود و مثل چند سال پیش میخواست سیگار بکشد.
اول رفتیم امامزاده عبدالله، بعد خیلی آرام پا گذاشتیم روی برفها که از خانههای پلکانی بالا برویم و برسیم به خانهی برادر مامان شادی.
هرم گرمای چای و خانه، سرمای بیرون را از یادمان برد. برادر مامان شادی دهان به گلایه و شکایت باز کرد که: “خون پسرت حلاله شادی”
مامان شادی هم گفت: “مه خودم بچهی گیسواَم، کِی پسر دارم”
انگار بچه مانده بود ولی کلمات را درست ادا میکرد. تا دیروز به سگ میگفت گربه. به شب، کمد. به آجر، بستنی. به زار و زمین هم میخندید. الان خیلی جدی به سیگارش پک میزد، چال لپش میخورد به لثههاش و درست حسابی حرف میزد.
سیگار و چای مامان شادی که تمام شد گفت: “هوس کردم برم چشمه”
گیسو هم مثل مامانهای نگران گفت: “عروسکاتم بیارم؟” مامان شادی سر تکان داد.
رفتیم چشمه بِل. دو کیلومتر تا روستا فرقش بود. پای چشمه، مامان شادی پاچهی شلوارش را بالا کشید و رفت توی آب. رو کرد به من و گفت: “روله (۳) این آب سرچشمهی کوتاهترین رودخانهی جهانه”
جواب حرفش سکوت من و گلی و گیسو بود و صدای شُر شُر چشمه.
مامان شادی عروسک آفتابگردان را از گیسو گرفت. لبهاش میلرزید. لابد بغص بود یا سرما.
سیگاری گذاشت کنج لبش. لرزش لبهاش تمام شد: “انگار روزای عمر منم مثل این رودخانهس”
گلی رفت و از آب بیرونش آورد. نشستند گوشهای و چای خوردند.
به گیسو گفتم: “حالا که فیلم هندی شد یه سوال بپرسم؟ ”
چشم بریده بود به آسمان. آنجا که خورشید میرفت غروب کند و از خودش یک لکهی بزرگ نارنجی به جا گذاشته بود: “میترسی؟ ”
دانههای برف بدون عجله روی زمین مینشستند. باد سرد میزد به نوک دماغ و پهلوهام. لابد به بدن بقیه هم میزد، ولی بیخیال بودیم.
نگاه گیسو مثل هوا سرد بود:
– از چه؟
-مامان شادی بمیره؟
نگاهم کرد. برف نشسته بود روی موهاش. پیر شده بود.
سرما نشست به جانم. لابد به جان بقیه هم نشسته بود. پا شدیم به رفتن. مامان شادی دوباره سیگار گذاشت کنج لبش. گیسو گفت: “کم بکش، همش از این بهمن تُف به رو (۴) شروع میشهها”
دو کیلومتر بغض بود توی گلویم که لحظه به لحظه جان میگرفت برای خفه کردنم. مثل مرد حریفش شدم. کشتمش.
توی خانه، مامان شادی وضو گرفت. نماز خواند. بعد از نماز به گیسو گفت: “به سن تکلیف رسیدم مامان؟ ” گیسو مثل پای چشمه با نگاهش سکوت کرده بود. مامان شادی عروسک آفتابگردانش را گرفت توی بغلش. پای سجاده دراز کشید. قبل از خواب گفت: “یعنی فردا آفتاب میزنه؟ ”
فردا آمد. آفتاب زد، اما مامان شادی بیدار نشد. هوا صاف صاف بود. توی روستا خاکش کردیم. بدون تشریفات.
از روستا که برگشتیم به شهر، ما ماندیم و یک قاب عکس از مامان شادی که به عروسکهای توی خانه نگاه میکرد.
پایان
۱-مرج:شرط
۲-سرِ خاک:بهشت زهرا
۳-روله:عزیز
۴-تفَ رو:لعنتی
دوست عزیز سلام. متن شما منسجم نبود. یعنی جاهایی سکته داشت و برخی از کلمات حذف شده بودند. داستان هیچ ارتباطی به سفر نداشت. فقط شما گفتید که مادر بزرگ رو به روستا بردید. ولی در کل قلم خوبی دارید و با تمرین میتونید متنهای بهتری بنویسید.
