به وب سایت
زهرا محقق طوسی
خوش آمدید

داستان شماره یک

دختری با چشمان سبز

مردی که کلاه قهوه ای بر سرش بود گفت: البته، می‌دانید پلیسهای بد و پلیسهای خوبی وجود دارند.

مرد جوان گفت: حق با شماست. این حقیقت دارد. اینطور نیست جولی؟ او به زن جوانی که در کنارش بود نگاه کرد. جولی جوابی نداد و به نظر کسل می‌آمد. او چشمانش را بست. مرد جوان رو به مرد کلاه قهوه‌ای گفت: جولی همسر من است. او قطار را دوست ندارد.

او همیشه در قطار احساس بیماری میکند. مرد کلاه قهوه‌ای گفت: اوه بله. همسر من اتوبوس دوست ندارد. اخیراً او یک تصادف با اتوبوس داشته است. این اتفاق سال گذشته روی داد. نه نه. دو سال گذشته اتفاق افتاد. اکنون یادم آمد. تصادف در منچستر اتفاق افتاد. او یک داستان طولانی کسل کننده در مورد همسرش و یک اتوبوس تعریف کرد.

یک روز داغ بود و قطار به کندی حرکت میکرد. هفت نفر در کوپه بودند. مرد کلاه قهوه‌ای، مرد جوان و همسرش جولی، یک مادر و دو فرزند و یک مرد قد بلند سیاه پوست با کت و شلواری گران قیمت. نام مرد جوان بیل بود. او موهای کوتاه قهوه‌ای و لبخندی شاد داشت.

همسرش جولی موهای بلند قرمز و چشمانی بسیار سبز به رنگ آب دریا داشت. آنها چشمانی بسیار زیبا بودند. مرد کلاه قهوه‌ای حرف میزد و حرف میزد.

او صورت بزرگ قرمز رنگ و صدای بلندی داشت. او با بیل صحبت میکرد چون بیل دوست داشت که صحبت کند. مرد کلاه قهوه‌ای زیاد می‌خندید و وقتی می‌خندید بیل هم با او می‌خندید. بیل صحبت کردن و خندیدن با مردم را دوست داشت. دو بچه ای که در کوپه بودند پر حرارت و کسل کننده بودند.

آنها نمی‌خواستند که بنشینند. آنها می‌خواستند سر و صدا کنند و در قطار بالا و پایین بپرند. مادرشان گفت: حالا بنشینید و ساکت باشید. او یک زن با جثه کوچک با چهره و صدای خسته بود. پسر کوچک گفت: من نمی‌خواهم بنشینم. من تشنه‌ام. مادرش گفت: بیا یک پرتقال بخور. او یک پرتقال از کیفش درآورد و به پسر داد. دختربچه با صدای بلند گفت: من هم پرتقال می‌خواهم.

مادرش گفت: البته بفرمایید. حالا پرتقال را خوب بخور. بچه‌ها پرتقالهایشان را خوردند و برای دقیقه‌ای ساکت شدند. سپس پسر کوچک گفت: من نوشیدنی می‌خواهم. من تشنه هستم. مرد قد بلند سیاه پوست روزنامه‌اش را بیرون آورد و مشغول خواندن شد. جولی چشمانش را باز کرد و نگاه به صفحه پشت روزنامه کرد. او درباره آب و هوای بوداپست و فوتبال لیورپول مطلب می‌خواند.

او علاقه‌ای به بوداپست و همچنین فوتبال نداشت. اما او نمی‌خواست که به صحبتهای بیل و مرد کلاه قهوه‌ای هم گوش بدهد. او فکر کرد. حرف زدن، حرف زدن، حرف زدن. بیل هیچگاه حرف زدن را متوقف نمیکند. سپس ناگهان او چشمان مرد بلند قد را از بالای روزنامه‌اش دید.

او دهان مرد را نتوانست ببیند، ولی لبخندی در چشمانش بود. سریعاً او به پایین روزنامه نگاه کرد و دوباره مطلبی را که در مورد آب و هوای بوداپست بود، خواند. قطار در ایستگاه داولیش توقف کرد و مردم پیاده و سوار شدند. سر و صدای زیادی بوجود آمد. دختر کوچک پرسید: این ایستگاه ماست؟ او به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. مادرش گفت: نه این ایستگاه نیست.

حالا بنشین. دختر کوچک به بیل گفت: ما برای تعطیلات داریم به پنزانس می‌رویم. مادرش گفت: بله خواهرم یک هتل کوچک در کنار دریا  برایمان رزرو کرده است. ما در آنجا اقامت خواهیم کرد. متوجه خواهید شد که هتلی ارزان قیمت است. مرد کلاه قهوه ای گفت: بله شهر زیبایی است.

من مردی را در آن شهر می‌شناسم. او یک رستوران در خیابان کینگ استریت دارد. مردم در اکثر تعطیلات به آنجا می‌روند. او در تابستان پول زیادی بدست می‌آورد.

