بعد از ظهر یک روز پاییزی، آفتاب ملایمی از پنجره فروشگاه به داخل میتابید. من در حالیکه در کنار دوستانم مشغول چرت زدن بودم متوجه ورود خانمی جوان شدم که ژاکتی قهو ای رنگ به تن داشت و بخشی از موهای مشکیش از روسری کرم رنگش بیرون بود. او بعد از اینکه وارد شد، نگاهی به قفسه ها انداخت و سپس رو به آقای یحیایی کرد و گفت:
-سلام خسته نباشید. یک عروسک میخوام.
-سلام ممنون. تو چه قیمتی باشه؟
-حدود دویست تومن
بعد آقای یحیایی از روی چهارپایه چوبیش که جیرجیر میکرد بلند شد، به سمت قفسه ها رفت و چند عروسک و از جمله من را به او نشان داد. با بیحالی به چشمان زن که از پشت عینک در حال رفت و آمد بودند، نگه کردم. یک بار، دو بار، …..
“لطفا این رو بدید.”
و به من اشاره کرد. فروشنده دستش را به سمت قفسههای فلزی قرمز رنگ بالا آورد و من را برداشت. با بی حوصلهگی خمیازهای کشیدم و پایین آمدم.
زن دستی بر روی موهای فرفری، بلند و قهوهایم کشید و چشمان آبیم را برانداز کرد. اینجا بود که حسابی به خودم بالیدم. چقدر در آن لباس بلند سرخابی با کلاهی که بر سر داشتم و با لباسم هماهنگ بود، زیبا شده بودم.
بالاخره زن تصمیمش را گرفت.
“همین رو میخوام. لطفا کادو بشه.”
و بعد کارت کشید و من در جعبه صورتی رنگی که عکس یک عروسک روی آن بود، قرار گرفتم. بعد همه جا سیاه و تاریک شد. احساس خفگی داشتم و کمی هم ترسیده بودم. فقط صدای ضعیف مردم و ماشینها را میشنیدم. حال خوشی نداشتم فقط دلم میخواست که هر چه زودتر در جعبه را باز کنند و من از این زندان آزاد بشوم.
بعد از چند دقیقه متوجه شدم زن وارد ماشین شد و من در جایی آرام گرفتم. بوی خوشی به مشامم رسید و بعد حرکت کردیم………
***************
دوباره من با زن همقدم شدم. صدایی را شنیدم.
- سلام خسته نباشید.
- سلام خانم شرفی. خوبید؟ شما هم خسته نباشید.
- بچه ها سلام. سلام.
- سلام زهرا جون. چطوری؟ خوبی؟
- اِ چی خریدی؟ بزار ببینم. از ظاهرش فکر کنم یک عروسکه.
- درست حدس زدی.
- واسه ملیکا خریدم.
- چه کار خوبی کردی.
- برم لباسام رو عوض کنم.
- شیفت شبی؟
- آره.
و بعد صداهایی شنیدم، مثل باز شدن کمد و جابجا شدن لباس.
و سپس زن من را برداشت و با هم حرکت کردیم. حالا صداها بیشتر شده بودند. چند نفر با تلفن صحبت میکردند. صدایی از بلندگو به گوشم رسید. آقای دکتر ….. به اطاق عمل، خانم دکتر ……. به بخش …….
با خودم فکر کردم یعنی اینجا کجاست؟
بوی بدی به مشامم میخورد.
صدای ضعیف گریه چند بچه را میشنیدم و بعد زن توقف کرد.
- سلام ملیکا جون
- سلام خاله زهرا
- امروز چطوری؟
- بد نیستم. کمی درد دارم.
- آخی عزیزم. خوب میشی.
- ببین چی برات خریدم. زود بازش کن.
و بعد ملیکا آرام آرام کاغذ کادو و بعد در جعبه را باز کرد و من از اینکه بالاخره آزاد شده بودم نفسی کشیدم و با چهره ای خندان به او نگاه کردم.
