دوره گرد
بهار 1634 فرا میرسد، اما در زندان قلعه لنکستر هوا هنوز سرد است. بیست زن گرسنه، کثیف و سرمازده در زندان هستند. در زندان هیچ تخت خواب و یا صندلی وجود ندارد. حتی آنها بر روی زمین سرد میخوابند. هیچ پنجره ای هم نیست و همیشه آنجا تاریک است.
زنان می خواهند از زندان آزاد شده و به خانه شان بروند. گاهی اوقات نگهبانها در قدیمی بزرگی را باز می کنند و قدری نان و آب بر روی زمین می گذارند. سپس دوباره در را می بندند.
اسم من جنت دیوایس است و من یکی از بیست زن زندانی هستم. من روزهای پی در پی بر روی زمین نشستم و منتظر ماندم. من میخواهم دوباره گرما را حس کنم، دوباره آسمان را ببینم. همینطور پندل هیل، زیباترین تپه نزدیک خانه ام را.
اما من در کف سرد زندان تاریک قلعه لنکستر منتظر نشسته ام.
یک روز اتفاقی رخ داد. نگهبانها در قدیمی بزرگ را باز کردند. نگهبانی فریاد زد: “جنت دیوایس”! همین حالا بیا جادوگر. شخصی می خواهد تو را ببیند.
من بکندی بلند شدم چون خیلی سردم بود و در اطاق تاریک به سمت در قدم زدم. شاید شخصی از ریدهال باشد. شاید قرار است به خانه بروم.
نگهبان دوباره فریاد زد: جنت دیوایس تند باش. شخصی کنار در همراه با نگهبان ایستاده بود. او به آرامی گفت: “جنت”.
سپس من او را نگاه کردم. مردی قد بلند، با موهایی قهوه ای و چشمانی آبی و خسته. او از ریدهال نبود. او آقای وبستر از کلیسای کیلدویک بود. پاهای من از حرکت باز ایستادند و ناگهان دلم خواست بنشینم.
نگهبان با عصبانیت گفت: زودباش، زودباش و شروع به بستن در کرد.
آقای وبستر به آرامی گفت: جنت، برای دقیقه ای بیرون بیا، بنشین و چیزی بخور.
من پشت میزی کوچک کنار دیوار نشستم. آقای وبستر به من قدری نان و گوشت داد و من با گرسنگی تمام شروع به خوردن کردم.
نگهبان گفت: ده دقیقه. بعد از ده دقیقه او دوباره وارد سلول می شود.
آقای وبستر گفت: متشکرم.
سرانجام پرسیدم: آیا حال همه در ریدهال خوب است؟
آقای وبستر لبخند زد. “همه خوب هستند”. من دیروز آنجا بودم.
دقیقه ای چشمانم را بستم. آقای وبستر این حقیقت ندارد. شما می دانید که من جادوگر نیستم.
آقای وبستر گفت: می دانم جنت. هفته گذشته، من، ادموند رابینسون و پدرش را به کلیسا دعوت کردم و از آنها در مورد داستان آن پسر پرسیدم. اکثر مردم داستان ادموند را باور کرده، اما تعداد کمی باور نکرده اند. ادموند رابینسون قصد دارد فردا لندن را به همراه پدرش ترک کند و یک قاضی آنها را بازخواست می کند.
نگهبان برگشت و شروع به باز کردن در کرد. او گفت: وقت به پایان رسید.
آقای وبستر ایستاد. “خدا با توست جنت”. هرگز این را فراموش نکن. وقتی خدا با توست می توانی خوشبخت باشی. من هم ایستادم و نان را از روی میز برداشتم. بله آقای وبستر. خدا با من است. من به این موضوع اعتقاد دارم. اما خوشبختی؟ چگونه می توانم خوشبخت باشم؟
من به زندان تاریک برگشتم و نگهبان در را پشت سر من بست. زنها به سمت من دویدند. نان. آنها فریاد زدند به ما نان بده.
خیلی سریع نان را داخل لباسم قرار دادم. نمیخواستم آن را از من بگیرند. در اطاق قدم زدم و بر روی زمین نشستم. شروع به گریه کردم ولی کمی بعد احساس بهتری پیدا کردم.
ادموند رابینسون، اهل نیوچرچ بود و فقط ده سال داشت. ادموند درباره من و خیلی از زنها دروغ گفت. او ما را در جلسه جادوگران در خانه ای بنام هورِستونز دیده بود. این داستان حقیقت نداشت ولی خیلی از مردم داستان او را باور کرده بودند. قرار است او در لندن چه بگوید؟
حقیقت؟ یا دروغهایی بیشتر.
اما حالا در زندان قلعه لنکستر می خواهم داستانم را بگویم. این داستانی در مورد مردانی ثروتمند و دهقانهایی خشمگین است. درباره پیرزنان و بچه های گرسنه است. این داستانی حقیقتی است که برای من اتفاق افتاده است.
من در سال 1603 به دنیا آمدم. خانواده ام همیشه خیلی فقیر بودند و ما بعد از اینکه پدرم فوت کرد فقیرتر شدیم. در زمستان و تابستان اغلب بیمار، گرسنه و احساس سرما داشتم. ما چند مایل دورتر از دهکده نیومارچ در خانه ای قدیمی بنام ماکین تاور زندگی می کردیم. آن خانه کثیف و سرد بود.
باران از پنجره ها داخل می شد و خانه هیچ دری نداشت. سمت غرب خانه، تپه بزرگی به اسم پِندِل بود. پندل هیل زیبا بود. من پندل هیل را دوست داشتم، چون آن، تمام سال ساکت نشسته بود و من را نگاه می کرد.
