به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

(1)

شرلوک هولمز ملاقات کننده دارد

زمانی که ملاقات کنندگان برای دیدن شرلوک هولمز در خیابان بیکر می آمدند، اغلب آنها کارهای شگفت انگیزی انجام میدادند. گاهی اوقات آنها سرشان را بر روی دستانشان می گذاشتند و گریه میکردند. گاهی اوقات آنها حرف میزدند و حرف میزدند و حرفشان را  قطع نمی کردند و گاهی اوقات آنها فقط می نشستند و هیچ چیز نمی گفتند.

اما هیچکس بیشتر از دکتر تورنی کرافت هوکستیبل کار تعجب آوری انجام نداد. او مردی بزرگ، بلند قد، خوش پوش و مهم به نظر می آمد. او وارد اطاق شد، به سمت یکی از صندلیهای بزرگ رفت و ناگهان بر روی آن افتاد.

او با چشمانی بسته، به نظر رنگ پریده و بیمار بر روی صندلی نشست. من دویدم تا برای او کمی آب بیاورم. سپس کیف لوازم پزشکیم را آورده و او را به دقت معاینه کردم.

هولمز گفت: واتسون چه شده؟

من گفتم: فکر کنم حال او خوب است. او فقط خیلی خیلی خسته است و احتمالاً هم گرسنه.

هولمز به جیبهای مرد نگاه کرد و بلیط قطاری از مبدأ مکلِتون واقع در شمال انگلستان یافت.

هولمز گفت: مکلِتون، راهی طولانی است. هنوز ساعت 12 نشده و احتمالا او خانه را قبل از ساعت 5 صبح ترک کرده است. بعد از یکی دو دقیقه مرد شروع به حرکت کرد و چشمانش باز شدند. ثانیه ای بعد، او سریع بلند شد. اکنون صورت او قرمز شده و غمگین بود.

“آقای هولمز خیلی متأسفم، امروز صبح فراموش کردم چیزی بخورم و یا بنوشم، بخاطر همین حالم خوب نبود.”

من شروع به صحبت کردم. “فکر کنم حالتان بهتر است.”

ملاقات کننده گفت: الان بهترم، متشکرم و میخواستم با آقای هولمز صحبت کرده و در مورد مسأله ای سوال کنم. آقای هولمز لطفاً همراه من با قطار بعدی به مکلتون بیایید. هولمز گفت: متأسفم این کار ممکن نیست.

من مشغول کار بر روی دو پرونده مهم هستم، پرونده فِرِرز و پرونده اَبِرگَوِنی. من یک لحظه هم نمیتوانم لندن را ترک کنم.

ملاقات کننده مان فریاد زد: پرونده های مهم! اما این پرونده هم خیلی مهم است.

شما در مورد گروگانگیری پسر دوک هولدِرنِس در سه روز قبل چیزی میدانید؟

چی! وزیر؟

بله خودش است. پس شما نمی دانستید…. این خبر هنوز در روزنامه ها منتشر نشده است ولی حقیقت دارد. ولی فکر کنم همیشه شرلوک هولمز، قبل از دیگران در جریان خبرها قرار میگیرد.

هولمز یکی از کتابهایش را برداشت و شروع به خواندن صفحه ای کرد که راجع به دوک هولدرنس بود.

هولمز گفت: هولدرنس ششمین دوک. همسر: ادیث، دختر لرد گری. دارای یک فرزند، لرد آرتور سالتیر. اقامت: لندن، لنکشایر، ولز. وزیر کابینه …… وزیر کابینه فلان ، همچنین وزیر ………………. خب خب. او یکی از بزرگترین افراد کشور است.

دکتر هوکستیبل گفت: یکی از بزرگترین و یکی از ثروتمندترین. آقای هولمز من میدانم شما برای پول کار نمیکنید اما من باید به شما بگویم که دوک برای کسب خبر در رابطه با پسرش پنج هزار پوند و دادن اطلاعات راجع به گروگانگیر یک هزار پوند پاداش در نظر گرفته است.

هولمز گفت: این جالبترین پیشنهاد است و به من نگاه کرد. واتسون فکر کنم امروز بعد از ظهر ما میتوانیم همراه با دکتر هوکستیبل به شمال انگلستان برویم. سپس هولمز به دکتر هوکستیبل نگاه کرد.

اکنون، آقا همه چیز را به من بگویید . چه اتفاقی افتاد؟ چه زمانی و چگونه رخ داد؟ و چرا دکتر تورنی کرافت هوکستیبل سه روز بعد از اتفاق، از ما تقاضای کمک کرد؟

ملاقات کننده اندکی آب نوشید و شروع به گفتن داستانش کرد.

 (2)

داستان دکتر هوکستیبل

دکتر هوکستیبل شروع به صحبت کرد. مدرسه من، مدرسه ابتدایی من، حوالی مَکلِتون بهترین مدرسه پسرانه در انگلستان است. در آنجا پسران لرد سوامز، لرد لِوِر و خیلی از افراد مهم مشغول تحصیلند. سه هفته قبل آقای جیمز وایلدر، منشی دوک هولدرنس به دیدن من آمد. او گفت که دوک میخواهد پسرش را یعنی لرد سالتیر 10 ساله را به مدرسه من بفرستد. در اول ماه می، لرد سالتیر جوان وارد مدرسه شد.

او پسر خوبی است و خیلی زود خودش را به زندگی در مدرسه وفق داد و با دیگران دوست شد. میدانید زندگی او در خانه زیاد شاد نبود، همه ما در مورد دوک و همسرش چیزهایی میدانیم. البته دوشس الان در جنوب فرانسه زندگی میکند. فکر کنم او حدود سه ماه پیش دوک را ترک کرد. اما پسر مادرش را دوست داشت و وقتی او رفت بسیار غمگین شد.

