نویسنده: کاترین کرافت
مترجم: فرانک سالاری
سرآغاز: همه جا ساکت بود. لحظهای فکرکردم باید مرده باشم، اما بعد صدای جیغ وحشتناکی شنیدم. نمیدانم صدای چه کسی بود و از کجا میآمد. فقط میدانستم که صدای خودم نبود.
فصل اول: 2014
غروب بود. به سمت خانه میآمدم. حس خوبی نداشتم. البته دلیل خاصی هم برایش پیدا نمیکردم، چون همه چیز عادی و طبیعی بود. مانند بسیاری از آدمها این ساعت از سر کار به خانه میآمدم. هوا بشدت سرد بود. صبح شالم را روی نرده پلهها جا گذاشته بودم.
فصل هشتم: 1999
طبق معمول، صدای خانم هولیس، در میان آن همه سر و صدا و همهمه کلاس، شنیده نمیشد. من و ایموژن عقب نشسته بودیم. آرام با هم گفت و گو میکردیم که هم کلاسیهای دیگر صدایمان را نشوند.
فصل پانزدهم: 2014
در تلألوی نور خورشید سپیدهدم، بیاعتمادی به چیزهایی که شب پیش اتفاق افتاده است امری عادی است. آن روز صبح پس از رفتن جولیان، همین حالت را داشتم. ابتدا فکر کردم شاید چیزی دزدیده باشد، اما لپتاپ روی میز آشپزخانه بود و این تنها وسیله ارزشمندی بود که داشتم.
فصل بیستم: 2000
احساسی بالاتر از این نبود. امتحانات تمام شده بود. شش هفته تعطیل بودیم. افزون بر آن دیگر شانزده ساله شده بودم و بچه نبودم. نیازی نبود که پدر و مادرم مراقبم باشند. دیگر پدرم نمیتوانست جلو دیدارم با آدام را بگیرد، اگر میخواستم میتوانستم به او بگویم که قصد دارم با او ازدواج کنم.
فصل سیام: 2014
چشمهایم را باز کردم، نمیدانستم کجا هستم.صورت بن جلو چشمم بود. روی من خم شده بود، چشمهایی سیاه و سرد. تا حالا دقت نکرده بودم که چه چشمهای سیاهی دارد. ابتدا فکر میکردم چشمهایش آبی است. پخش زمین شده بودم، از درد به خودم میپیچیدم. همه جای بدنم درد میکرد حتی پاهایم.
فصل سی و سوم و آخر: 2003
اتوبان لین المز جاده خوبی است. به نظر میآید این دور و بر آدمهای پولداری زندگی میکنند. تا بحال به این موضوع فکر نکرده بودم. یکراست به جاده نگاه میکردم. هیچ توجهی نمیکردم که ایموژن تلاش میکند مرا هم وارد گفت و گوهایشان کند. الان وقت این را ندارم که درگیر گذشته بشوم.
نظر خودم: داستان این کتاب جذاب و معماگونه بود.