او خندید و دوباره گفت بله. شما تعطیلات خوبی می‌توانید در پنزانس داشته باشید. بیل گفت: ما داریم به سنت آوستل می‌رویم. من و جولی. این اولین تعطیلات ماست. جولی می‌خواست به اسپانیا برود اما من سنت اوستل را دوست دارم. من همیشه برای تعطیلات به آنجا می‌روم. این شهر در آگوست بسیار زیباست.

شما هم می‌توانید اوقات خوبی در این شهر داشته باشید. جولی به بیرون از پنجره نگاه کرد. او فکر کرد بوداپست کجاست؟ من به آنجا میخواهم بروم. من میخواهم به وین، پاریس، رم و آتن بروم. چشمان سبز او خسته و خشمگین بودند. او از میان پنجره دهکده‌ها و تپه‌های انگلستان را میدید. مرد کلاه قهوه‌ای به جولی نگاه کرد. او به بیل گفت: حق با شماست. شما می‌توانید در تعطیلات، اوقات خوشی را در انگلستان سپری کنید. ما همیشه به برایتون میرویم، من و همسرم.

اما آب و هوا! ما یک سال رفتیم و هر روز باران میبارید. صبح، بعد از ظهر و شب. حقیقت دارد. هرگز بارش باران متوقف نمیشود. او با صدای بلند خندید. ما سریعاً بعد از یک هفته به خانه رفتیم. بیل هم خندید و پرسید: پس تمام روز چکار کردید؟ جولی برای بار سوم آب و هوای بوداپست را خواند. بعد او به دستان مرد قد بلند نگاه کرد. دستان او بلند، قهوه‌ای و خیلی تمیز بودند.

او فکر کرد، دستان زیبا. مرد یک ساعت مچی گران قیمت ژاپنی به دستش بسته بود. او فکر کرد، ژاپن. من دوست دارم به ژاپن بروم. او به بالا نگاه کرد و دوباره چشمان مرد را از بالای روزنامه‌اش دید. این بار چشمان او دورتر نرفتند. چشمان سبز او به چشمان قهوه‌ای تیره به مدت یک دقیقه طولانی و کند نگاه کردند.

بعد از ایستگاه نیوتن ابوت مأمور قطار برای کنترل بلیطها داخل کوپه شد. او گفت: حالا همه ما به کجا میرویم؟ مرد کلاه قهوه‌ای گفت: قطار طبق ساعت من بیست دقیقه تأخیر دارد. مأمور گفت: کلاً ده دقیقه و به جولی نگاه کرد و خندید. مرد سیاه پوست قد بلند روزنامه‌اش را پایین آورد، بلیطش را پیدا کرد و آن را به مأمور داد. مأمور به او نگاه کرد.

او گفت: حق با شماست آقا. قایق پلیموث را قبل از ساعت شش ترک نمیکند. شما فرصت زیادی دارید. مرد بلند قد لبخند زد، بلیطش را در جیبش قرار داد و روزنامه‌اش را دوباره باز کرد. جولی به او نگاه نکرد. او فکر کرد، یک قایق. او از پلیموث یک قایق گرفته است.

کجا دارد میرود؟ او دوباره با چشمان سبز کشیده‌اش به مرد نگاه کرد. او روزنامه‌اش را میخواند و به جولی نگاه نمیکرد. اما چشمانش لبخند داشتند. قطار در ایستگاه تاتنس توقف کرد و تعداد زیادی سوار و پیاده شدند. بیل با خنده گفت: همه دارند به تعطیلات میروند. اوضاع دارد جالب میشود. برای دو هفته هیچ کاری انجام نمیدهیم.

سنت اوستل یک شهر ساکت و زیباست. صبحها میتوانیم در رختخواب بمانیم، بعد از ظهرها بشینیم و صحبت کنیم و غروبها نوشیدنی بنوشیم. درست است جولی؟ و به همسرش نگاه کرد. حالت خوب است جولی؟ او به آرامی گفت: بله بیل. من خوبم. او دوباره به بیرون از پنجره نگاه کرد. سرعت حرکت قطار آهسته تر شد و باران شروع به باریدن کرد. بیل و مرد کلاه قهوه‌ای دوباره صحبت کردند و صحبت کردند.

بیل یک داستان طولانی در مورد دو مرد و یک سگ تعریف کرد و مرد کلاه قهوه‌ای با صدای بلند می‌خندید. او گفت: داستان خوبی است. خوشم آمد. خیلی خوب آن را تعریف می‌کنید. در مورد داستان ….. چیزی می‌دانید؟ وشروع کرد به نقل داستان یک مرد فرانسوی و یک دوچرخه. جولی فکر کرد.

چرا این داستانها خیلی کسل کننده هستند؟ چرا اینها می‌خندند؟ اما بیل از داستان خوشش آمد. بعد او یک داستان در مورد یک زن و یک گربه گفت و مرد کلاه قهوه‌ای دوباره خندید و گفت: این هم داستان خوبی بود. این را هم شنیده بودم. چگونه تمام این داستانها را به یاد می‌آورید؟ جولی فکر کرد. چون تمام اینها را هر روز می‌‎گوید.

دختر کوچک ناگهان گفت: نمی‌فهمم. او به بیل نگاه کرد و گفت: چرا گربه مرد؟ مادرش گفت: ش ش….  ساکت باش. بیا و ساندویچت را بخور. بیل گفت: حق با اوست. من بچه‌ها را دوست دارم.