بخاطر همین دوک پسرش را به مدرسه من فرستاد. بعد از دو هفته که پسر در جمع ما بود شادتر شد. اما در شب سیزده ماه می او ناپدید شد. محل خواب او در یک اتاق بزرگتر است. دو پسر بزرگتر از او هم آنجا می خوابند. یکی از آنها که بدخواب است، در آن شب نه چیزی دیده و نه چیزی شنیده است. آرتور جوان هم آن شب از اطاق بیرون نیامده است.

پنجره کناری او باز بوده و تمام دیوارها با پیچک پوشیده شده است. بیرون آمدن از پنجره و بر روی زمین قرار گرفتن بوسیله پیچکها کار آسانی است. بنابراین ما فکر می کنیم او از آن طریق رفته است. ما فکر می کنیم او لباس مرسوم مدرسه یعنی شلوار آبی تیره و کت کوتاه سیاه بر تن داشته است. ما به دقت تمام اطاق را گشتیم ولی چیز عجیب و غیر معمولی پیدا نکردیم. وقتی که من در ساعت 7 صبح سه شنبه خبر را شنیدم، همه را در دفتر بزرگ مدرسه فرا خواندم. بعد از آن ما متوجه خبرهای بد بیشتری شدیم.

هایدگر معلم آلمانی هم ناپدید شده بود. اطاق او از اطاق آرتور فاصله زیادی ندارد. هایگر از پیچکها پایین رفته است چون ما رد پای او را بر روی زمین زیر پنجره پیدا کردیم. همچنین ما میدانیم لباسهایی که بر تن داشته، کت، شلوار و کفشهایش هستند.

زیرا پیراهن و جورابهای او بر روی کف اطاقش افتاده بود و دوچرخه اش را هم همراه خود برده است. هایگر سال قبل به مدرسه آمد. او معلم خوبی است اما به دلیل اینکه رفتار دوستانه ای ندارد، پسرها او را دوست ندارند. بنابراین آقای هولمز ما دو گمشده داریم.

امروز پنجشنبه است و هنوز هیچ خبری از آنها نیست. هولمز دفتر یادداشت کوچکی برداشت و شروع به یادداشت موارد کرد.

او گفت: البته آن پسر به خانه هم نرفته است.

دکتر هوکستیبل گفت: نه نه. ما فوراً از هولدرنس هال پرسیدیم. دوک بخاطر پسرش بسیار ترسیده و من غمگین ترین مرد در انگلستان هستم. آقای هولمز شما کاراگاه مشهوری هستید، لطفا به من کمک کنید.

هولمز گفت: شما کارها را برای من خیلی سخت کردید. من چگونه میتوانم بعد از سه روز مدارک و شواهد جامانده بر روی پیچکها و زمین را بیابم؟ چرا همان لحظه نزد من نیامدید؟

دکتر هوکستیبل گفت: بخاطر جناب دوک. او نمی خواهد دیگران راجع به زندگی خانوادگی اندوه بار او صحبت کنند. و اکنون پلیس چه کاری انجام می دهد؟

خب آنها در مورد یک پسر و یک مرد جوان در ایستگاه قطار در صبح زود روز سه شنبه چیزهایی شنیده اند. پلیس در جستجوی آنها بود و شب گذشته آنها را در لیورپول پیدا کرد ولی آنها پدر و پسری بودند که برای دیدن یک دوست رفته بودند. ما سه روز را بخاطر این قضیه از دست دادیم و شب گذشته من نتوانستم بخوابم. بخاطر همین اولین قطار به سمت لندن را امروز صبح سوار شدم.

هولمز گفت: خب آقای دکتر هوکستیبل. چند سوال دیگر.

آیا آن پسر درس زبان آلمانی اخذ کرده بود؟

خیر. پس او معلم آلمانی را زیاد نمی شناخته است.

دکتر هوکستیبل گفت: احتمالاً هرگز با او صحبت نکرده است.

هولمز گفت: ممممم. آیا آن پسر دوچرخه داشته است؟

خیر.

آیا دوچرخه ای گم شده است؟

خیر.

پس معلم آلمانی و آن پسر سوار بر دوچرخه معلم بوده اند و معلم شب هنگام در حال حرکت بوده است. من اینگونه فکر نمی کنم. اما چه اتفاقی برای دوچرخه افتاده است؟ حالا نظر کسانی که آنها را دیده اند چیست؟

آیا روز قبل کسی آن پسر را دیده است؟

نه

آیا نامه ای از او بجا مانده است؟

بله یک نامه. از پدرش.

دکتر هوکستیبل، آیا شما نامه را باز کردید؟

خیر

پس از کجا می دانید آن نامه را پدرش فرستاده است؟

من دستخط جناب دوک را می شناسم.

و او می گوید که یک نامه برای پسرش نوشته است.

آیا آن پسر نامه های دیگری از فرانسه دریافت کرده است؟

نه. من هرگز نامه ای ندیدم.

هولمز گفت: دکتر هوکستیبل، آیا منظور من را متوجه شدید؟

آیا کسی او را به اجبار برده و یا خود او آزادانه رفته است؟

چون شاید او نامه ای از فرانسه دریافت کرده باشد.

دکتر هوکستیبل گفت: نمی دانم. فکر کنم او چند نامه از پدرش دریافت کرده باشد.

آیا پدر و پسر خیلی با هم دوست بودند؟

دوک نه، مرد اهل رفتار خیلی دوستانه ای نیست، آقای هولمز.

او پدر بدی نیست، ولی وزیر کابینه است و کارهای زیادی برای انجام دادن دارد.

بنابراین آن پسر احساس صمیمیت بیشتری با مادرش دارد؟

بله. آیا او چنین چیزی گفته است؟

خیر.

پس دوک چیزی به شما گفته است؟

اوه نه. دوک هرگز راجع به این چیزها صحبت نمی کند.