- وای خدای من چقدر قشنگه و من را در آغوش گرفت.
- ملیکا بوی بدی میداد. به دستان نحیف و لاغرش چیزی وصل بود. دخترک با چشمانی بی رمق و خسته من را نگاه کرد و جانی دوباره گرفت. خوشبختانه تختش کنار پنجره ای قرار داشت که چند درخت و پرنده روی آنها قابل دیدن بود.
- ملیکا عزیزم. این عروسک به مناسبت اولین نوبت شیمی درمانیته. میدونم خیلی قوی هستی و میتونی این دوره رو هم تحمل کنی. نگران نباش قشنگم مامانت هم میاد.
با شنیدن این کلمات، دستان ملیکا شروع به لرزیدن کردند و من هم همراه آنها به لرزش افتادم.
با خودم گفتم، شیمی درمانی. یعنی چی؟ حالا دکترا میخوان با این دختر چکار کنن؟ و بغضی گلویم را فشرد.
خانم شرفی که لباسی سفید بر تن و مقنعه ای سفید بر سر داشت، رفت و من ساعاتی در کنار ملیکا دراز کشیدم. در آن مدت اشکهای ملیکا به آرامی سرازیر میشدند و موها و صورتم را خیس میکردند. بعد خانمی رنجور که چادری کهنه بر سر و دمپایی به پا داشت که بعدا فهمیدم مادر ملیکاست، همراه یک خانم سفید پوش دیگر وارد شدند و او به اطاقی دیگر برده شد.
من تنها در تختش جای گرفتم. چند خانم که مادر بچهها بودند به سراغ فرزندانشان میآمدند و آنها را در آغوش گرفته و پنهانی اشک میریختند. داشتم از غصه دق میکردم. در همین حال و احوال بودم که ملیکا با صندلی چرخ دار وارد و در تخت خوابانده شد.
چند ساعتی در خواب بود. بعد از خواب، برایش سوپ آوردند ولی او اشتهایی نداشت. گاهی اوقات هم حالت تهوع پیدا میکرد.
روزها پی در پی میگذشتند. کم کم درختان پشت پنجره لخت میشدند. آفتاب رنگ پریده تر و رنگ پریده تر می شد. فکر کنم گاهی اوقات ابرها برایش گریه میکردند و اشکهایشان بر روی شیشه پنجره پاشیده میشد. ملیکا شیمی درمانی میشد و درد زیادی را تحمل میکرد. بعضی شبها دخترک در گوش من ناله و درد دل میکرد و من آرام و خاموش میگریستم.
بعد از چندین جلسه، کم کم موهای لَخت و روشن دخترک شروع به ریختن کردند و او سرش را زیر روسری گلدارش پنهان کرد و بعد ابروهایش هم ناپدید شدند. حالا دیگر من از موهایم خجالت میکشیدم. دلم میخواست من هم مثل او بشوم. هر روز دعا میکردم و از خدا میخواستم که من هم مثل ملیکا بشوم تا اینکه یک روز صبح با صدای ملیکا بیدار شدم.
- وای ملوسک چرا موهات ریخته؟ چرا اینجوری شدی؟ نکنه مریضی؟ و با ترس و وحشت من را نگاه کرد و دستی بر روی سر بیمویم کشید. او با وحشت من را نگاه میکرد و من با شادی غرق تماشایش بودم.
اکنون موهای بلند قهوهایم بر روی بالش ریخته بودند و منِ بیمو در پوست خود نمیگنجیدم و درون خود می خندیدم. چون من هم مانند ملیکا شده بودم.
6 نظر
داستان زیبایی بود عزیزم، موفق باشین
ممنون دوست خوب
خانم طوسی جان موفق باشی.
ممنونم
سلام. داستان قشنگی بود.لذت بردم
سلام ممنون از وقتی که گذاشتید.