داستان من در روز هیجدهم مارچ 1612 آغاز می شود. من 9 ساله بودم و زندگی من در آن روز شروع به تغییر کرد. مادر و مادر بزرگم بیمار بودند و به همراه سگهایشان کنار آتش کوچکی بر روی زمین نشسته بودند.
خواهرم آلیزون می خواست بیرون برود. او گفت: “می خواهم به دنبال نان بروم”.
برادرم جیمز با دهانی باز کنار آتش نشست و گفت: “برو و در جستجوی نان باش”. ” برو و در جستجوی نان باش “.
جیمز اغلب جملات را دوباره و دوباره می گفت.
آلیزون از خانه بیرون دوید و من او را دنبال کردم. جیمز فریاد زد. ” برو و در جستجوی نان باش “.
آلیزون به سمت شرق و بالای تپه رفت و از درختان بزرگی در پشت ماکین تاور عبور کرد. آلیزون سریع راه می رفت. او هیجده ساله، قد بلند، با موهای بلند قهوه ای کثیف و چهره ای سفید و گرسنه بود.
هوا سرد بود ولی بارانی نمی بارید. آلیزون کت پوشیده بود و کفش به پا داشت اما من هیچ کت و یا کفشی نداشتم.
بر سر خواهرم فریاد زدم. “لطفاً دقیقه ای صبر کن”. “می خواهم با تو بیایم”.
آلیزون فریاد زد. :نه”! “برگرد. من تو را نمی خواهم”. ناگهان سگی به سمت آلیزون دوید.
آلیزون با صدای بلند گفت: “سگ خوب! سگ خوب”. سگ به سمت او دوید و آلیزون دستش را بر روی سر او گذاشت. آن سگ خواهرم بود و او را دوست داشت. سگی بزرگ با دندانهایی بزرگ و من او را دوست نداشتم چون همیشه گرسنه بود.
من آلیزون و سگش را در امتداد رودخانه تا کُلن دنبال کردم. اما قبل از اینکه به کلن برسیم با جان لا روبرو شدیم. جان لا مردی درشت، چاق و حدوداً 50 ساله بود.
آلیزون گفت: “ممکن است به من قدری پول بدهید”؟ “من گرسنه ام”.
جان لا پاسخی نداد. او به آرامی قدم می زد. چون هم چاق بود و هم کیسه ای بزرگ بر پشتش حمل می کرد. در کیسه او چیزهای خیلی قشنگی بود. او یک دوره گرد بود و از میان تپه ها عبور می کرد و به همه دهکده ها سر می زد.
آلیزون دوباره گفت: “ممکن است به من قدری پول بدهید”؟ “من خیلی گرسنه ام”.
جان لا توقف کرد و گفت: “از دنبال کردن من دست بردار”. “قصد ندارم به تو پولی بدهم”.
آلیزون گفت: “به من پول بده”.
دوره گرد گفت: “نمیخواهم به تو پول بدهم” و کلاهش را از سرش برداشت. بر روی سرش موی زیادی نبود. “من، تو و خانواده ات را دوست ندارم. شما تعداد زیادی زن بد هستید و پدرت هم مرد بدی بود”.
آلیزون عصبانی شد. “درباره پدر من صحبت نکن. او حالا مرده! به من پول بده پیرمرد”.
صورت جان لا قرمز شد و فریاد زد. “نه”. او شروع به بالا رفتن از تپه ها کرد و به سمت دهکده رفت.
“نزد خانواده کثیفت برگرد”.
آلیزون با عصبانیت شروع به خنده کرد و فریاد زد. “یک مرد مرده!” “یک مرد مرده!”. “قبل از تاریکی بمیر جان لا”. او به سگش نگاه کرد و دستش را بر سر او کشید و گفت “سگ. به دنبال او برو”. “به دنبال او برو و او را بگیر”.
سگ بزرگ شروع به دویدن و دنبال کردن دوره گرد کرد. جان لا ایستاد. او ترسیده بود و صورتش خیلی قرمز شده بود و فریاد زد: “سگت را برگردان، دختر بد”. ناگهان دهان دوره گرد باز و صورتش سفید شد.
به آرامی او شروع به افتادن کرد و بدن بزرگش بر روی جاده افتاد. سگ به سمت او آمد اما دوره گرد هیچ حرکتی نکرد. آلیزون دقیقه ای به جان لا نگاه کرد. سپس او به من گفت: “برو و از دهکده کسی را صدا بزن”.
من احساس ترس داشتم ولی خیلی سریع در امتداد رودخانه دویدم و به سمت روستاییان فریاد زدم: “کمک!کمک!”. “حال دوره گرد بد است”.
روستاییان از خانه هایشان بیرون آمده و به دنبال من از تپه پایین آمدند. مردی جوان با دقت بسیار جان لا را معاینه کرد و گفت: “او نمرده است ولی حال بدی دارد”. بیایید او را به نزدیکترین خانه برسانیم. یک نفر باید برود و پسرش را صدا کند.
بعد از آن، جان لا به آرامی شروع به صحبت کرد و گفت: “نمی توانم حرکت کنم. زنده هستم اما نمی توانم حرکت کنم”.
من نزدیک آلیزون ایستادم و سگ کنار پاهای او نشست.
جان لا به آرامی گفت: “آن دختر شیطان ….. او. او مرا نفرین کرد”. او می خواست که من بمیرم و سگش به دنبالم آمد تا من را بگیرد.