مرد کلاه قهوه‌ای به ساندویچ بچه ها نگاه کرد. او گفت: ممممممم من هم گرسنه هستم. شما می‌توانید از رستوران قطار، ساندویچ تهیه کنید. او به بیل نگاه کرد و گفت: برویم از رستوران ساندویچ بخریم.

یک نوشیدنی هم می‌خواهم. بیل خندید. حق با شماست. قصه گفتن کاری است که باعث تشنه شدن می‌شود. دو مرد برخاستند و واگن را ترک کردند. دختر کوچک ساندویچش را خورد و به جولی نگاه کرد. او پرسید: چرا گربه مرد؟ جولی گفت: نمیدانم. شاید او می‌خواسته که بمیرد. دختر کوچک جلو آمد و کنار جولی نشست و گفت: از موهایت خوشم آمده.

خیلی زیبا هستند. جولی به او نگاه کرد و لبخند زد. برای دقایقی داخل کوپه ساکت شد. بعد مرد سیاه پوست بلند قد کیفش را باز کرد و از داخل آن کتابی بیرون آورد. او کتاب را بر روی صندلی کنارش قرار داد و با لبخندی به جولی نگاه کرد. جولی به او و بعد به کتاب نگاهی کرد. او عنوان را خواند. “شهرهای مشهور ایتالیا”. ونیز، فلورانس، رم، ناپل.

او دوباره فضای بارانی را از پنجره نگاه کرد. او فکر کرد. دو هفته در سنت آوستل، با بیل در باران. بعد از نیم ساعت آن دو مرد به کوپه بازگشتند. بیل گفت: تعداد زیادی در این قطار هستند. جولی، ساندویچ می‌خواهی؟  او گفت: گرسنه نیستم. همه را بخور. قطار به نزدیکی پلیموث رسیده بود.

درها باز شدند و مردم شروع به حرکت کردند. مرد کلاه قهوه‌ای گفت: مسافران زیادی در این ایستگاه سوار می‌شوند. مرد قد بلند سیاه پوست ایستاد و کتاب و روزنامه‌اش را داخل کیف گذاشت. سپس کیفش را برداشت و از کوپه خارج شد.

ترن در ایستگاه توقف کرد. تعداد زیادی سوار قطار شدند. دو زن و یک پیرمرد داخل کوپه شدند. آنها تعداد زیادی چمدان همراهشان داشتند. بیل و مرد کلاه قهوه‌ای بلند شدند و به آنها کمک کردند. یکی از زنها زنبیل بزرگی از سیب داشت. زنبیل پاره شد و سیبها داخل کوپه ریختند.

او گفت: لعنتی. همه خندیدند و به او در پیدا کردن سیبها کمک کردند. قطار از ایستگاه پلیموث دور شد. بعد از یکی دو دقیقه همه نشستند و آن زن چند سیب به بچه‌ها داد. بیل ناگهان گفت: جولی کجاست؟ اینجا نیست. مرد کلاه قهوه‌ای گفت: شاید به رستوران رفته است. بیل گفت: ولی او به من گفت که گرسنه نیست.

دختر کوچک به بیل نگاه کرد و گفت: او در ایستگاه پلیموث با مرد سیاهپوست قد بلند از قطار خارج شد. من آنها را دیدم. بیل گفت: امکان ندارد او این کار را کرده باشد. او در قطار است. او پیاده نشده است. ناگهان مادر بچه‌ها گفت: البته که او از قطار خارج شده است.

من دیدم مرد بلند قد در سکو منتظر او بود. دهان بیل باز شد. او منتظر جولی بود؟ اما تمام مدت او داشت روزنامه می‌خواند. او با جولی صحبت نمی‌کرد و جولی هم با او صحبتی نکرد. آنها با هم یک کلمه هم صحبت نکردند. مادر بچه ها گفت: مرد جوان، مردم همیشه نیاز به کلمات ندارند. بیل عصبانی و صورتش قرمز شد و با صدای بلند گفت: ولی او همسر من است و نمی‌تواند چنین کاری کند. او ایستاد.

می‌خواهم قطار را متوقف کنم. همه به او نگاه کردند و دو بچه به او خندیدند. مرد کلاه قهوه‌ای گفت: نه، تو نمی‌توانی چنین کاری کنی. دوست من، بنشین و ساندویچت را بخور. اما نمی‌فهمم. چرا او باید برود؟ من چه کاری باید بکنم؟ صورت بیل کمی ناراحت بود. بعد از یکی دو ثانیه او دوباره نشست. او دویاره گفت: چه کاری باید انجام بدهم؟

 

داستان شماره دو

سفر به جنوب به خاطر زمستان

من هرگز به مدت طولانی در یک کشور اقامت نداشتم. این کار کسل کننده است. من حرکت کردن، دیدن جاهای جدید، روبرو شدن با آدمهای مختلف را دوست دارم. بیشتر اوقات این یک زندگی دوست داشتنی است. وقتی من به پول نیاز دارم، به سراغ کار میروم. من می‌توانم خیلی از کارها را انجام بدهم، مثل کار در هتل و یا رستوران، انجام کارهای ساختمانی و برداشت میوه.