پس شما از کجا می دانید؟

آقای جیمز وایلدر منشی جناب دوک به من گفته است.

هولمز گفت: فهمیدم.

الان آخرین نامه دوک کجاست؟

دکتر هوکستیبل گفت: آن پسر نامه را با خود برده است. نامه در اطاقش نیست.

آقای هولمز، قطار ما نیم ساعت دیگر حرکت می کند.

هولمز گفت: درست است و به من نگاه کرد.

واتسون آماده بشویم و با دکتر هوکستیبل به شمال برویم. شاید بتوانیم جوابهای این راز را پیدا کنیم.

(3)

هولمز و واتسون به شمال می روند

وقتی به مدرسه مشهور دکتر هوکستیبل در تپه های شمالی رسیدیم هوا تاریک شده بود. بخاطر سردی هوا خیلی سریع وارد ساختمان شدیم. در همان لحظه یک نفر که حاوی خبر بود سریعاً به سمت دکتر هوکستیبل آمد. او به نظر خیلی تعجب زده بود. او به ما گفت: جناب دوک اینجا تشریف دارند.

دوک و منشی او آقای وایلدر در دفتر من هستند. تشریف بیاورید و آنها را ملاقات کنید.

جناب وزیر مردی قد بلند با صورتی کشیده و لاغر بود، موهای قرمز و ریش انبوه قرمز رنگی داشت. او به ما نگاه کرد و هیچ لبخندی بر لب نداشت. نزدیک او آقای وایلدر بسیار جوان ایستاده بود. او کوچک اندام، با چشمانی آبی و چهره ای نافذ بود. در ابتدا او صحبت کرد.

دکتر هوکستیبل، دوک از دیدن شرلوک هولمز در اینجا متعجب شده اند. ایشان دوست ندارند دیگران در رابطه با این قضیه چیزی بدانند. شما این را می دانستید، پس چرا قبل از سفر به لندن با جناب دوک صحبت نکردید؟

دکتر هوکستیبل گفت: چون ما به کمک نیاز داریم و من …..

دوک گفت: بسیار خب. اکنون آقای هولمز اینجا هستند و شاید ایشان بتوانند به ما کمک کنند و به هولمز نگاه کرد. آقای هولمز، مایلم تشریف بیاورید و در هولدرنس هال اقامت کنید.

هولمز گفت: متشکرم آقا. اما من مایلم در این مکان رمزآلود در مدرسه اقامت داشته باشم.

می توانم از شما یکی دو سوال بپرسم؟

دوک گفت: البته.

هولمز گفت: سوالات من در رابطه با دوشس و پول است.

دوک گفت: دوشس در باره این اتفاق چیزی نمی داند و هیچکس هم از من تقاضای پول نکرده است.

هولمز گفت: متوجه شدم. شما قبل از ناپدید شدن پسرتان نامه ای برای او نوشتید. چه زمانی آن را پست کردید؟

آقای وایلدر با عصبانبت گفت: آن را پست کردند؟

جناب دوک نامه ها را پست نمی کنند. من در آن روز، نامه را به همراه نامه های دیگر در صندوق پست گذاردم.

یکی دو دقیقه بعد جناب دوک و آقای وایلدر رفتند. سپس هولمز سریعاً بر روی پرونده شروع به کار کرد. ما به دقت تمام اطاق خواب پسر و معلم آلمانی و پیچکهای روی دیوار را بررسی کردیم و زیر پنجره اطاق معلم آلمانی رد پاهایی را دیدیم.

اما چیز جدیدی بدست نیاوردیم. سپس هولمز خانه را ترک کرد و بعد از ساعت یازده بازگشت. او همراه خود یک نقشه بزرگ داشت. او نقشه را به اطاق من آورد و روی تخت گذاشت.

او گفت: واتسون، این پرونده شروع جالبی دارد. به این نقشه نگاه کن. همانطور که می بینی اینجا مدرسه و اینجا جاده است. بنابراین وقتی آن پسر و معلم از اینجا رفته اند، آیا تمام طول جاده را طی کرده اند؟ خیر واتسون، آنها این کار را انجام نداده اند.

پرسیدم: هولمز چگونه چنین چیزی را می دانی؟

نگاه کن. برای اینکه اینجا یک پلیس بود. او در آنجا از نیمه شب تا شش صبح بوده و هیچکس را در جاده ندیده است. من امشب با او صحبت کردم و همانطور که می بینی اینجا در انتهای جاده مهمانسرای اسب سفید است.

در آنجا زنی بیمار بوده است و خانواده او در انتظار پزشک، تمام شب به جاده نگاه می کردند. پزشک تا صبح نیامد و آن خانواده هیچکس را در جاده ندیده است. بنابراین آن پسر و معلم از جاده عبور نکرده اند.

پرسیدم: اما هولمز،  نظرت راجع به دوچرخه چیست؟

بله واتسون، البته ما باید دوچرخه را در نظر بگیریم. اما در ابتدا بیا به جنوب و شمال نگاه کنیم. در جنوب ما رودخانه بزرگی داریم، پس آنجا محلی برای دوچرخه نیست و در شمال ما درختان انبوهی به نام رگِدشاو و بعد از آن، دشتی به نام دشت لاوِرگیل داریم.

اینجا هولدرنس هال به فاصله شانزده کیلومتر از جاده و با فاصله نه کیلومتری به موازات دشت است. در امتداد جاده چسترفیلد تا مهمانخانه گرین من هیچ خانه ای وجود ندارد.

دوباره گفتم: اما دوچرخه؟

هولمز گفت: بله بله واتسون. احتمال دوچرخه سواری در دشت وجود دارد. مشکل ولی امکان پذیر است.