قواعد سفر
طاقتم طاق شده بود، پشت هم بد میآوردم نتیجه ندادنها مدام جلویم رژه می رفتند و شکستها در آغوشم میگرفتند، ادامه دادن و سپری شدن دقایق در حس و حالی که داشتم چون گذر از تونل آتش سخت و خفقانآور بود، استادی داشتم لطیف و رها و سبک! چون باد صبح بود در لحظات آتشینم، چون نمنم باران در کویر بریدنهایم، همیشه با چند جملهاش خنک میشدم و شارژ برای چند هفته.
اینبار که حرفهایم را شنید و سنگینی آواری که بر سرم خراب شده بود از جمله شکست مالی و خانوادگی و احساسی را دریافت به فکر فرو رفت و پیشنهاد یک سفر کوتاه را داد من هم قبول کردم به هر حال با کنار او بودن لحظاتم راحتتر طی میشدند.
صبح دلپذیر یک روز بهاری بود گنجشکان جشن صبحگاهیشان را شروع کرده بودند و آفتاب با لبخندی از سر رضایت به آنها مینگریست و با دستان گرمش نوازششان میکرد و بر سرخوشیشان میافزود، ساک کوچک سفرم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم چون من همیشه سبک سفر میکنم.
جلوی خانهی استاد پشت فرمان نشسته بودم و شعری را زمزمه می کردم که استاد از در خارج شد و این شروع دیدن عجایبی بود که در آن سفر دود از کلهام به هوا میداد، ظاهرش ایرادی نداشت همه چیز متناسب و جذاب، موهای مشکی و مجعدش که تا پایین گوشهایش آمده بود با ریش و سبیل براق و بلندش هماهنگ بود و چشمانی درشت چون دو اسب وحشی که تو میترسیدی به آنها خیره شوی مبادا زیر لگدهایشان بیفتی! اما در آخر در ازای لحظهای نگریستن، سیر میشدی و سیراب!
بدون اینکه بدانی گرسنه بودی یا تشنه!
اصلا تشنهی چه و سیراب چه؟
عامل تعجب در دستان او بود، او دو چمدان بزرگ طوسی رنگ را بیرون گذاشت و به داخل رفت و با دو تای دیگر برگشت، سرم را خاراندم و باخود گفتم قرار بود سفری کوتاه برویم یا اثاثکشی کنیم؟!
از ماشین بیرون پریدم تا علت را بفهمم،
– سلام استاد صبح بخیر! خبری شده؟ مگه ما نمیخواستیم یه سفر دوروزه بریم؟ این چمدونها برای چیه؟
– سلام عزیزم! نه برنامه همونه، خب اینها توشهی سفره دیگه، من که نمیدونستم چی بگم و نمیتونستم به این شخصیت که به اندازهی موهای سر من کتاب خونده بود در مورد آداب سفر توضیح بدم به ناچار سکوت کردم، به سختی چمدانها را جا دادم، او باز به داخل رفت و چند جعبه آورد و جلوی صندلی عقب گذاشت و تشکی روی صندلی و جعبهها انداخت و بالش و پتو را با وسواس خاصی رویش صاف کرد، من با دهان باز آن صحنهی مضحک را مینگریستم و خشکم زده بود، او که کارش تمام شد نگاهی به من انداخت
– هر انسان سالمی احتیاج به جای خواب داره درسته؟ سپس با نگاه جدی و قاطع گفت: – بشین بریم.
او به درون رختخواب شاهانهاش خزید و من هم حرکت کردم، در بین راه هجوم افکار در سرم همدیگر را له میکردند به طوری که قبل از اینکه بفهمم چه میگویند صدایشان در زیر دست و پای هم قطع میشد، با خودمیگفتم یعنی من اشتباه میکردم، انسانی که برایم بت شده بود و او را فرزانهی دوران میدانستم، اینقدر غیر معقول است؟! سپس بر سادهلوحی خود نفرین میکردم و دمی بعد به خودم نهیب میزدم ساکت شو بچه! اون از نقطهی بالاتری نگاه میکنه و میبینه چیزی رو که تو نمیبینی.
چند ساعتی راندم بدون اینکه کلمهای بینمان رد و بدل شود گویی او نمیخواست مزاحم خلوت من و افکارم شود، نزدیک ظهر بود و به یک استراحتگاه بین مسیر رسیدیم، پیاده شدیم و به نمازخانه رفتیم او با نگاهی موشکافانه همه جا را برانداز کرد:
– غیر ممکنه!