در اروپا می‌توانید در بیشتر سال میوه برداشت کنید. البته برای این کار شما باید در موقع مناسب در کشوری مناسب باشید. برداشت میوه کار آسانی نیست ولی پول بدی هم ندارد. من دوست دارم در زمستان به جنوب بروم. قسمتهای شمالی اروپا در زمستان می‌توانند بسیار سرد بشوند در حالی که زندگی زیر نور آفتاب می‌تواند بسیار راحت تر باشد. سال گذشته یعنی سال 1989 در ماه اکتبر من در ونیز بودم. به مدت سه هفته در یک هتل کار می‌کردم. بعد کم کم به سمت جنوب حرکت کردم.

اگر بتوانم همیشه با قطار سفر می‌کنم. من سفر کردن با قطار را دوست دارم. چون هم میشود در قطار راه رفت و هم با افراد مختلف آشنا شد. من ونیز را ترک کردم و به تریست رفتم. در آنجا بلیط ارزان قیمت قطار کند رو سوفیا در بلغارستان را تهیه کردم. این قطار در همه قسمتهای یوگسلاوی حرکت می‌کند و یک روز و نیم به طول می‌کشد. اما این مسأله برای من مهم نبود. قطار تریست را در ساعت 9 صبح سه شنبه ترک کرد.

در ابتدا جمعیت زیادی در قطار نبود، اما در زاگرب تعداد زیادی سوار شدند. دو دختر در راهرو حرکت کرده و از کوپه من عبور کردند. آنها از میان در داخل را نگاه کردند ولی داخل نشدند. بعد یک پیرزن داخل شد، نشست و بعد خوابید. دو دختر برگشتند و دوباره داخل کوپه را نگاه کردند. قطار زاگرب را ترک کرد، من حدود ده دقیقه بیرون از پنجره را نگاه کردم و من هم خوابیدم. وقتی چشمهایم را دوباره باز کردم، آن دو دختر در کوپه بودند. نگاه آنها دوستانه بود. پس من سلام کردم و آنها هم به من سلام کردند.

گفتم: شما آمریکایی یا اهل کانادا هستید درسته؟ دختر قد بلندتر با لبخند گفت: آمریکایی. و شما بیست و سه سالتان هست، اسمتان تام والش، چشمان آبی دارید و محل زندگی مادرتان سواحل برنهام در انگلستان است. درسته؟ من پرسیدم: شما همه این اطلاعات را از کجا می‌دانید؟ دومین دختر خندید. او به گذرنامه تان نگاه کرد. گذرنامه در جیب کتتان است. البته. کت من در صندلی کناریم بود. من گذرنامه‌ام را از جیبم برداشتم و به کیفم برگرداندم. پرسیدم: پس شما کی هستید؟ آنها گفتند: ملانی و کارول از لس آنجلس آمریکا. آنها گفتند که اروپا را دوست دارند. آنها جاهای زیادی را می‌شناختند. انگلستان، هلند، دانمارک، آلمان، فرانسه، اسپانیا، ایتالیا، یوگسلاوی بلغارستان، یونان و …. من گفتم: من دارم به مدت یک ماه به بلغارستان میروم. بعد برای فصل زمستان به جنوب یعنی قبرس و یا آفریقای شمالی می‌روم. آنها گفتند: اوه بله ما بلغارستان را دوست داریم. سوفیا شهر بزرگ و جالبی است.

من پرسیدم: در مورد پول چکار می‌کنید؟ کارول لبخند زد: خوب می‌دانید، بعضی اوقات ما شغل کوچکی پیدا می‌کنیم. شما چکار می‌کنید؟ ملانی گفت: زود باشید، به ما درباره تام والش چشم آبی و مادری در سواحل برنهام بگویید. با زندگی چه می‌کنید؟ بنابراین به آنها گفتم. آنها دختران خوبی بودند. آنها از من بزرگتر و شاید بیست و هفت و یا بیست و هشت ساله بودند ولی من از آنها خوشم آمد. ما ساعتها صحبت کردیم و خندیدیم.

من برای آنها داستانهای زیادی از زندگیم را تعریف کردم. بعضی از آنها واقعی و بعضیها غیر واقعی بودند. اما دخترها می‌خندیدند و می‌گفتند من آدم بزرگی هستم. من از آنها درباره بلغارستان پرسیدم چون چیزی از آن کشور نمی‌دانستم. آنها گفتند که سوفیا را خوب می‌شناسند. ملانی گفت: هی کارول. ما یکی دو روز در بلاپالانکا می‌مانیم.

اما آخر هفته برویم سوفیا و تام را ببینیم. ما می‌توانیم او را شنبه شب در هتل مرمره ملاقات کنیم. کارول به من گفت: آره هتل خوب و ارزانی است. نظرت چیست تام؟ من گفتم: عالیست. همین کار را می‌کنیم. قطار بسیار کند حرکت می‌کرد. ما ساعت شش غروب به بلگراد رسیدیم و تعداد زیادی پیاده شدند. کارول به ملانی نگاه کرد. او گفت: هی مل.