بعد از لحظاتی، دکتر هوکستیبل سریع به اطاق آمد. او هیجان زده گفت: آقای هولمز، خبر. خبرهایی دارم. در حالی که در دستانش کلاه آبی مدرسه بود. نگاه کنید. این کلاه پسر است. امشب یکی از باغبانها آن را پیدا کرد.

هولمز پرسید: کجا، مَرد، کجا؟

دکتر هوکستیبل گفت: درست شمال رگِدشاو.

هولمز گفت: آها. واتسون، من به تو چه گفتم؟ باید فردا در شمال به موازات دشت قدم بزنیم.

(4)

جسدی در دشت

صبح خیلی زود در روز بعد، چشمانم را باز کردم و هولمز را کنار تخت خوابم دیدم. او تقریباً لباس پوشیده بود. او با صدای بلند گفت: واتسون عجله کن. قهوه گرم آماده است. ده دقیقه دیگر اینجا را ترک می کنیم.

رأس ساعت شش ما در مسیر رگِدشاو و نیم ساعت بعد در دشت لاوِرگیل بودیم. در عرض میانه دشت، رودخانه کوچکی وجود داشت و زمین اطراف آن خیلی خیس بود.

هولمز گفت: ما می توانیم براحتی رد پاها را در این زمین خیس ببینیم. واتسون با دقت نگاه کن. ما به آرامی در عرض بیایان حرکت کردیم و هر سانتیمتر از گل و لای را مورد بررسی قرار دادیم. ما هزاران رد پای گوسفند و تعدادی رد پای گاو پیدا کردیم، اما هیچ ردی از دوچرخه نبود و سرانجام هیچ چیز پیدا نکردیم.

در فاصله نه چندان دو از رودخانه کوچک، در سمت راست توده ای گل و لای سیاه، ردی از دوچرخه بود. من فریاد زدم هورا پیدا کردیم. اما هولمز به نظر خوشحال نمی آمد.

بله این رد دوچرخه است ولی نه دوچرخه مورد نظر. هر دوچرخه ای تایر متفاوتی دارد. تا جایی که می دانم چهل و دو نوع تایر متفاوت داریم. این تایر دانلوپ است، اما دوچرخه هایدِگر تایر پالمر داشت.

پرسیدم: پس مال آن پسر است؟

هولمز گفت: احتمالاً نه. پسر همراه خود دوچرخه نبرده است.

او دوباره بر روی ردی که بر روی گل مانده بود نگاه کرد. این ردها از سمت مدرسه هستند.

من گفتم: یا شاید به سمت مدرسه هستند.

نه نه واتسون عزیز. به اثر به جا مانده از دو تایر نگاه کن. آیا یکسان هستند؟

من گفتم: نه. اثر یکی از تایرها عمیق تر است.

هولمز گفت: و بخاطر چرخ عقب، چون راننده، البته روی چرخ عقب نشسته است. اثر عمیق تر بخاطر وزن کسی است که بر روی آن نشسته است. بخاطر همین دوچرخه ای که از آن مسیر از عرض بیایان رفته، از مدرسه آمده است. اما چه کسی راننده بوده است؟ او از کجا می آمده است؟

ما مسیر برگشت تایر دانلوپ در نزدیکی رگِدشاو را دنبال کردیم. ولی رد به جا مانده را گم کردیم و چند رد از گاو دیدیم. هولمز نشست و برای دقایقی فکر کرد. او در حالی که بلند می شد گفت نه. اکنون ما باید این پرسش را پاسخ دهیم. واتسون برگردیم به گل و لای کنار رودخانه.

دو ساعت بعد هولمز فریادی از شادی زد. من سریعاً به سمت او دویدم و به مسیر باریک طولانی روی گل و لای

نگاه کردم. آن رد تایر پالمر بود.

هولمز فریاد زد: این مربوط به دوچرخه هایدگر است. واتسون این را دنبال کنیم. به اندازه یک کیلومتر یا بیشتر در عرض شمالی بیابان، تایر پالمر را دنبال کردیم، آن را گم کرده و دوباره پیدا کردیم، گم کردیم و دوباره پیدا کردیم. ناگهان مسیر قطع شد.

گفتم: اینجا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا او افتاده؟

هولمز به دقت به زمین نگاه کرده و به سمت چند بوته کوچک که گلهای کوچک زرد رنگی بر روی آنها بود حرکت کرد. او به آرامی گفت: نگاه کن. بر روی یکی از گلهای زرد چیز قرمز رنگ تیره ای یا خون قهوه ای متمایل به قرمز دیده شد.

هولمز گفت: چقدر بد. بد. من چه برداشتی باید داشته باشم؟ چیزی یا کسی به او آسیب زده است؟ او افتاده، بلند شده، دوباره سوار بر دوچرخه اش شده و دور شده است. اما آنجا هیچ اثر دیگری نبود. چند اثر از عبور گاوها هست ولی رد پایی دیده نمیشود.

ما باید رد خون را دنبال کنیم واتسون! ما بزودی دوچرخه را پیدا کردیم، اما بعد پشت بوته ها یک کفش و یک جسد یافتیم. بر روی سر و صورت مرد خون بود و خیلی خیلی وقت پیش مرده بود. او با کفش و بدون جوراب بود و ما متوجه شدیم که او زیر کت بازش لباس خواب پوشیده است. او همان معلم آلمانی بود.

هولمز به آرامی گفت: مرد بیچاره. واتسون ما چه کار می توانیم بکنیم؟ ما نمی توانیم وقت بیشتری از دست بدهیم، اما باید درباره این مرد بیچاره به کسی بگوییم.

گفتم: آیا می شود به سمت مدرسه بدوم؟

نه من به همراهی تو نیاز دارم. هولمز ایستاد و به اطراف نگاه کرد و گفت: نگاه کن. یک کارگر در آنجا هست. او می تواند بخاطر ما به مدرسه برود. من رفتم و کارگر را پیدا کردم و هولمز یک یادداشت برای دکتر هوکستیبل نوشت. کارگر بیچاره نگاهی به جسد انداخت و سریعاً از تپه به سمت رگِدشاو دوید.