همه روستاییان به آلیزون نگاه کردند. آلیزون سریعاً گفت: “متأسفم. من خیلی گرسنه ام و از او قدری پول می خواستم. همین”.
روستاییان فریاد زدند: “دور شو. تو یک جادوگر هستی و ما نمی خواهیم در دهکده ما باشی”.
آلیزون به پایین تپه دوید و سگش او را دنبال کرد. من روستاییان را نگاه کردم. آنها جان لا را از تپه بالا برده و به نزدیکترین خانه رساندند.
به دنبال خواهرم از تپه پایین آمدم. گرسنه و خسته بودم و ماکین تاور مایلها دور بود. من نه سال داشتم و عصبانی بودم. عصبانی بودم بخاطر اینکه حال دوره گرد خوب نبود. عصبانی بودم چون روستاییان من را دوست نداشتند و عصبانی بودم چون خواهرم جادوگر بود.
راجر نوول
حال جان لا خوب نبود. چون آلیزون او را نفرین کرده بود. پسرش می خواست که راجر نوول از آلیزون بازجویی کند. راجر نوول مردی ثروتمند و مهم در لانکشایر و قاضی تمام دهکده های اطراف پندل هیل بود. او در ریدهال، هفت مایل دورتر از نیوچرچ زندگی می کرد.
در روز سیزدهم مارچ، افراد آقای نوول به ماکین تاور آمدند. آقای نوول می خواست فوراً آلیزون را ببیند. ما از ماکین تاور تا ریدهال پیاده رفتیم. ما یعنی خواهرم آلیزون، برادرم جیمز و مادرمان الیزابت دیوایس.
من به دنبال آنها رفتم چون نمی خواستم با مادربزرگم در خانه بمانم. مادربزرگم پیرزنی با مشکلات زیاد بود و من او را دوست نداشتم.
ریدهال خانه ای قدیمی با باغی بزرگ و درختان زیاد و پیر بود. خدمتکار آقای نوول در را به روی ما باز کرد. آقای نوول گفت: “داخل شوید”.
او مردی قد بلند با انبوهی موی سفید بر سر بود. کت سیاه او گرم و گران به نظر می رسید.
آلیزون به دنبال آقای نوول تا اطاقی که آتشی در آن روشن بود، رفت. وقتی آتش را دیدم، می خواستم من هم وارد اطاق بشوم.
آقای نوول از من پرسید: “آیا سردت است کوچولو؟ داخل شو و کنار آتش بنشین.” من وارد اطاق شده و بر روی زمین کنار آتش عجیب و داغ نشستم.
آقای نوول پشت یک میز بزرگ نشست. دو یا سه مرد با کتهای مشکی کنار پنجره ایستادند. آلیزون مقابل آقای نوول ایستاد. موهای بلند او کثیف بودند و لباس کهنه او کثیف تر به نظر می رسید. راجر نوول گفت: “دو هفته قبل یعنی هیجدهم مارچ جان لا را نزدیک کلن دیدی”. صدای او آرام و محتاطانه بود. “درباره این موضوع بگو”.
آلیزون گفت: “من تقاضای پول کردم. دوره گرد خیلی عصبانی شد و من از کار او خوشم نیامد. من هم عصبانی شدم. و دلم خواست که او بمیرد”.
“درباره سگت بگو”. آلیزون به آرامی گفت: “آن سگ دوست من است. من یک دوست می خواستم و آن سگ را دو ماه قبل پیدا کردم. به مادربزرگم گفتم و او هم آن سگ را دوست داشت”.
“آیا آن سگ به دنبال دوره گرد رفت”؟
آلیزون گفت: “بله، البته. من دوره گرد را نفرین کردم و سگ به دنبال او رفت. حالا متأسفم چون آقای لا حال خوبی ندارد. یکی از مردان به آرامی گفت: “او یک جادوگر است”.
راجر نوول ایستاد و به سمت در قدم زد. “جیمز دیویس داخل شو. می خواهیم از تو سوال کنیم”.
جیمز داخل شد و کنار آلیزون ایستاد. جیمز سیزده ساله و تقریباً مردی شده بود. اما از خیلی چیزها می ترسید. او شروع به گریه کرد.
آقای نوول گفت: “نترس. می خواهیم درباره مادربزرگت اولد دِمدایک بپرسیم”.
اما آلیزون می خواست صحبت کند و سریعاً گفت: “از او سوال نکن. من می توانم راجع به مادربزرگم صحبت کنم چون هر دقیقه ای از روز را با او هستم. من با او از دهکده ای به دهکده دیگر می روم. با او به پندل هیل می روم. او از مردم تقاضای پول و غذا می کند و من او را کمک می کنم.”
آلیزون صحبت کردنش را قطع کرد، به جیمز و بعد به آقای نوول نگاه کرد. “او بچه ای را نفرین کرد و بعد در همان سال آن بچه مرد”.
جیمز گفت: “و تو. تو هم بچه ای را نفرین کردی. چند نفر به من گفته اند”. جیمز ناگهان بر روی زمین نشست و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
راجر نوول به سردی گفت: “ساکت باش. آلیزون دیوایس، حقیقت را به من بگو. آیا تو بچه ای را نفرین کرده ای؟”
آلیزون فریاد زد: “بله من نفرین کرده ام. بچه ای که من را جادوگر نامید و عصبانی شدم. من آن بچه را نفرین کردم اما وقتی مُرد متأسف شدم.”
جیمز با دهانی باز به آلیزون نگاه کرد. “آن بچه مرد. آن بچه مرد.” او دوباره و دوباره جمله را تکرار کرد.
