تماس تلفنی:
فرنگیس شمارهای را که از روی سایت موسسه بچههای معلول برداشته بود، گرفت. بعد از چند بوق، یک آقا گفت: بفرمایید؟
فرنگیس: سلام، ببخشید مزاحمتون شدم، میخواستم تو موسسه شما فعالیت داشته باشم و اگه کمکی از دستم بربیاد انجام بدم. البته منظورم کمک مالی نیست. دوست دارم از نزدیک با بچه ها باشم.
مرد: خواهش میکنم. بسیار هم عالی. من موبایل خانم محمدی رو خدمتتون میدم. ایشون مدیرداخلی هستند، باهاشون هماهنگ کنید.
فرنگیس شماره را یادداشت کرد و گفت:
-خیلی ممنون، لطف کردید.
و خداحافظی کرد.
بعد شماره خانم محمدی را گرفت…
خانم محمدی: سلام علیکم. بفرمایید؟
فرنگیس: سلام، خوب هستید؟ ببخشید مزاحم شدم. من امیری هستم، شمارهتونو از موسسه گرفتم. میخواستم بیام از نزدیک کنار بچهها باشم و هر کمکی از دستم بربیاد انجام بدم.
خانم محمدی: خواهش میکنم عزیزم، خیلی لطف میکنید. اول بگم که اشخاص بصورت داوطلبانه در موسسه فعالیت دارند به استثناء مادریارها و پدریارها که از رئیس هیات مدیره حقوق میگیرند.
فرنگیس: وای من اصلا قصد دریافت پول ندارم. خودم شاغلم. همینجوری دلم میخواد اونجا فعالیت داشته باشم.
خانم محمدی: باشه عزیزم، من و خانم حیدری روزهای زوج از ساعت هشت صبح تا دو بعد از ظهر در موسسه هستیم، لطف کنید در این روزها تشریف بیارید تا از نزدیک همدیگه رو ببینیم.
فرنگیس با خوشحالی گفت: چشم. بهتون اطلاع میدم.
خانم محمدی: در واتساپ بهم پیام بدید.
و بعد خداحافظی کردند.
قند تو دل فرنگیس آب شد و گفت: خدایا شکرت.
سپس تقویم را نگاه کرد، کمی فکر کرد، پیام داد و قرار دوشنبه را گذاشت. بعد به خودش گفت: یادم باشه دوشنبه رو مرخصی بگیرم.
و شب هم قضیه را به همسر جانش پرویز اطلاع داد.
خلاصه روز موعود فرا رسید. فرنگیس بعد از نماز صبح مرتب دعا میخواند و به درگاه خدا گریه و زاری میکرد.
دوشنبه
بعد از خوردن صبحانه، پرویز به محل کارش رفت و فرنگیس، مانتو بادمجانیرنگش را از داخل کمد بیرون آورد و یک روسری گلدار بنفش هم با آن سِت کرد. چادر کشدارش را سرش کرد و به سمت موسسه به راه افتاد.
وقتی رسید، به نگهبانی گفت: ببخشید من با خانم محمدی قرار ملاقات دارم.
نگهبان گفت: ایشون الان جلسه هستند. نیم ساعت دیگه برید ساختمون کناری طبقه دوم.
فرنگیس تو حیاط ایستاد و در و دیوار را نگاه کرد.
در این فاصله، چشمش به پنجره هایی افتاد که برای محافظت با میله محصور شده بودند. چند خانم و آقای سفیدپوش در حال رفت و آمد بودند و یک آمبولانس هم کنار حیاط بود.در این حین یک خانم از ساختمان خارج شد.
نگهبان گفت: ببخشید خانم محمدی، این خانم با شما کار دارند. فرنگیس لبخند زنان جلو رفت و گفت: سلام من امیری هستم امروز باهاتون قرار داشتم.
خانم محمدی گفت: بله بله بریم
و بعد با هم وارد یک ساختمان دیگر شدند و داخل آسانسور رفتند. سپس طبقه دوم پیاده شده و به سمت دفتر رفتند.
خانم محمدی: خیلی خوش اومدی عزیزم. میتونم بپرسم تخصصتون چیه؟
فرنگیس گفت: من کارمندم و لیسانس ریاضی دارم. راستش من ده ساله ازدواج کردم و بچهدار نشدم، بههمینخاطر روح و روانم بههمریخته. رفتم پیش مشاور. مشاور بهم پیشنهاد داد کنار بچههای بیسرپرست فعالیت کنم، بلکه تا حدودی حال روحیم بهتر بشه!
خانم محمدی گفت: چه خوب. خدمتتون بگم که اینجا بچههای ما از نظر جسمی و ذهنی طبقهبندیشده هستند. تو این طبقه ۱۶ تا بچه معلول هست که از نظر هوشی، توانایی درسخوندن رو دارند و به مدرسه میرن. شما هم مثل بقیه خانمها میتونید هر روزی رو که تمایل دارید بیایید اینجا و با بچه ها کار کنید. حالا بریم داخل سالن تا بچه ها رو ببینید.
بعد با هم از دفتر خارج شده، به سمت سالن رفتند. به محض ورود، چند تا از بچهها به سمت خانم محمدی دویدند و او را بغل کردند. فرنگیس چشمش به بچهای افتاد که خودش را روی زمین میکشاند.
یکی روی ویلچر بود. دیگری نمیتوانست خوب حرف بزند. یک دختربچه با دستهای کوتاه و پاهای پروتز شده، چند تا بچه با پوشک. ناگهان یک پسربچه آمد و چادر فرنگیس را کشید و گفت:
-خاله اسباب بازی من پشت مبل افتاده بهم میدی؟
فرنگیس در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود گفت: آره عزیزم
و به دنبال پسرک رفت تا اسباب بازی را به او بدهد.
در آشپزخانه یک مادریار مشغول پخت غذا بود و مادریار دیگر هم با بچه ها مشغول دیدن کارتون.
خانم محمدی گفت: عزیزم این از اوضاع اینجا. ببین میتونی با بچه ها کنار بیای؟
و بعد هر دو خارج شدند.
خانم محمدی ادامه داد: راستی این بچهها پدر و مادر ندارند و رهاشده هستند.
و بعد از خداحافظی به سمت دفتر رفت.
فرنگیس هم پروازکنان راهی خانه شد. با اینکه از دیدن وضعیت بچهها بسیار ناراحت شده بود و بغض گلویش را گرفته بود، اما ته دلش ضعف میرفت و خوشحال بود که میتواند ساعاتی را در کنار بچهها باشد و در انجام تکالیفشان به آنها کمک کند.
4 نظر
خیلی قشنگ بود و تاثیر گذار چه خوبه یاد بگیریم به هرجیز و هرکس عشق بورزیم.
حضور در موسسه تجربه خودم بود، فقط کمی خیالات قاطیش کردم.
منم چند وقتی هست که تو سرم افتاده که یه کاری برای بچههای بیسرپرست بکنم بکنم و باهاشون نقاشی کار کنم اما مدام میترسم که کم بیارم. برای همین هی امروز و فردا میکنم
خب به اندازه توانتون وقت بزارید.