هولمز گفت: حالا قبل از اینکه ادامه دهیم بیا به مدت یک دقیقه فکر کنیم. ما تا اینجا چه می دانیم؟ پسری که آزادانه مدرسه را ترک کرده است. لباس بر تن داشته و بطور ناگهانی نرفته و قصد رفتن داشته است، شاید با کسی و شاید هم نه. اما معلم آلمانی مدرسه را بدون جوراب و پیراهن ترک کرده، بنابراین خروج او بصورت خیلی ناگهانی بوده است.

گفتم: درست است. و چرا هایدگر از مدرسه رفته است؟ چون او از پنجره اطاقش پسر را دیده و می خواسته به دنبال پسر برود و او را برگرداند. تا حالا خوب پیش رفتیم. ولی چرا هایدگر سریعاً به دنبال پسر رفته است؟ یک مرد می تواند براحتی سریعتر از یک پسر بدود ولی هایدگر نمی توانسته این کار را انجام بدهد. او دوچرخه را بر می دارد چون می داند که نیاز به دوچرخه دارد. چرا؟

گفتم: آه، چون آن پسر دوچرخه دارد. واتسون اینقدر سریع جواب نده. کمی فکر کن. هایدگر هشت کیلوکتر دورتر از مدرسه می میرد. بنابراین حرکت پسر خیلی سریع است چون هشت کیلومتر طول می کشد تا یک مرد دوچرخه سوار به او برسد. و هایدگر می میرد چون شخصی ضربه سختی به سر او می زند. یک پسر نمی تواند چنین کاری کند پس شخص دیگری و بعبارتی یک مرد همراه پسر بوده است.

ولی ما با دقت زیادی گل و لای اطراف جسد هایدگر بیچاره را بررسی کردیم، و چه چیزی یافتیم واتسون؟

چند رد پای گاو و نه بیشتر. نه رد پای انسان و نه رد هیچ دوچرخه ای.

من فریاد زدم: هولمز. این امکان ندارد.

او گفت: خیلی خوب است واتسون. امکان پذیر نیست. پس فکر می کنم چیزی غلط است. آن چیز غلط چه می تواند باشد؟

من گفتم: شاید، شاید سر هایدگر در اثر افتادن شکسته شده باشد.

در گل و لای واتسون؟

اوه، نمی دانم. واقعاً نمی دانم.

هولمز گفت: عجله کن، عجله کن واتسون. هر رازی یک جوابی دارد. اما اکنون تایر پالمر چیز بیشتری به ما نشان نخواهد داد، بنابراین ما باید به سراغ تایر دانلوپ برویم.

ما دوباره مسیر تایر دانلوپ را پیدا کرده و آن را تا شمال دنبال کردیم. در آن قسمت مقدار گل و لای بسیار کم بود و ما مسیر را گم کردیم. اکنون از آن طرف بیابان ما می توانستیم هولدرنس هال، چند کیلومتر سمت چپمان و در روبرویمان می توانستیم جاده چسترفیلد را ببینیم. ما به سمت جاده قدم زدیم و به سمت مهمانسرای گرین من رفتیم.

(5)

ملاقات در گرین من

زمانی که ما نزدیک مهمانسرا شدیم، هولمز ناگهان فریاد زد. آه پایم. نمی توانم روی پایم بایستم. کمکم کن. واتسون. من بازویش را گرفتم و به آرامی تا در مهمانسرا قدم زدیم. مردی در حالی که سیگار می کشید آنجا ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.

هولمز گفت: حالتان چطور است، آقای روبن هِیز.

مرد گفت: شما کی هستید و اسم من را از کجا می دانید؟

رفتار او به نظر غیر دوستانه بود.

هولمز گفت: چون نامتان بر روی در مهمانسرا حک شده است، درست بالای سرتان. آیا شما می توانید به من کم کنید، آقای هِیز؟

نه من نمی توانم.

اما من به کمک نیاز دارم. من نمیتوانم پایم را بر روی زمین بگذارم.

خب، پایتان را بر روی زمین نگذارید. هولمز لبخند زد و گفت: نگاه کنید. این مسأله بسیار جدی است. من در ازاء استفاده از دوچرخه یک پوند به شما پرداخت می کنم.

آقای هِیز پرسید: کجا می خواهید بروید؟

هولدرنس هال.

اوه، شما از دوستان جناب دوک هستید، درست است؟ و در حالی که به کفشها و شلوارهای گلی ما نگاه می کرد، می خندید.

هولمز هم خندید و گفت: خب ما خبرهایی از پسر گمشده اش داریم. پسرش در لیورپول است.

صورت آقای هیز سفید و سپس قرمز شد و محتاطانه گفت: اوه. آن ….. آن خبر خوبی است. من زمانی برای جناب دوک کار می کردم، اما او با من میانه خوبی نداشت. من از او خوشم نمی آید ولی در مورد پسرش خوشحالم.

همه وارد مهمانسرا شدیم.

هولمز گفت: لطفاً اول از همه چیزی برای خوردن و بعد از آن دوچرخه را بیاورید.

آقای هیز گفت: من دوچرخه ندارم.

هولمز یک پوند روی میز گذاشت.

هی مرد، گفتم دوچرخه ای ندارم. شما می توانید با دو اسب تا هال بروید.

او برای ما خوردنی آورد و ما با گرسنگی تمام، خوردیم. از پشت شیشه ما می توانستیم اصطبلی را که پشت مهمانسرا بود ببینیم.

یک لحظه هولمز ایستاد و دور اطاق قدم زد، سپس ایستاد و از پشت شیشه به اصطبل نگاه کرد.