راجر نوول به آرامی گفت: “آلیزون تو دوباره نمی توانی به خانه بروی. تو باید به زندانی در رید بروی”.
مادرم با عصبانیت از پشت در فریاد زد: :اما ما به آلیزون نیاز داریم”. “او از مادر من اولد دِمدایک مراقبت می کند.”
من به مادرم و صورت خشمگین و قرمز او نگاه کردم. به آلیزون با آن لباس کثیفش و جیمز که با دهان باز بر روی زمین نشسته بود و بعد به آقای نوول نگاه کردم. چشمان قهوه ای او گرم و صورت او مهربان بود.
در دومین روز از ماه آوریل، راجر نوول و افرادش به اَشلار هاوس در حوالی دهکده فِنس آمدند.
آقای نوول قصد داشت که با مادربزرگم صحبت کند و همه ما همراه با او به اَشلار هاوس رفتیم. اَشلار هاوس از ماکین تاور دور نبود و مادربزرگم براحتی آن مسافت را پیاده رفت.
اولد دِمدایک پیرزن کوچکی با صورتی چاق و دهانی بی دندان بود. او تقریباً هشتاد ساله و با مشکلات زیاد بود. بدون آلیزون او مشکلات او بیشتر بود چون مادرم از او مراقبت نمی کرد.
وقتی من دوباره آقای نوول را در اَشلار هاوس دیدم احساس خوشحالی داشتم. من به صورت مهربان و چشمان قهوه ای گرم او نگاه کردم و می خواستم به او نزدیک بشوم. اما افراد زیادی در اطاق بودند و من ترسیدم نزد او بروم.
آقای نوول شروع به پرسش کرد. “اولد دِمدایک، از تو می خواهم چند سوال بپرسم.”
اولد دِمدایک نمی ترسید. او به همه مردها و کت و کلاه گران قیمتشان نگاه کرد. “یک پیرزن فقیر چه چیزی می تواند به توی ثروتمند بگوید؟” او خندید و وقتی خندید من ترسیدم. مادربزرگم قصد داشت همه چیز را به آنها بگوید و این کار را انجام داد.
اولد دِمدایک گفت: “بیست سال قبل شیطان را ملاقات کردم. او پسری بنام تیب بود و دوستم شد. بعد یک گربه زیبا به سراغ من آمد و بعد هم یک سگ. همه آنها دوستان من شدند.”
آقای نوول ساکت بود و به مادربزرگم گوش می کرد. اما چند نفر با عصبانیت شروع به صحبت کردند.
مادربزرگم فریاد زد: “مراقب باش مرد ثروتمند. می توانم تو را نفرین کنم. می توانم مردم را بکشم. مجسمه های گلی از مردان، زنان و بچه ها بسازم. و وقتی مجسمه ها را شکستم مردان، زنان و بچه ها می میرند.”
جمعیت شروع به فریاد کردند. “او یک جادوگر است و باید بمیرد. بیشتر از این چیزی نگو. او باید با تمام خانواده اش بمیرد. ”
راجر نوول ایستاد. “ساکت باشید.” و به نگهبانها کنار در نگاه کرد و گفت. “او را بیرون ببرید. اولد دِمدایک و نوه اش آلیزون باید به زندانی در قلعه لنکستر بروند.”
نگهبانها بازوی مادربزرگم را گرفته و او را بیرون برده و سوار بر اسب کردند. همه از اَشلار هاوس بیرون آمده، به دنبال اسب دویدند و فریاد زدند.”جادوگر را بکشید”. من به دنبال آقای نوول رفتم ولی او هم سوار بر اسبش شد و سریعاً نگهبانها را دنبال کرد.
به آرامی به دنبال مادرم و جیمز رفتم. ماکین تاور خانه ام بود ولی دلم نمی خواست به آنجا بروم.
من بچه ای کوچک بودم و نیاز داشتم شخصی مهربان از من مراقبت کند. ما چندین روز در خانه ماندیم چون می ترسیدیم بیرون برویم. جیمز با سگش مقابل آتش می نشست و صحبت می کرد.
او بارها و بارها می گفت: “قلعه لنکستر، قلعه لنکستر”. مادرم فریادزنان من را کتک می زد چون از دست مرد ثروتمند عصبانی بود. اما ناگهان بعد از سه روز مادرم گفت: “جیمز ما گرسنه هستیم و باید چیزی بخوریم.”
جیمز پاسخی نداد. مادرم در اطاق قدم زد و به سمت جیمز رفت و موی او را کشید. فریاد زد: “بلند شو. بیرون برو و برای ما غذا پیدا کن. پدرت نیست و تو باید برای ما غذا تهیه کنی” و به سرش ضربه زد.
هوا تاریک بود و جیمز ساعتها بیرون بود. اما او صبح با گوسفندی برگشت و با خوشحالی گفت: “من به بارلی رفتم. این گوسفند را پیدا کردم و حالا می توانیم آن را بخوریم”.
مادرم فریاد زد: “بلند شو، جنت. بیا و به من کمک کن”.
روز جمعه و دهمین روز از ماه آوریل بود. خانواده ام چند دوست فقیر داشتند و در آن روز آنها به ماکین تاور آمده بودند. آنها آمدند و از اولد دِمدایک و آلیزون پرسیدند و بعد ماندند و مشغول خوردن و نوشیدن شدند. من به مادرم کمک می کردم. ما بر روی آتش بزرگی گوسفند را پختیم و مهمانها همراه با ما گوسفند را خوردند. و مشغول نوشیدن شدند.
