به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

نویسنده: بیژن نجدی

 

این کتاب مجموعه‌ای از چند داستان کوتاه است، عنوان آن از روی وصیت‌نامه ایشان برداشته و من خواندن آن را به شما توصیه می‌کنم.

 

سپرده به زمین

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود……..

 

استخری پر از کابوس

بعد از بیست سال، مرتضی در همان اولین روزی که دوباره وارد زادگاهش شد به جرم کشتن یک قو (او را دیده بودند که قوی مرده ای را از پاها گرفته، گردن بلند قو آویزان بود، نوک قو روی سفیدی برف خط می انداخت) بازداشت شد……

 

روز اسبریزی

پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکه ی باریک تنباکویی لای دستهایم بود. فکر می کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم می خورد. روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پا کوتاه، جست بزنم و بی آنکه پل را ببینم قالان خان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه ……..

 

تاریکی در پوتین

با اینکه پدر طاهر تصمیم گرفته بود که هرگز لباس سیاهش را درنیاورد، یک بعد از ظهر تابستان، مردم دهکده او را دیدند که پیراهن آبی کهنه ای پوشیده است و به طرف رودخانه می رود. اگر می توانست تا پاییز زنده بماند، چهارمین سال تدفین بقچه ای تمام می شد که فقط ……

 

شب سهراب ­کُشان

پرده آنقدر بزرگ بود که سید توانست آن را روی تپه بیرون از میدان دهکده بین دو سپیدار آویزان کند. نخهای دو گوشه بالای پرده را به شاخه ها گره زد و روی گوشه های پایین دو قلوه سنگ گذاشت. باد آرامی که در دهکده و لای درختها راه می رفت نیمرخ نخ نما شده اسفندیار را روی پرده آهسته تکان می­داد………..

 

چشمهای دکمه ای من ….

من کله ای بزرگ دارم. صورتم صاف و بدون گونه است. چشمهای من دکمه ای است. نمی توانم بایستم. کسی باید کمکم کند تا بتوانم راه بروم وگرنه روی کشاله رانهایم شکسته می­شوم و با صورت به زمین می افتم.  موهایم مثل ریش قالی است. خیلی هم از بوی دهان فاطی خوشم می آید.

 

مرا بفرستید به تونل

ساعت چهار و سی و پنج دقیقه بعد از نیمه شب، قبل از مردن زائو، مرتضی با بند ناف دراز و گریه پایان ناپذیرش بدنیا آمد و تا آخرین لحظه عمرش، ساعت دو و نیم بعد از ظهر یک روز تابستانی هرگز صدای آن گریه از ذهنش پاک نشد.

روزی که جنازه اش ر ا برای گرفتن جواز دفن به پزشکی قانونی به آن زیرزمین سفید بردند، در آسانسور با صدای گریه باز شد و چراغهای کامپیوتر غول آسایی هم که تمام دیوار زیرزمین را تا سقف پوشانده بود مثل چشم هایی بسیار گریسته، سرخ بود.

 

خاطرات پاره پاره دیروز

هر چه صفحات آلبوم (جلد آلبوم مقوایی بود و رطوبت کشیده، بوی رف می داد) بیشتر ورق می خورد، حاج خانم پیر تر می شد و موهای پدربزرگ، بیشتر می ریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخاب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچه ای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود (فردوس توده ای بود) تا گوشه ای از آن را بگیرد ……….

 

سه شنبه خیس

سه شنبه، خیس بود، ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ای می گذشت که همان پیچ و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و اسفالت، می بارید. پشت پنجره های دو طرف کوچه، پرده از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته بود.

 

گیاهی در قرنطینه

هر چه طاهر فکر کرد نتوانست بفهمد که چرا مرد سفیدپوش می خواهد کف پاهای او را ببیند. با شرم دخترانه ای، کفش و جورابش را درآورد. همینکه قوزک استخوانی انگشتانش را دید به یاد آورد که چقدر زالو در باغهای زیتون به همین پاها چسبیده و او چقدر نمک روی آنها ریخته بود تا زالوها بیفتند.

مرد سفیدپوش گفت: کف پاتو بیار بالا ….. اون یکی رو ….. خوبه …. حالا برو روی ترازو……..

اینها را هم بخوان

کتاب “ویرایش و زبان داستان”

کتاب “شاهراه تأثیرگذاری”

 

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شاید برایتان مفید باشد