بگونه ای تعجب آور پای او بهتر شده بود. ناگهان او خندید و به من نگاه کرد و فریاد زد: پیدا کردم.

بله، درست است، همان است. واتسون، تو امروز رد پایی از گاو دیدی؟

من گفم: بله. خیلی زیاد. همه جا.

و چند گاو در بیابان دیدی؟

گفتم: اصلاً به یاد نمی آورم.

آیا این عجیب نیست واتسون؟

تعداد زیادی رد پای گاو بدون هیچ گاوی؟

و آیا آن رد پاها را به یاد می آوری واتسون؟

او دفتر یادداشتش را برداشت.

رد پاها به این شکل بودند:

:   :    :     :    :   :

و گاهی اوقات به این شکل:

: . :  . :  .  : .  : .

و گاهی اوقات به این شکل:

.     .     .     .     .     .     .      .

.     .     .      .     .     .     .

آیا به یاد داری واتسون؟

من گفتم: نه به یاد نمی آورم. منظورت چیست هولمز؟

منظورم اینست که چنین رد پاهایی برای گاو عجیب است، واتسون. گاوها به این صورت حرکت نمی کنند. حالا با هم به آرامی برویم و دوری در اصطبل بزنیم. دو اسب به ظاهر خسته در اصطبل بودند. هولمز به دقت پای یکی از اسبها را نگاه کرد و خندید. نگاه کن، واتسون. نعلهای کهنه اما میخهای جدید.

اوه، این پرونده هر لحظه جالب تر میشود.

من شروع به سوال کردن از هولمز کردم، ولی ناگهان صدای کسی را پشت سرمان شنیدیم و او آقای روبن هیز بود. صورت او قرمز و عصبانی بود.

او فریاد زد: در اصطبل من چکار می کنید؟

هولمز لبخندزنان گفت: ما فقط داشتیم اسبهایتان را نگاه می کردیم آقای هیز. چرا عصبانی شدید؟ آیا از چیزی می ترسید؟

آن مرد دهانش را باز کرد و سپس سریعاً آن را بست. صورت او هنوز قرمز و عصبانی بود. هولمز به او فرصتی برای صحبت کردن نداد.

من فکر میکنم اسبهای شما خسته هستند، آقای هیز. ما می توانیم تا هال قدم بزنیم، زیاد دور نیست.

آقای هیز گفت: تا جاده، سه کیلومتر.

چشمان او هنوز با عصبانیت ما را نگاه میکردند. هوا کم کم داشت تاریک می شد که آنجا را ترک کردیم. حدوداً صد متر از جاده را قدم زدیم. بعد هولمز بازوی من را گرفت.

واتسون، سریع! از جاده بیرون بزنیم و بالای تپه برویم. بعد ما می توانیم از تپه پایین آمده و به پشت مهمانسرا برسیم. ما به سمت تپه دویدیم.

گفتم: این مرد هیز، همه چیز را در مورد آدم ربایی می داند. درست است هولمز؟

او گفت: البته درست است. ما می توانیم از آقای هیز چیزهای بیشتری بفهمیم. آه، او کیست؟ پایین بیا واتسون.

یک دوچرخه در جاده بود و از ما خیلی سریع عبور کرد و ما راننده را دیدیم. آقای جیمز وایلدر منشی جناب دوک. صورت او سفید و ترسیده بود.

هولمز گفت: زود باش واتسون. باید او را زیر نظر بگیریم.

از تپه پایین آمدیم و زمانی که توانستیم او را جلوی در پشتی مهمانسرا ببینیم توقف کردیم. دوچرخه وایلدر به دیوار کنار در تکیه داده شده بود. به مدت پنج دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد، سپس مردی سوار بر اسب سریعاً از اصطبل خارج شده و به سمت جاده ناپدید شد.

هولمز گفت: راجع به این اتفاق چه فکری می کنی واتسون؟

یک نفر در حال فرار است.

بله. ولی او جیمز وایلدر نیست، چون او جلوی در است.

ما می توانستیم وایلدر را به دلیل نوری که از در بیرون می زد، ببینیم. او آنجا ایستاده بود، در حالیکه مواظب بود. ده دقیقه دیگر مردی از جاده به سمت مهمانسرا آمده و وارد شد. سپس نوری در راه پله دیده شد.

هولمز گفت: واتسون عجله کن. باید نزدیکتر بشویم.

ما از تپه پایین رفتیم و خیلی سریع به سمت در پشتی مهمانسرا قدم برداشتیم. دوچرخه هنوز کنار دیوار بود. او به یکی از چرخها نگاه کرد و به آرامی خندید. یک تایر دانلوپ، واتسون!

حالا من باید از پنجره راه پله داخل را ببینم و برای این کار به پشت تو نیاز دارم واتسون.

هولمز بر روی پشت من ایستاد، البته فقط برای ثانیه ای و دوباره پایین آمد.

او گفت: بیا دوست من. راه طولانی تا مدرسه است، پس همین حالا حرکت کنیم. می توانم فردا همه پاسخهای این پرونده مرموز را به تو بگویم.

راه برگشت به مدرسه راهی طولانی، گل آلود در هوای سرد بود. من سریعاً به رختخواب رفتم. اما هولمز دوباره بیرون و فکر کنم به مکلِتون رفت. من خیلی خسته بودم و تمام شب را مثل جنازه افتادم.

(6)

شرلوک هولمز با جناب دوک صحبت می کند

در ساعت یازده صبح روز بعد، من و هولمز در دفتر جناب دوک در هولدرنس هال بودیم. آقای وایلدر آمد تا با ما صحبت کند.

او به هولمز گفت: امروز جناب دوک نمی توانند کسی را بپذیرند.

لوک به سردی به او نگاه کرد و گفت: جناب دوک می توانند من را بپذیرند. لطفاً به ایشان بگویید که من اینجا هستم.