آنها کنار آتش نشستند، نوشیدند و از قلعه لنکستر صحبت کردند.
پیرزنی فریادزنان گفت: “بیایید به آنجا برویم. بیایید به قلعه لنکستر برویم و اولد دِمدایک و آلیزون را پیدا کنیم”.
مادرم گفت: ” می توانیم نگهبانها را نفرین کنیم و در را بشکنیم”.
پیرمردی گفت: “آنها را به خانه بیاوریم”.
مادرم فریاد زد: “جنت، بطری دیگری بیاور. ما به نوشیدنی بیشتری نیاز داریم. من بلند شدم و برای مادرم نوشیدنی بیشتری بردم. اما بر روی یکی از سگها افتادم و بطری روی زمین افتاد و شکست. نوشیدنی تمام شده بود.
مادرم فریاد زد: “تو بچه بدی هستی. می دانی تو هم یک جادوگر هستی.” او بلند شد و شروع به کتک زدن من کرد. او به سرم ضربه می زد و موهایم را می کشید. پیرمردی شروع به خندیدن کرد و بعد همه خندیدند.
من به اطاق برگشتم. من جادوگر نبودم. من یک بچه نه ساله و متنفر از مادرم و دوستانش بودم. صورتم خیلی داغ شده بود، چون عصبانی بودم. اطاق را ترک کرده و از خانه بیرون آمدم.
بعد از ظهر بود اما آسمان تاریک و بارانی بود. پندل هیل هم تاریک بود. او ساکت نشسته بود و من را نگاه می کرد. به آرامی به پندل هیل گفتم: “قصد دارم نزد آقای نوول بروم. قصد دارم به او درباره مادرم و دوستانش بگویم”.
من از ماکین تاور بیرون آمده، از تپه پایین رفتم و به سمت نیوچرچ حرکت کردم. جیمز به دنبال من آمد و گفت:”من هم می خواهم به ریدهال بروم”. ما از میان درختان به سابدِن بروک رفتیم. صدای رودخانه برایم زیبا بود. ما در امتداد رودخانه حرکت کردیم تا به دهکده سابدِن رسیدیم و بعد باران شروع شد.
ناگهان ما صدای اسبهایی که پشت سرمان بودند را شنیدیم. از جاده خارج شده و اسبها را تماشا کردیم. راجر نوول و چند نفر از افرادش بودند. آنها ما را دیدند و آقای نوول توقف کرد و گفت: “بچه های دیوایس هستند. اسم تو چیست؟”
گفتم: “جنت هستم. ما داریم به ریدهال می رویم. می خواهم با شما صحبت کنم”.
راجر نوول با چشمان قهوه ای گرمش به من نگاه کرد و گفت: “خیلی خُب. با من به خانه بیا تا بتوانیم با هم صحبت کنیم”. او مرا بلند کرد و بر روی اسبش قرار داد و اسب سریعاً در امتداد جاده و به مقصد رید، حرکت کرد. جیمز پشت سر ما شروع به دویدن کرد. خیلی زود ما به ریدهال رسیدیم.
خدمتکاران در را برای ما باز کردند و ما وارد خانه ای گرم شدیم. جیمز هم داخل شد و کنار من و آتش نشست. آقای نوول کلاه سیاهش را روی میز گذاشت و به خدمتکار گفت: “نوشیدنی گرم و کمی غذا برای بچه ها بیاور. آنها سردشان است و گرسنه هستند”.
خدمتکار برای ما نان و شیر گرم آورد و من و جیمز با ولع خوردیم. در خانه آقای نوول احساس گرما و شادی داشتم. دلم می خواست در تمام عمرم، آنجا اقامت داشته باشم و هرگز نمی خواستم به ماکین تاور برگردم.
وقتی غذای ما تمام شد، آقای نوول از روی کتابش به بالا نگاه کرد و به آرامی گفت: “می خواستید با من صحبت کنید. خُب گوش می کنم”.
من بلند شدم، اطاق را طی کرده و مقابل آقای نوول ایستادم. شروع به صحبت کردم.
“من از مادرم می ترسم. می ترسم چون او یک جادوگر است و می تواند مردم را بکشد”.
اطاق ساکت بود. آقای نوول هیچ چیز نمی گفت و چشمان قهوه ایش مهربان بودند.
به او گفتم. “مادرم و دوستانش در ماکین تاور هستند. آنها می خواهند به قلعه لنکستر بروند و نگهبانها را بکشند و دوباره اولد دِمدایک و آلیزون را به خانه بیاورند.”
آقای نوول بلند شد و اطاق را ترک کرد. بعد از دقایقی با دو نفر از دوستانش وارد شد. همه آنها پشت میز نشستند.
“جنت، می خواهم دوباره درباره مادرت و دوستانش بگویی”.
گفتم: “آنها می خواهند نگهبانهای قلعه لنکستر را بکشند و اولد دِمدایک را به خانه یعنی ماکین تاور بیاورند.” بعد شروع به گریه کردم.
آقای نوول با مهربانی گفت: “گریه نکن. ما می توانیم به تو کمک کنیم. ولی اول باید با برادرت جیمز صحبت کنیم.
“درباره مادرت برایم بگو. آیا او یک جادوگر است؟”
جیمز شروع به صحبت کرد. “او یک جادوگر است. همه ما جادوگر هستیم. اولد دِمدایک یک جادوگر است. یک شب، او به کلیسایی در نیوچرچ رفت و چند دندان از اجسادی را که آنجا بودند، آورد. شیطان با او صحبت کرد و او دندانها را به ماکین تاور آورد. آنها در زیرِ زمین کنار در ورودی هستند.