چرا تو و تام به رستوران نمی‌روید؟ من گرسنه نیستم و می‌خواهم به مدت یک ساعت بخوابم. من گفتم: غذای قطار بسیار گران است. من در حال حاضر پول زیادی ندارم. من به دنبال یک شغل در سوفیا هستم. ملانی گفت: اوه تام چرا به ما نگفتی؟ تو آدم خوبی هستی. درست است؟ ما این هفته از نظر مالی شرایط خوبی داریم. ما می‌توانیم برایت یک وعده غذایی بخریم.

کارول گفت: البته که می‌توانیم. در سوفیا ما می‌توانیم تو را به بهترین رستوران ببریم. سوفیا شهر بزرگی است و من آن را دوست دارم. من گرسنه بودم. چه می‌توانستم بگویم؟ آنها پول داشتند و من نه.

بنابراین من و ملانی به رستوران رفتیم و غذا خوردیم. وقتی برگشتیم، کارول هنوز در کوپه تنها بود. ملانی پاهایش را بر روی صندلی گذاشت و خوابید. در شهر نیس تعداد زیادی سوار قطار شدند و دو پیرمرد به کوپه ما آمدند. آنها به پاهای ملانی که بر روی صندلی بود نگاه کرده و با صدای بلند صحبت کردند. کارول خندید و ملانی چشمهایش را باز کرد و بلند شد. او از کارول پرسید: نزدیک شدیم؟ و به بیرون از پنجره نگاه کرد. آره.

فکر کنم نیم ساعت دیگر. من پرسیدم: چرا می­خواهید در بتاپلانکا پیاده شوید؟ می­خواهید آنجا چکار کنید؟ ملانی لبخند زد. پیدا کردن هتلی ارزان، دیدن مردم، گشت در شهر. کارول گفت: فقط برای یکی دو روز. اما آنجا هیچ چیزی نیست. ملانی خندید: خب تو هرگز این را نمیدانستی. پس تو را شنبه شب در سوفیا می­بینیم. کارول گفت: ساعت 8 هتل مرمره باشد؟ فراموش نکن.

من گفتم: باشد. عالیست. آنجا شما را می­بینم. قطار وارد ایستگاه بلاپلانکا شد و توقف کرد. دو دختر از قطار پیاده شدند و در سکو ایستادند. آنها از پشت پنجره به من لبخند زدند. ملانی فریاد زد: شنبه ساعت 8. من با صدای بلند گفتم: حتماً. آنها صدای من را بخاطر سر و صدای ایستگاه نشنیدند. آنها دوباره لبخند زدند، چمدانشان را برداشتند و دور شدند. دخترهای زیبا.

فکر کنم زمان زیادی در سوفیا داشته باشم. قطار یوگسلاوی را ترک کرد و در ساعت دو صبح از بلغارستان عبور کرد. سپس قطار در چند دهکده که نامشان را به یاد نمی­آورم، توقف کرد. من در حال خوردن سیب، بیرون را نگاه می­کردم. ناگهان چند پلیس در قطار دیده شدند. همه در کوپه بلند شده و شروع به صحبت کردند. من به زبان ایتالیایی به مردی که کنارم نشسته بود گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او با ایتالیایی بد به من گفت: نمی­دانم. شاید آنها به دنبال کسی هستند. نگاه کنید. پلیس در حال خارج کردن مردم از قطار است.

بعد دو پلیس وارد کوپه ما شدند. یکی لاغر و قد بلند و دیگری کوتاه و چاق. آنها به دقت به همه نگاه کردند و بعد دوباره به من نگاه کردند. پلیس چاق به انگلیسی گفت: لطفا با ما بیایید. گفتم: چی؟ من؟ چرا؟ چه شده است؟ پلیس قد بلند گفت: و کیفتان را بیاورید. من شروع به سوال کردم. اما پلیسها هرگز سوال کردن یک مرد جوان مو بلند را دوست نداشتند.

بنابراین من ساکت شدم، کیفم را برداشتم و همراه آنها رفتم. در ساختمانی که در ایستگاه بود پلیسهای بیشتر و مردم خارج شده از قطار بودند. متوجه شدم همه آنها جوان هستند. بعضیها ترسیده و بعضی کسل بودند. پلیس کیفها را بازرسی میکرد و بعد افراد به داخل قطار برمی­گشتند. آن دو پلیس من را به سمت یک میز بردند. پلیس چاق گفت: لطفاً گذرنامه و کیفتان را باز کنید. آنها گذرنامه ام را دیدند و من کیفم را باز کردم.

پشت میز پلیسی جوان با موی قرمز بود. آن پلیس زن صورت زیبایی داشت. بنابراین من به او لبخند زدم و او هم در پاسخ، به من لبخند زد. پلیس قد بلند ناگهان گفت: آه. تمام لباسهای کثیف من بیرون آورده شده و روی میز بودند. او کیف من را بلند کرد و برگرداند. دسته های دلار آمریکا یکی بعد از دیگری از کیف من خارج شده و بر روی میز می­افتادند. دلارهای نو و با کیفیت. در هر دسته بزرگ اسکناسهای 50 دلاری بود. مقدار زیادی پول. دهان من باز شد و باز ماند. صدایی از من برنخاست. ناگهان من مرد جالبی شدم و تعداد زیادی پلیس به سمت میز ما دویدند و پشت سر من ایستادند.