بعد از نیم ساعت، دوکِ هولدرنس به اطاق وارد شد. او پیرتر، خسته و بیمار به نظر می آمد.

او گفت: خب، آقای هولمز؟

هولمز به جیمز وایلدر نگاه کرد. من می توانم در غیاب منشی شما آزادانه تر صحبت کنم، آقا.

دوک با خستگی گفت: بسیار خب. لطفاً جیمز ……

جیمز وایلدر نگاهی از روی غضب به هولمز انداخت، از اطاق خارج شد و در را بست. هولمز به دوک نگاه کرد. شنیده ام شما در ازاء خبرهایی از پسرتان پنج هزار پوند پاداش می دهید.

درست است.

و هزار پوند دیگر برای نام رباینده پسرتان.

درست است.

دوست من لبخند زد.

من دسته چک شما را بر روی میز می بینم، آقا. من مایل هستم یک چک شش هزار پوندی از شما داشته باشم.

دوک با عصبانیت گفت: آقای شرلوک هولمز، بابت چه چیزی؟ آیا شما خبری از پسرم دارید یا خیر؟

هولمز گفت: اوه، بله.

دوک از صورت هولمز چشم برنداشت و به آرامی گفت: پسر من کجاست؟

او هم اکنون در مهمانسرای گرین من در سه کیلومتری جاده چسترفیلد است و یا دیشب بوده استقاآقا.

دوک از پشت بر روی صندلی افتاد.

و نام رباینده؟

پاسخ شرلوک هولمز خیلی تعجب آور بود.

او گفت: شما. و اکنون لطفاً چک را بدهید، آقا.

دوک برخاست، صورتش سفید و خشمگین بود. سپس او دوباره نشست و صورتش را بر روی دستانش گذاشت. این کار را چند دقیقه قبل از اینکه صحبت کند انجام داد.

او پرسید: چه مدتی است که شما این قضیه را می دانید.

هولمز گفت: من شب گذشته شما و او را دیدم.

و چند نفر از این ماجرا با خبر هستند؟

فقط من و دوستم که اینجا هست، دکتر واتسون.

دوک یک قلم برداشت، دسته چکش را باز کرد و شروع به نوشتن کرد.

زمانی که من این پاداش را در نظر گرفتم نمی دانستم که ……

او توقف و دوباره شروع کرد.

آیا شما و دوستتان تصمیم دارید راجع به این موضوع صحبت کنید، آقای هولمز؟

هولمز گفت: من شما را درک نمی کنم آقا.

منظور من اینست که لازم نیست کسی راجع به این قضیه، قضیه راز کوچک خانوادگی بداند.

فقط شما و دوستتان واتسون.

نگاه کنید. چک من به مبلغ دوازده هزار پوند است.

هولمز به او لبخند سردی زد. متأسفم آقا. در این ماجرا یک نفر مرده است. به یاد می آورید؟

دوک فریاد زد: اما او جیمز نبود. او هیچ چیز در مورد این قضیه نمی دانست. او از اینکه فهمید آن مرد کشته شده خیلی خیلی ناراحت شد.

هولمز گفت: قتل.

اما جیمز آنجا نبود. و وقتی در این رابطه مطلع شد سریعاً نزد من آمد و همه چیز را به من گفت. اوه، آقای هولمز شما باید به او کمک کنید، شما باید! او قاتل نیست. قاتل شب گذشته فرار کرد.

هولمز دوباره لبخند زد. من خبرهای کمی بیشتر برایتان دارم، آقا.

پلیس آقای روبن هیز را شب گذشته در ایستگاه چسترفیلد دیده است. فرار آقای هیز زیاد طول نکشیده است. دوک با دهان باز به هولمز نگاه کرد.

او گفت: شما، شما همه چیز را می دانید. اما من مایلم در مورد هیز بشنوم. او همیشه مرد بدی بود. و این خبرها می توانند به جیمز کمک کنند.

هولمز گفت: جیمز؟ منشیتان؟

نه آقا. پسرم. جیمز وایلدر پسر من است.

(7)

پسر جناب دوک

وقتی جناب دوک چنین حقیقتی را بیان کرد، من خیلی متعجب شدم، هولمز هم متعجب شد.

او گفت: چه خبرهایی می شنوم. آیا می توانید بیشتر به من بگویید؟

دوک ایستاد و دقیقه ای دور اطاق قدم زد و گفت: باید همه چیز را به شما بگویم. من نمی خواهم راجع به این قضیه صحبتی بکنم ولی باید این کار را انجام بدهم. اکنون متوجه اهمیت موضوع شدم.

او دوباره نشست و شروع به گفتن داستانش کرد. آقای هولمز، زمانی که من مرد جوانی بودم عاشق شدم، اوه عشق بیش از حد. این اتفاق فقط یک بار رخ می دهد و آن زن عشق زندگی من بود.

من می خواستم او همسر من بشود ولی او مُرد و برای من یک بچه به جای گذاشت و من آن بچه را به خاطر او دوست دارم. وقتی من به چهره او نگاه می کنم، آن زن را می بینم و او را به یاد می آورم و نمی توانم دست از دوست داشتن او بردارم.

پس بخاطر این موضوع آن پسر باید در کنار من باشد. اما یک وزیر دولت نمی تواند به دنیا راجع به این عشق کودکانه توضیحی بدهد. پس در نظر دیگران جیمز منشی من است نه فرزندم.

او می داند که من پدرش هستم. او از دوشس متنفر است چون او مادرش نیست. و او از پسر جوانتر من آرتور متنفر است، چون آرتور همه چیز دارد. آرتور نام، پدر مشهور، املاک، پول و همه چیز دارد.