آقای نوول گفت: “همه ما می دانیم اولد دِمدایک جادوگر است. درباره مادرت بگو.”
جیمز گفت: “مادر یک جادوگر است. او آقای رابینسون اهل دهکده بارلی را کشت. مادرم از او یک مجسمه گلی ساخت، بعد او را شکست و یک هفته بعد آقای رابینسون مرد”.
جیمز به آقای نوول لبخند زد. او آقای نوول را دوست داشت چون آقای نوول بر سر او فریاد نمی کشید.
“من هم یک جادوگر هستم. من میتوانم مردم را بکشم”.
فریاد زدم: “نه جیمز. تو جادوگر نیستی. تو مردم را نمی کشی”.
جیمز با عصبانیت گفت: “بله. من جادوگر هستم.”
صورتش قرمز شد. “سگم دَندی شیطان است و بخاطر من مردی را کشت. من از او پیراهن خواستم و آقای داکوُرث می خواست به من یکی از پیراهنهای کهنه اش را بدهد.
ولی آخرش هم آن پیراهن کهنه را به من نداد و من خیلی خشمگین شدم و نزدیک بود او را بکشم ولی به دندی گفتم و او آقای داکورث را بخاطر من کشت”.
شروع به گریه کردم. برادرم هم جادوگر بود. همه خانواده ام جادوگر بودند.
آقای نوول گفت: “جنت، گریه نکن. کسی باید از تو مراقبت کند. می توانی در ریدهال کنار من بمانی”.
وقتی افراد آقای نوول مادرم را به ریدهال آوردند، در ابتدا او چیزی نگفت.
آقای نوول گفت: “به ما درباره مجسمه های گلی بگو. افراد من چند مجسمه گلی در ماکین تاور پیدا کرده اند.”
مادرم چیزی نگفت.
آقای نوول گفت: “مادرت، اولد دِمدایک و دخترت جادوگر هستند. پسرت آقای داکوُرث را بخاطر یک پیراهن کشته است. حالا به ما درباره مجسمه های گلی بگو.”
مادرم چیزی نگفت.
آقای نوول گفت: “جیمز درباره آقای رابینسون ساکن بارلی به ما گفته است. آیا او را تو کشته ای؟”
ناگهان صورت مادرم سرخ شد و شروع به فریاد زدن بر سر جیمز کرد. “تو پسر خوبی هستی. تو به این مرد ثروتمند درباره جک رابینسون گفتی. خب تو حقیقت را گفتی. من او را کشتم. من یک مجسمه گلی ساختم. سپس آن را شکستم و یک هفته بعد او مرد. او را کشتم چون ازاو متنفر بودم.”
او ایستاد و به من نگاه کرد. می خواستم فرار کنم اما خدمتکار آقای نوول مقابل در ایستاد. سپس مادرم خندید. “جنت دیوایس، دختر جادوگر. می دانم از ما متنفری. خب مهم نیست. چون حق با توست: تو متفاوتی. تو دخترم هستی.
اما دختر شوهرم نیستی. پدرت مرد ثروتمندی بود، اما هرگز به من پولی نمی داد. او تو را به این نام صدا می کرد. بچهء جادوگر.
و وقتی تو به دنیا آمدی او هرگز نزد من نیامد. جک رابینسون داستان پدرت را فهمید و به اهالی بارلی گفت و آنها من را زن بدی پنداشتند، در حالی که پدرت را بد نمی دانستند. بخاطر جک رابینسون دیگر در بارلی هیچکس به من غذا نمی داد. من از او متنفر شدم و بنابراین او را کشتم. ”
اطاق خیلی ساکت شد و مادرم دوباره خندید. دستانم سرد شده بودند و صورتم داغ، اما گریه نکردم. وقتی آقای دیوایس مرد، روزها گریه کردم. اما او پدرم نبود. به مادرم با موهای کثیفش، صورت زشتش و چشمان خشمگینش نگاه کردم. بعد، از او سالها متنفر شدم.
حقیقت و دروغ
روز بیست و هفتم ماه آوریل نگهبانها مادرم و جیمز را به قلعه لنکستر بردند و زندگی من در ریدهال آغاز شد. ناگهان هوا بهاری شد. آسمانی آبی و گلهای زیبایی بر روی تپه ها پدیدار شدند. از ریدهال، پندل هیل متفاوت به نظر می آمد. او کوچکتر بود و در زندگیم اهمیت چندانی نداشت.
گاهی اوقات از سابدِن بروک تا سابدِن را قدم می زدم و بعد از آن به نیوچرچ می رفتم و وقتی دوباره به پندل هیل نزدیک می شدم احساس خوشحالی داشتم. اما هرگز، دوباره ماکین تاور را ندیدم. بهار جایش را به تابستان داد و من در آگوست به همراه آقای نوول به قلعه لنکستر رفتم.
لنسکتر سی مایل از ریدهال فاصله داشت و من به دلیل اینکه ساعتها بر پشت اسب نشستم خیلی خسته شده بودم. آن، شهری بزرگ و پر سر و صدا بود. من تا بحال در زندگیم این تعداد جمعیت ندیده بودم و خیلی ترسیده بودم.
دادگاه جادوگران پندل در قلعه لنکستر و در روز هیجدهم آگوست برگزار شد و قاضی آدم سرشناسی اهل لندن بود. آن روز قاضی بروملی صحبتهای خیلیها را گوش داد. چون جادوگران زیادی از لانکشایر در زندان بودند. اولد دِمدایک در دادگاه نبود چون او قبل از اینکه قاضی وارد شهر بشود، در ماه مِی مُرد.
