وقتی بعد از چند ماه قرنطینه و دوری از سفر, سفری یک روزه به شمال کشورم رو شروع کردم یک جور حس دلتنگی داشتم. وقتی در جاده, کوهها, رودخونه و ماشینهای در حال عبور رو می دیدم حس زنده بودن پیدا کردم.
صنایع دستی و خوراکیهای خوشمزه گیلان. رودبار
سفر من ساعت ۵.۵ صبح پنجشنبه از میدون ونک شروع شد. بعد از خروج از تهران, کرج, قزوین و رودبار رو رد کردیم و بعد وارد روستای حلیمه جان شدیم. روستا سبز سبز بود. اتوبوس کنار دریاچه عروس توقف کرد و ما پیاده شدیم. بعد همراه لیدر محلی از کنار دریاچه رد شدیم و بعد از گرفتن عکس, به سمت جنگل رفتیم. در مسیرمان ماشینها پارک شده بودند و مردم روی زیراندازها نشسته بودند. اونها در حال لذت بردن از طبیعت و گفتگو بودند.دریاچه عروس
کم کم وارد جنگل شدیم. هوا دم کرده و شرجی بود. گاه سربالا میرفتیم و گاه سراشیبی رو طی میکردیم. همه ساکت بودند و فقط صدای پرنده ها و شکستن چوب های نازک زیر پاهایمان شنیده میشد. من برای عبور از سربالایی انرژی زیادی صرف میکردم و برای جلوگیری از لیز خوردن در سرازیری، حواسم رو جمع میکردم. تمام بدنم عرق کرده و مرطوب شده بود و مرتب آبی رو که همراه برده بودم میخوردم. بعضی از همسفرها جوانتر, فرزتر و جلوی صف بودند. بعضیها هم عقب تر. لیدر جلوی صف بود و یکی از آقایان کار بلد هم عقب صف. کسی نمیبایست جلوتر یا عقبتر از لیدر میبود. من تند تند در حال حرکت بودم و نفس کم میاوردم. قلبم تند تند میزد. دست خیس از عرق, باطوم رو چسبیده بود و من رو همراه خودش میبرد. پاهام خسته شده بودند اما گویی پایبند وظیفه شان بودند. انگار دستها و پاها با هم قول و قراری داشتند و اون جبران دلتنگی من بود. بعد از حدود ۱.۵ ساعت جنگل نوردی برای استراحت و خوردن ناهاری که همراه برده بودیم توقف کردیم. بعد از خوردن ناهار, بعضیها دراز کشیدند, بعضیها عکاسی کردند و بعضیها با هم وارد گفتگو شدند. حدود ساعت دو بعد از ظهر حرکتمون رو ادامه دادیم و لحظاتی بادی خنک رو حس کردیم. ولی دوباره همون رطوبت و هوای دم کرده سراغمون اومد.در مسیرمان, لیدر محلی مار کوچک و باریکی رو پیدا کرده و اون رو در دستانش گرفت و بعضیها باهاش عکس گرفتند و بعد هم اون رو رها کرد.
عکس متعلق به یکی از همسفران هست
کم کم به یک مرداب کوچک رسیدیم. قورباغه های کوچولو در حال پریدن و سر و صدا بودند. ده دقیقه ای توقف کردیم و بعد از گرفتن عکس, مسیر رو ادامه دادیم. دورتادورمون پر از درختان افرا, انجیلی و …. بود. پوست بلوطهای خورده شده بر روی زمین دیده میشدند و این تصاویر زیبا در طی حرکت ما رو همراهی میکردند. سرآخر بعد از یک ساعت, نفس نفس زنان به کنار دریاچه رسیدیم و وارد کافه ای شدیم. آبی به دست و صورت زدیم. آب خنک و چای خوردیم. بعد از دقایقی استراحت, سوار بر اتوبوس راهی تهران شدیم و سفری دیگر به پایان رسید و من منتظر ماندم تا دوباره طبیعت مرا فراخواند.