اما جیمز هیچ چیز ندارد. خب البته او کمی پول دارد ولی او فقط آقای جیمز وایلدر است و می خواهد روزی دوک هولدرنس بشود. البته چنین چیزی امکان پذیر نیست، اما جیمز نمی تواند آن را درک کند. و همانطور که می دانید من از بابت آرتور ترسیدم و این دلیلی است برای اینکه او را به مدرسه دکتر هوکستیبل فرستادم.

و بعد جیمز چکار کرد؟ او آرتور بیچاره من را ربود. این عمل هیچ چیزی را تغییر نمی دهد اما جیمز نمی تواند حقیقت را ببیند. او از من می خواهد که بگویم “بله جیمز، اکنون تو می توانی پسر اول من باشی. تو می توانی همه چیز داشته باشی. آرتور می تواند پسر دوم من باشد.” اما من نمی توانم چنین کاری انجام دهم. البته که نمی توانم.

جیمز این مرد، هیز را می شناخت. همانطور که متوجه شدید او زمانی برای من کار می کرد. جیمز از هیز تقاضای کمک کرد و آن مرد هم از اینکه به او کمک کند بسیار خوشحال شد. شما  نامه من را به آرتور در روز آخر، یادتان هست؟ خب، جیمز نامه را باز کرد و یادداشتی برای آرتور داخل نامه قرار داد. آن شب او در دشت پرسه می زند تا بالاخره آرتور را در رگِدشاو ملاقات می کند.

در مورد دوشس مادر آرتور صحبت می کند و به آرتور می گوید که “مادرش می خواهد او را ببیند”. “او در دشت منتظر توست. نیمه شب برگرد تا یک سوارکار تو را نزد او ببرد”. البته که آرتور بینوا تمایل به دیدن مادرش داشته، بنابراین او هم می رود. هیز با دو اسب آنجا منتظر می ماند و بعد هر دو در دشت شروع به حرکت می کنند. اما معلم آلمانی آنها را تعقیب می کند و هیز او را می کشد. سپس هیز آرتور را به گرین من میبرد.

خب آقای هولمز، من هیچکدام از این وقایع را تا موقع قتل نمی دانستم. جیمز پسر بدی است اما قاتل نیست. وقتی او ماجرا را فهمید، در حالی که گریه می کرد سریعاً نزد من آمد. من چه کاری می توانم انجام بدهم؟ من نمی خواهم دنیا راجع به این قضیه چیزی بداند. بنابراین جیمز به گرین من رفت.

او به هیز گفت که فرار کند، چون همه درباره قتل با خبر شده بودند و نام قاتل را هم می دانستند. هیز سریعاً آنجا را ترک کرد. بعداً من رفتم و آرتور را دیدم. من او را با آقای هیز تنها گذاشتم، چون بعد از آن نمی توانستم چیزی به پلیس بگویم. بنابراین آقای هولمز اکنون شما همه چیز را می دانید.

هولمز گفت: ممممم. شما به یک قاتل کمک کردید و چیزی به پلیس نگفتید، پسر کم سن و سالتان را در یک مهمانخانه کثیف رها کردید و از من کمک خواستید. مردم دیگر هرگز راجع به دوکِ هولدرنس طبق معمول صحبت نمی کنند. چهره او قرمز شد ولی چیزی نگفت.

هولمز گفت: در ابتدا، ما باید آرتور را به خانه بیاوریم.

دوک به آرامی گفت: بله.

هولمز سریعاً یادداشتی نوشت و از اطاق بیرون رفت. دقیقه ای بعد او برگشت و گفت: حالا درباره جیمز وایلدر چه تصمیمی دارید؟

دوک گفت: من شما را درک می کنم آقای هولمز. جیمز در حال ترک کردن من است و قصد دارد هفته آینده به استرالیا برود.

هولمز گفت: خوب است. و دوشس؟ شاید در غیاب جیمز، شما و او …..

بله. من امروز صبح به دوشس نامه ای نوشتم.

هولمز ایستاد و گفت خب. فکر کنم حالا من و واتسون می توانیم به خانه برگردیم. فقط مسأله کوچکی می ماند. این مرد هیز، همراه خود دو اسب به دشت می برد، اما بر روی گل و لای رد پای گاو دیده می شود. چگونه چنین چیزی امکان پذیر است؟

دوک متعجب به نظر رسید و دقیقه ای فکر کرد. سپس او آنجا را ترک کرده و دو دقیقه دیگر با جعبه ای شیشه ای که در درستانش بود، بازگشت. در جعبه چند نعل اسب بود.  دوک گفت: ما اینها را در زیر زمین در باغ پیدا کردیم و فکر می کنیم حدود پانصد سال قدمت دارند. خانواده هولدرنس گذشته جالب و طولانی دارند.

هولمز جعبه را باز کرد و یکی از نعلها را درآورد. آن نعل اسب بود، اما سم شکاف خورده گاو به نظر می آمد.  هولمز انگشتش را خیس کرد و داخل نعل چرخاند. کمی گل و لای همراه انگشتش بیرون آمد.

هولمز گفت: متشکرم و نعل را سر جایش در جعبه قرار داد و گفت: این نعل دومین چیز جالب در شمال انگلستان است.

دوک پرسید: و اولی؟

هولمز چک دوازده هزار پوندی را از روی میز برداشت و به آرامی لابلای دفتر یادداشتش قرار داد. او گفت: من مرد فقیری هستم. نگاهی عاشقانه به دفتر یادداشتش انداخت و سپس آن را داخل جیبش گذارد.

پیشنهاد میکنم مطالب زیر را هم مطالعه کنید.

موزه شرلوک هولمز در لندن

جادوگران پندل

بلیط یک طرفه

لندن

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

‫2 نظر

  • الینا گفت:

    واقعا خیلی خوب مرسی واسه گذاشتن این داستان😍

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    شاید برایتان مفید باشد