50/000/، 100/000/، 150/000/، پلیس قد بلند گفت: این پولها 200/000/ دلار هستند، چه کیف جالبی، آقای تام والش. من کم کم توانستم حرف بزنم. فریاد زدم: ولی این کیف من نیست. لبخندی شاد و عمیق بر چهره او نشست. او گفت: خب، نگاه کن اسم تو بر روی کیف است. بنابراین من نگاه کردم و البته نام من بر روی آن بود و صد البته کیف هم کیف من بود. پس چگونه 200/000/ دلار وارد کیف من شده بود؟

پلیس چاق گفت: شما نمی­توانید دلار آمریکایی به این کشور بیاورید. او موهای کوتاه خاکستری و چشمهای کوچک سیاه داشت. اویک لحظه لبخند نزد. من سریعاً گفتم: اما من آنها را نیاورده­ام. آنها به من تعلق ندارند. من هرگز این دلارها را در زندگیم ندیده­ام و …. سر و صدای زیادی در ایستگاه ایجاد شد. من بیرون از پنجره را نگاه کرده و قطارم را دیدم. آن به آرامی شروع به حرکت کرده بود. من فریاد زدم هی. آن قطار من است ….پلیس قد بلند خندید.

این یک روز عالی برای او بود. او گفت: اوه نه. شما نمی­توانید به قطار برگردید. او با خوشحالی گفت: شما اینجا با ما در کشور زیبایمان می­مانید. بنابراین من هرگز شنبه به سوفیا نرسیدم و در این رابطه غمگین شدم. راستش من می­خواستم گفتگوی مختصری با ملانی و کارول داشته باشم و از آنها یکی دو سوال بپرسم. “شما آدم خوبی هستید تام. در سوفیا شما رو می­بینیم باشد؟ برایتان بهترین رستوران را می­گیریم” بله عالیست.

و من هرگز در زمستان به قبرس و آفریقای شمالی نرفتم. خب من زندگی کردم و یاد گرفتم. زندگی در زندان کار آسانی نیست. اما در زمستان گرم است و غذا هم بد نیست و من مردم جالبی را دیدم. مردی اهل گرجستان اتحاد جماهیر شوروی که اسمش بوریس است. او از منطقه­ای از سواحل دریای سیاه می­آمد. او مرد بزرگی است. ما قصد داریم زمانی که از اینجا خارج شویم به استرالیا برویم. شاید بریسبین یا سیدنی. پیدا کردن یک شغل روی کشتی، شروع یک زندگی جدید است. بله سال آینده سال خواهد بود.

داستان شماره سه

آقای هریس و قطار شب

آقای هریس سفر با قطار را دوست داشت. او از هواپیما می­ترسید و اتوبوس را هم دوست نداشت. اما قطار، بزرگ، پر سر و صدا و مهیج بود. وقتی او پسری ده ساله بود از قطار خوشش می­آمد. حالا او مردی پنجاه ساله بود و قطار را دوست داشت. بنابراین او در شب چهاردهم سپتامبر مردی خوشحال بود. او در قطار شبانه در مسیر هلسینکی به اولو در فنلاند بود و ده ساعت فرصت داشت.

او با خودش فکر کرد: من کتاب و روزنامه دارم. رستوران خوبی هم در قطار هست. و بعد از آن من دو هفته تعطیلات را با دوستان فنلاندیم در اولو می­گذرانم. در قطار مسافر زیادی نبود و هیچکس به داخل کوپه آقای هریس وارد نشد. او بابت این قضیه خوشحال بود. بیشتر مسافرها در شب در قطار می­خوابیدند ولی آقای هریس دوست داشت بیرون را نگاه کرده و یا کتاب بخواند و فکر کند.

آقای هریس بعد از شام در رستوران به کوپه­ اش برگشت و در صندلیش کنار پنجره نشست. او به مدت یک یا دو ساعت از پشت پنجره درختان و دریاچه­ های فنلاند را مشاهده کرد. بعد هوا شروع به تاریک شدن کرد، بنابراین کتابش را باز کرد و مشغول خواندن شد. نیمه شب قطار در ایستگاه کوچکی در اتاوا توقف کرد. آقای هریس بیرون را نگاه کرد اما او هیچکس را ندید. قطار دوباره در دل شب سیاه از ایستگاه حرکت کرد. بعد در کوپه باز شد و دو نفر داخل شدند.

یک مرد جوان و یک زن جوان. زن جوان عصبانی بود. او در را بست و بر سر مرد فریاد زد: کارل تو نمی­توانی چنین کاری در حق من انجام دهی. مرد جوان با صدای بلند خندید و نشست. آقای هریس مردی کوچک اندام و ساکت بود. او آرام لباس می­پوشید و صدای آرامی هم داشت. او آدمهای پر سر و صدا و صداهای بلند را دوست نداشت. بنابراین او از آن وضعیت راضی نبود. او فکر کرد جوانها همیشه سر و صدا دارند. چرا آنها نمی­توانند آرام صحبت کنند؟ او کتابش را پایین آورد و چشمانش را بست. اما او نتوانست بخوابد چون آن دو جوان صحبت کردن را قطع نکردند. زن جوان نشست و با صدای آرامتر گفت: کارل، تو برادر من هستی و من دوستت دارم ولی لطفاً به من گوش کن.