من همراه با خدمتکار آقای نوول منتظر ایستادم و زمانی که نگهبان نام من را صدا زد، من از یک در بزرگ عبور کرده و قاضی را پشت یک میز بزرگ دیدم. قاضی بروملی مردی ثروتمند و سرشناس بود اما چشمان او سرد بودند. ناگهان مادرم را دیدم.
او کثیف و خیلی لاغر شده بود. وقتی من را دید صورتش قرمز شد. حالا موهای من تمیز بودند، کفش به پا داشتم و لباسی گرانبها بر تنم بود. چشمان مادرم را دیدم: او از من متنفر بود.
قاضی بروملی از مادرم پرسید”آیا تو جادوگر هستی؟”
مادرم با خشم گفت: “نه. من جادوگر نیستم.”
“آیا جک رابینسون از اهالی دهکده بارلی را کشته ای؟”
“نه من این کار را انجام نداده ام.”
صدایی به آرامی گفت: “جنت دیوایس اینجاست.” صدای آقای نوول بود. “او می تواند درباره مادرش خقیقت را به ما بگوید.”
لحظاتی کوتاه مادرم حرکتی نکرد. بعد در اطاق دوید و بر سر من فریاد زد.
“تو چیزی نمی دانی. تو بچه بدی هستی و من مادرت هستم. اینو فراموش نکن.”
نگهبانها به سمت مادرم دویده و او را روی زمین کشیدند.
مادرم فریاد می زد:”من جادوگر نیستم. همه اینها دروغه. جنت، تو یک جادوگری. فرزند شیطان. تو دختر منی و من میدونم.”
من ترسیده بودم و دستهایم را بر روی چشمانم گذارده بودم و نمی خواستم صورت زشت مادرم را ببینم. نگهبانها مادرم را به خارج از اطاق هل دادند و سرو صدا متوقف شد.
قاضی گفت: “جنت دیوایس، درباره مادرت حقیقت را به ما بگو”.
راجر نوول مرا بلند کرد و بر روی میزی که روبروی قاضی بود، گذارد.
من شروع به صحبت کردم. “مادرم یک جادوگر است. او یک دوست دارد که سگی به نام بال است. وقتی او می خواهد کسی را بکشد به بال می گوید …. “. من صحبت کردم و صحبت کردم و همه چیز را به قاضی گفتم.
قاضی بروملی با دقت گوش داد. “دخترم آیا این حرفها حقیقت دارد؟”
من جواب دادم: “بله. من دارم حقیقت را به شما می گویم”.
نگهبانها دوباره مادرم را به اطاق بازگرداندند. صورت او به نظر خسته می آمد و چشمانش قرمز بودند.
“الیزابت دیوایس، دخترت درباره سگت بال با ما صحبت کرد. همینطور پسرت، در مورد مجسمه های گلی به ما گفت. ما همه چیز را می دانیم.”
مادرم چیزی نگفت. او به قاضی و من نگاه نکرد.
سپس نگهبانها برادرم جیمز را به اطاق آوردند. وقتی من جیمز را دیدم می خواستم گریه کنم. جیمز لاغر و کثیف بود و موهایش خیلی بلند شده بودند.
او به قاضی و همه مردان مهم و ثروتمند داخل اطاق نگاه و شروع به گریه کردن کرد. سپس بر روی زمین نشست. نگهبانها جیمز را بلند کردند ولی او دوباره بر زمین افتاد.
قاضی بروملی گفت: “تو آقای داک ورث را کشتی”.
جیمز گفت: “من یک پیراهن می خواستم”.
قاضی بروملی از من پرسید: “آیا برادرت جادوگر است؟”
من گفتم: “بله”.
برادرم با دهان باز بر روی زمین نشسته بود.
او به من نگاه کرد اما من را نشناخت. چون من تمیز بودم و بخاطر همه غذاهای خوبی که در ریدهال خورده بودم چاق شده بودم.
من شروع به صحبت کردم. “جیمز درباره دوستش دندی به من گفت. دندی شیطان بود و ….”
وقتی جیمز نام دندی را شنید، دوباره شروع به گریه کردن کرد. “من دندی را میخواهم. میخواهم به خانه بروم”.
نگهبانها او را از زمین بلند کردند و بیرون از اطاق آوردند و من هرگز دوباره برادرم را ندیدم. وقتی نگهبانها خواهرم آلیزون را مقابل قاضی آوردند، من چیزی نگفتم و جان لا دوره گرد وارد اطاق شد. حالا او مردی لاغر بود.
او به آرامی قدم میزد و صحبت می کرد و صورتش به نظر بیمارگونه بود. او به قاضی درباره روزی که آنها نزدیک کلن بودند، نفرین آلیزون و دنبال شدن توسط سگ آلیزون را توضیح داد.
آلیزون گفت: “متأسفم”. آن روز من از دست تو عصبانی بودم، اما اکنون متأسفم”. چشمان آلیزون به نظر تیره و ترسیده می رسیدند، اما او در آن اطاق هیچ دوستی نداشت و هیچکس دلش نمی خواست حرفهای او را بشنود.
بعد آقای نوول من را بیرون برد و من در اطاقی دیگر منتظر پیشخدمت او ماندم. ساعتی بعد صدای داد و فریاد جمعیت زیادی به گوش رسید.