– چی غیرممکنه؟
– اینجا نمیتونیم نماز بخونیم، این فرشها باید شسته بشه نه اینها کهنهن، باید فرشهای نفیستری خریداری بشه، در و پنجرهها باید گردگیری بشه، باید حداقل چند گلدون و ظرف تزئینی داشته باشه! تا من بتونم اینجا نماز بخونم!
من خندهی مضحکی کردم:
– اون وقت نماز سال بعد این تاریخ رو میتونیم بخونیم، استاد فکر نمیکردم
اینقدر شوخطبع باشید؟ او دوباره نگاه نافذ و محکمی به من کرد و بیرون رفت و با جارو سطل و دستمال برگشت، او تا عصر جارو کرد شست و گردگیری کرد، و ما توانستیم چند دقیقهی آخر به سرعت نمازمان را بخوانیم که قضا نشود.
البته با التماسها و پادر میانی من جر و بحث او با مسئول آنجا برای تعویض فرش و وسایل ، خاتمه یافت.
من در حالی که دست و پایم میلرزید با لحن اعتراض و کمی بی ادبانه گفتم:
– حالا نماز اول وقتمون رو میخوندیم بهتر بود یا اینکه لحظهی آخر و با عجله؟! چه اهمیتی داشت روی چه فرشی میخوندیم، مهم این بود که زودتر به مقصدمون برسیم، حالا کلی عقب افتادیم.
او خونسردانه گفت:
– همه چیز باید کامل وعالی باشه.
ماجرا در سالن غذا خوری دوباره تکرار شد، او چند ساعتی شست و جارو زد، کارکنان آنجا صحنه را تماشا میکردند و خوشحال و راضی بودند که کارگری هالو و مجانی پیدا کردهاند، به او نگاه میکردم اما از آن آرامشی که من شیفتهاش بودم خبری نبود و او با بیقراری و اضطراب، مشغول انجام اینهمه کار غیرضروری بود.
بالاخره نهار و شاممان یکی شد و نماز هم با دستپاچگی و لحظهی آخر!
آخر شب بود و من دندانهایم سر شده بود، احساس میکردم گلولهی کوچک تعجب و دلخوریام آنقدر در طول روز غلتانده شده که به کوهی از خشم تبدیل شده و این زودپز دربسته آمادهی انفجار است اما نیمچه سوپاپ حیایی که باز بود از این کار جلوگیری میکرد.
استاد که به نظر میآمد همه افکار و احساساتم را میداند اما خود را به آن راه میزند، گفت:
– به نظر خستهای، تو برو عقب استراحت کن من رانندگی میکنم، من سری تکان دادم و سریع به رختخواب گرم و نرم استاد رفتم، به امید اینکه بخوابم و از این خواب خندهدار بیدار شوم.
تا مرز عالم خواب و بیداری پیش رفته بودم که به یکباره با سرعت نور و ابهت صاعقه به بالا پرتاب شدم، سلامی به سقف ماشین کرده و با احترام به رختخوابم راهنمایی شدم، گیج و منگ پرسیدم:
– چی شد؟
با آرامشی که دیگر خلاف قاعدهی پیشین بیشتر عصبیام میکرد جواب داد:
– هیچی از همین سرعتگیرهای مسخره بود ما که شانس نداریم همش سر راهمون سبز میشن!
با خودم گفتم سرعت گیر و شانس!
عجب ترکیب بدترکیبی!
این آدم حتما امروز یه چیزی خورده یا چیزی به سرش خورده! این اون استاد من نیست. بدون اینکه فکری بکنم پرسیدم:
– شما گواهینامه دارید؟
برای اولین بار با خشم نگاهم کرد
– آره وقتی تو با ماشین پلاستیکی بازی میکردی، گرفتمش،
– خب آداب رسیدن به سرعتگیر چیه؟
– من از این سوسولبازیا خوشم نمیاد، با موانع باید جنگید و به سرعت ازشون رد شد. این استدلال را که شنیدم بیخیال خوابیدن شدم و فهمیدم دیدارهای زیادی با سقف خواهم داشت!
از همه جالبتر غرهایی بود که میزد و بعد از هر سرعتگیر به شانس بد خود لعنت میفرستاد.
یک ساعتی در جادهی خلوت و وهمانگیز میراند که سرعت ماشین کم شد و ایستاد، محکم به فرمان کوبید:
– ای بابا بنزین تموم کردیم.
– شوخی میکنی؟ ما که چند جایگاه سوخت رو رد کردیم چطور به فکرش نبودی؟ کاربرد اون چراغ بنزین رو که میدونی انشالله؟
– فکر کردم تا مقصد ما رو میرسونه، هر ماشینی باید به مقصد برسه!