تو نمیتوانی گردنبند الماس من را برداری. لطفاً الان آن را به من برگردان. کارل لبخند زد. او گفت: نه النا. من به زودی به روسیه برمی­گردم و گردنبندت را همراه خودم می­برم. او کلاهش را برداشت و بر روی صندلی گذاشت. النا گوش کن. تو شوهر ثروتمندی داری. اما من، من پولی ندارم. من هیچی ندارم. چطوری

می­توانم بدون پول زندگی کنم؟ تو نمی­توانی به من پول بدهی، پس من به گردنبندت نیاز دارم خواهر کوچولو. آقای هریس به زن جوان نگاه کرد. او کوچک اندام، موهای مشکی و چشمانی تیره داشت. صورتش از ترس سفید شده بود. آقای هریس برای النا ابراز تأسف کرد.

او و برادرش حتی یک بار هم به او نگاه نکردند. او فکر کرد: آنها نمی­توانند من را ببینند؟ النا گفت: کارل. اکنون صدای النا بسیار آرام بود و آقای هریس به دقت گوش می­کرد. تو امشب برای صرف شام به خانه ما آمدی و به اطاق من رفتی و گردنبند الماس من را برداشتی. چطور توانستی چنین کاری در حق من انجام بدهی؟ شوهرم الماسها را به من داده بود. این الماسها متعلق به مادرش بود. او خیلی خیلی عصبانی شد و من از او میترسم. برادرش خندید. او دستش را داخل جیبش کرد، سپس آن را دوباره بیرون آورد و کم کم باز کرد. گردنبند الماسی که در دست او بود بسیار زیبا بود.

آقای هریس به او خیره شد. به مدت یک یا دو دقیقه هیچکس هیچ حرکتی نکرد و همه در کوپه ساکت بودند. فقط صدای قطاری بود که با سرعت زیاد در دل شب سرد تاریک حرکت می­کرد. آقای هریس کتابش را دوباره باز کرد اما نتوانست آن را بخواند. او صورت، چشمان گرسنه و لبخند سرد کارل را نگاه کرد. کارل گفت: “چه الماسهای زیبا، زیبایی”. من می­توانم پول زیادی بابت این الماسها بدست بیاورم. النا نجواکنان گفت: آنها را به من برگردان. شوهرم قصد کشتن من را دارد. تو برادر من هستی. لطفاً کمکم کن. کارل دوباره خندید و آقای هریس می­خواست ضربه­ ای به او بزند. کارل گفت: برو خانه، خواهر کوچولو. من قصد ندارم الماسها را به تو برگردانم. برو خانه پیش شوهر عصبانیت. ناگهان آقای هریس در دست زن جوان چاقویی بلند و درخشان دید. آقای هریس با دهان باز در حال دیدن صحنه بود. او نمی­توانست هیچ حرکت و یا صحبتی بکند. النا فریاد زد: الماسها را به من برگردان یا تو را می­کشم. دستی که چاقو در آن بود به رنگ سفید درآمده بود. کارل خندید و خندید و گفت: چه خواهری. چه چاقویی. خواهر عزیزم. نه حالا این الماسها مال من هستند. چاقویت را دور بینداز خواهر کوچولو. اما چاقویی که در دست سفید او بود به سرعت به سمت بالا و پایین حرکت کرد. فریادی طولانی و وحشتناک برخاست و بدن کارل به آرامی بر روی صندلی افتاد. رنگ صندلی شروع به قرمز شدن کرد و گردنبند الماس از دست کارل بر زمین افتاد. صورت النا سفید شد و زمزمه وار گفت: اوه نه. کارل برگرد. برگرد. من نمی­خواستم تو را بکشم.

اما کارل پاسخی نداد. بتدریج خون سرخ کف را در بر گرفت. النا سرش را با دستانش گرفت و دوباره فریادی طولانی و وحشتناک کوپه را فرا گرفت. صورت آقای هریس هم سفید شد. دهان او باز شد اما نتوانست صحبت کند. او برخاست و به آرامی به سمت در رفت. زن جوان آرام بود. او نه حرکتی کرد و نه آقای هریس را دید. آقای هریس در راهرو دوید. مأمور عقب قطار بود و آقای هریس در دقایقی کوتاه خودش را به آنجا رساند. آقای هریس گفت: سریع، سریع بیایید. یک حادثه …… یک زن جوان ….. برادرش مرد …….. مأمور به همراه آقای هریس به سمت کوپه رفتند. آقای هریس در را باز کرد و آنها داخل کوپه شدند. آنجا هیچ جسدی از مرد جوان نبود. نه زن جوانی بود …. نه خونی ….. نه چاقویی ….. نه گردنبند الماسی ….. فقط چمدانها، کلاه و کت آقای هریس در کوپه بودند.