پیشخدمت لبخند زد و گفت: “دادگاه به پایان رسید. تو بچه خوبی هستی، جنت. تو درباره جادوگرها واقعیت را گفتی”.
آقای نوول من را به ریدهال و خانه برد و در بیستمین روز از ماه آگوست 1612 نگهبانها برادرم، خواهرم و مادرم را از زندان بیرون آورده و در مقابل قلعه لنکستر به دار آویختند.
اما در آنجا چهره های مرده آنها منتظر من ماندند. در یک سال قبل یعنی سال 1633 وقتی نگهبانها من را به زندان لنکستر بردند، دوباره چهره های آنها را دیدم.
روزها پس از دیگری من چهره های زشت و مرده آنها را می دیدم و صداهای سرد و عصبانی آنها را می شنیدم. من تمام مدت به آنها فکر می کردم. من معتقدم، خدا در اینجا یعنی در زندان، با من است.
اما خانواده مرده ام نیز همراه من هستند. آقای وبستر، نماینده کلیسای کیلدویک من را دوباره ملاقات می کند. چشمان آبی او خسته هستند، اما او به من می خندد. او به آرامی می گوید: “ادموند رابینسون و پدرش در لندن حقیقت را به من گفتند.
آن بچه درباره تو دروغ گفت چون از پدرش می ترسید. او می خواست پدرش دوستش داشته باشد”. من چیزی نگفتم. آقای وبستر می خواهد مهربان باشد ولی این امر کمکی به من نمی کند. آقای نوول نمی تواند به من کمکی کند چون او مرده است. ادموند رابینسون فقط یک بچه است. او یک روز دروغ می گوید و روز بعد حقیقت.
اما حقیقت نمی تواند کمکی به من کند. من در مقابل تنفر و دروغ چه کاری می توانم انجام دهم؟ زمانی که آقای نوول زنده بود، اهالی روستا درباره من صحبت نمی کردند. اما زمانی که او مرد، دروغها شروع شدند. همه اهالی روستا از من می ترسند، چون اسم من دیوایس است.
من به یک خانواده جادوگر تعلق دارم، اما جادوگر نیستم. هیچکس بخاطر نفرین من نمرده است. من هرگز مجسمه های گلی نساخته ام. من هرگز سگ یا گربه ای نداشته ام. من فقط می خواستم به آرامی در ریدهال زندگی کنم و آسمان در حال تغییر را از بالای پندل هیل مشاهده کنم. وقتی کوچک بودم همیشه احساس سرما و گرسنگی داشتم و متنفر از خانواده ام بودم زیرا آنها جادوگر بودند. در 1612 من حقیقت را گفتم و حقیقت خانواده ام را کشت.
حالا بعد از گذشت بیست و دو سال، دروغها قصد کشتن من را در اینجا در زندان لنکستر دارند و من دوباره احساس سرما و گرسنگی دارم. آقای وبستر به من نان می دهد و من به زندان برمی گردم. حالا می دانم، هرگز نمی توانم به ریدهال برگردم.
مطالب دیگری که دوست دارم شما مطالعه کنید.
15 نظر
درود بر شما
موفق باشید.🌷🌷🌷
ممنون دوست گرامی
ممنون 👏
نظر جالبی بود.
داستان جالب و متفاوتی بود.
بعضی از نکتهها خیلی قابل تامل بودند متاسفانه اینجوریه که گاهی وقتا خشک و تر با هم میسوزنند
سر فرصت دوباره میخونمش بنظرم سبک داستانش خوب بود
موفق باشین
ممنون.
میتونم بپرسم دلیلتون از اینکه از شخصیتهاو مکانهای غیرایرانی استفاده کردید، چی بود؟
من هیچوقت نتونستم با داستانی که یک نویسنده ایرانی با شخصیتهای و مکانهای غیرایرانی مینویسه، ارتباط بگیرم.
موفق باشید🌷
این ترجمه یک داستان بود. اسم نویسنده رو که نوشتم.
خانم طوسی عزیز داستانی که ترجمه کرده بودین جذاب بود اما وقتی طولانی شد من نتونستم ادامه بدم و دوباره در روزهای بعد سراغش اومدم به نظرم برای اینجور مطالب بلند یک بخش ادامه مطلب بگذارین و اون رو به لینک دیگه ای ارجاع بدین
مرسی از پیشنهادت
درود بر شما. خانم طوسی جان این داستان نویسندهاش مشخص بود. متوجه نشدم که چه بخشی از اون برای شما بود؟ از کامنتها حدس زدم ترجمه رو خودتون انجام دادید. درسته؟
اگر این طور بود پیشنهاد میکنم ابتداش قید کنید که مترجم بودید. یا در دستهی ترجمههای من قرار بدید. ❤️
با پیشنهاد لیلای عزیز هم موافقم که میتونست توی دو یا حتا سه پست منتشر بشه.
بله در گروه ترجمه ها قرار داره. ممنون از نظرت
چقدر خوب که به داستان علاقه دارید. هم برای نوشتن هم ترجمه. من خودم علاقه ندارم و کم پیش میاد جذب داستانی بشم یا رمان خیلی باید جذاب باشه تا تهش بخونم. به نظرم این پست میتونست کوتاه بشه و هر بخش جداگانه پست بشن. خداقوت
ممنون از نظرت
سلام زهراجان. روز اول اومدم بخونم، فقط شخصیت اول رو خوندم، چون طولانی بود گذاشتم روزای بعد، اما نتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم و تا پایان بخونم. شاید هم چون ترجمه مناسبی نداشت اینطوری بود.