در حالی که نفسهای عمیق میکشیدم و چشمانم بین جاده و این عالم جاهلتر از منِ دیوانه دودو میزد گفتم:
– آه….باید رو خوب اومدی، این باید….
حرفم و خوردم چون بیشتر داغ میشدم، توضیح دادنش هم عصبیام میکند که با چه مکافاتی تا اذان صبح در آن جادهی خلوت توانستیم چند لیتر بنزین گیر بیاوریم و به شهر بعدی برسیم، دیگر برای غذا و نماز پیاده نمیشدم، داخل ماشین یک چیزی میخوردم و نمازم را کنار ماشین میخواندم و میرفتم میخوابیدم تا این علامهی دهر بعد از بیگاری چندساعته برگردد.
بعد از نهار مسیر کمی رفته بودیم که ماشین خاموش شد.
– باک که پره، این باز چشه؟
نگاهی به دو طرف جاده انداختم، خوشبختانه یک تعمیرگاه نزدیکمان بود، این اولین حس خوبی بود که در این سفر به من وارد شد، با خوشحالی فریاد زدم:
– اوناهش یه تعمیرگاه، خیلی شانس آوردیم.
اما استاد با چشمان گرد گفت:
– دیوونه شدی، تعمیرگاه واسه چی؟ من خودم واردم!
فکر نکنم برای شما خوانندهی فهمیده هم لازم باشه تعریف کنم روز دوم چطوری گذشت، دل و رودهی ماشین را بیرون ریخت و دوباره آنها سوار کرد، فقط این وسط یه مشت پیچ و مهره و سیم بیمصرف کشف شد و سازندهی ناشی کلی فحش خورد!!!
تا شب داخل ماشین ماندیم او دعا میکرد و هر چند دقیقه یک استارت میزد و میگفت ما شانس نداریم، اگه شانس داشتیم حداقل دو قدم جلوتر میرفت، هربار با شنیدن این جمله سوزش کنده شدن موهای گوسفند بیچاره در دیگ آبجوش کلهپزی را با تمام وجود حس میکردم،
نزدیک اذان مغرب بود که آخرین سوراخ سوپاپ حیایی که داشتم بسته شد و من آمادهی انفجار و ریختن آن همه آتش نادانی بر سر و روی خودم و او بودم که به احتمال زیاد تا آخر عمر از یادآوری آن میسوختم، استاد لحظه و حالش را دریافت و گویی تبدیل به آدم قبل از سفر شد، لبخندی ملیح زد و بیرون رفت، همه چیز را باز کرد و بست البته بدون جاگذاشتن امعاء و احشاء ماشین زبانبسته!
سوار شد و به سمت شهر خودمان دور زد، چند دقیقهای طول کشید که سیستم مغزم بالا بیاید پوزخند ریزی زدم:
– عجب! این نمایش طنز ادامه داره!
– آره، گل گفتی، این نمایش طنز هر لحظه و هر جا ادامه داره، تو این سفر دوروزه من رو نمایندهی گروه نادانی یافتی که قواعد سفر رو نمیدونن و خودت نمایندهی گروه عاقلی که کامل این قواعد رو میشناسه.
حال دوباره این سفر رو مرور کن و ببین در سفر زندگی توکدوم گروهی؟ اگه فهمیدی و قصد تغییر کردی، بنشین و چند ساعت یه دل سیر به همهی اضطرابها و افسردگیها و ناامیدیهات بخند، باز هم تمام مسیر برگشت را سکوت کرد و مزاحم خلوت من و افکارم نشد.
حال من از شما خوانندهی عزیز میخواهم که داستان را دوباره بخوانید و گروه خودتان را تعیین کنید شاید تصمیم به… .
دوست عزیز با سلام. بعضی از قسمتهای متن شبیه دلنوشته بود. متن یکدست نبود. من در جنسیت راوی و استاد دچار شک شدم. بعنی مشخص نبود جنسیت آنها چیست؟ فکر کنم هر دو مذکر بودند.
سلام خانم طوسی عزیز نمیدونم چه حوری ازتون تشکر کنم شما بهترین استادی هستین که تابحال داشتم چرا که درس زندگی و ایستادکی رو درکنار آموزشاتون به من دادین و هرروز کلی انرژی مثبت از شما می گیرم. ممنون بهترینم