مأمور به آقای هریس نگاه کرد و آقای هریس به او. آقای هریس شروع به صحبت کرد. “اما …….” “اما آنها اینجا بودند” من آنها را دیدم. او …. زن جوان …… او یک چاقو داشت و او ….. او برادرش را کشت. مأمور پرسید: گفتید یک چاقو؟ آقای هریس سریعاً گفت: بله. یک چاقوی بلند و برادرش گردنبند او را برداشته بود، بنابراین او …… مأمور گفت: آه، الماس. او پرسید: آیا اسم آن زن جوان النا بود؟ آقای هریس گفت: بله اسمش النا بود. چگونه شما از جریان مطلع هستید؟ آیا او را می­شناسید؟ مأمور به آرامی گفت: هم بله و هم نه.

او دقیقه­ ای فکر کرد و سپس به آقای هریس نگاه کرد. او گفت: النا دی سارونلی. او چشمانی تیره و مویی سیاه داشت و بسیار زیبا بود. او دو رگه ایتالیایی-فنلاندی بود. برادر او ناتنی و پدرشان یکی بود ولی فکر کنم مادرش روسی بود. آقای هریس به مأمور خیره شد. بود؟ داشت؟ اما او …… النا …………. او زنده است …… و کجاست؟ مأمور گفت: اوه، نه. النا دی سارونلی حدود هشت سال پیش فوت کرد. بعد از اینکه او برادرش را با چاقو کشت، از قطار بیرون پرید و درجا مرد. فکر کنم همین نزدیکها بود. او در دل شب به بیرون نگاه کرد. صورت آقای هریس دوباره سفید شد. او زمزمه کنان گفت: هشت سال قبل. چه می­گویید؟ آنها آنجا بودند و من آنها را دیدم. مأمور گفت: بله درست است. شما آنها را دیدید ولی آنها زنده نیستند. آنهایی که دیدید روح هستند. آنها اغلب در ماه سپتامبر در این ساعت به قطار شبانه می­ آیند. من هرگز آنها را نمی ­بینم ولی چند نفر سال گذشته آنها را دیده ­اند. یک مرد و همسرش. آنها از این موضوع بسیار نارحت بودند. اما من چکار می­توانم انجام بدهم؟ من نمی­توانم جلوی ورود النا و کارل را بگیرم. مأمور به صورت سفید آقای هریس نگاه کرد و گفت: شما به یک نوشیدنی نیاز دارید. بیایید و با من وودکا بنوشید. آقای هریس معمولاً وودکا نمی­نوشید، اما احساس ترس داشت. وقتی چشمانش را می­بست او دوباره می­توانست چاقوی بلند النا را ببیند و فریاد بلند او را بشنود. بنابراین او با مأمور به قسمت عقب قطار رفت.

بعد از خوردن وودکا، حال آقای هریس بهتر شد. او نمی­خواست بخوابد و مأمور از اینکه صحبت کند خوشحال بود. بنابراین آقای هریس کنار مأمور ماند و به کوپه نرفت. مأمور گفت: بله این یک داستان معروف است. من تمام آن را بخاطر

نمی­آورم. البته این اتفاق مدتها قبل رخ داده است.  پدر النا مرد مشهوری در اینجا یعنی فنلاند بوده است. او زمانی بسیار ثروتمند بوده و سه یا چهار همسر و حدود هشت فرزند داشته است. او دوست داشت خوش گذرانی کند. بنابراین پول زیادی برای فرزندانش به جا نگذاشت. مردم می­گویند کارل بزرگترین پسر، مرد بدی بود. او زندگی راحتی می­خواست و دوست داشت همیشه پول داشته باشد.

قطار با عجله در دل شب تاریک وارد اولو شد و مأمور نوشیدنی بیشتری نوشید. او گفت: اکنون داستان النا. او زندگی راحتی با سه مرد مشکل ساز یعنی پدرش، برادرش و همسرش نداشت. یک سال او خانواده مادرش را در ایتالیا دید و با همسرش دی سارونلی آشنا شد. او ثروتمند بود اما مرد خوبی نبود. او به فنلاند بازگشت و اغلب کارل به منزل آنها رفت و آمد داشت. او از همسر ثروتمند النا تقاضای پول کرد، النا برادرش را دوست داشت و به او مقداری پول داد. اما دی سارونلی کارل را دوست نداشت و از این کار النا عصبانی شد.

او دیگر به النا پول نداد و بعد از آن را خب …………… شما می­دانید. آقای هریس گفت: بله. النای بی پول غمگین.

آقای هریس به مدت دو هفته در منزل دوستانش در اولو ماند. دو هفته آرامی بود و آقای هریس تعطیلات خوبی داشت. اما او در مسیر برگشت به هلسینکی از اتوبوس استفاده کرد. اتوبوس آهسته حرکت می­کرد و جمعیت زیادی در آن بود، ولی آقای هریس خوشحال بود. او نمی­خواست دوباره در فنلاند از قطار شبانه استفاده کند.

این مطلب را برای دوستانتان ارسال کنید

‫2 نظر

  • معصومه اسماعیلی گفت:

    داستان جالبی بود. مرسی خانم طوسی

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    شاید برایتان مفید باشد